167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • سري دارم مهيا بر کف دست
    که در پايت فشانم چون درآيي
  • سرو با قامت زيباي تو در مجلس باغ
    نتواند که کند دعوي همبالايي
  • در سراپاي وجودت هنري نيست که نيست
    عيبت آنست که بر بنده نمي بخشايي
  • نه مرا حسرت جاست و نه انديشه مال
    همه اسباب مهياست تو در مي بايي
  • ديگري نيست که مهر تو در او شايد بست
    چاره بعد از تو ندانيم بجز تنهايي
  • ور به خواري ز در خويش براني ما را
    همچنان شکر کنيمت که عزيز مايي
  • دگر چون ناشکيبايي ببينم صادقش خوانم
    که من در نفس خويش از تو نمي بينم شکيبايي
  • بيار اي لعبت ساقي بگو اي کودک مطرب
    که صوفي در سماع آمد دوتايي کرد يکتايي
  • در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
    نه چنان لطيف باشد که به دوست برگشايي
  • درون پيرهن از غايت لطافت جسم
    چو آب صافي در آبگينه پيدايي
  • مرا مجال سخن بيش در بيان تو نيست
    کمال حسن ببندد زبان گويايي
  • دو روزه باقي عمرم فداي جان تو باد
    اگر بکاهي و در عمر خود بيفزايي
  • من خود به چه ارزم که تمناي تو ورزم
    در حضرت سلطان که برد نام گدايي
  • گر دست دهد دولت آنم که سر خويش
    در پاي سمند تو کنم نعل بهايي
  • خون در دل آزرده نهان چند بماند
    شک نيست که سر برکند اين درد به جايي
  • شرط کرم آنست که با درد بميري
    سعدي و نخواهي ز در خلق دوايي
  • اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
    ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايي
  • پرده بردار که بيگانه خود اين روي نبيند
    تو بزرگي و در آيينه کوچک ننمايي
  • حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
    اين توانم که بيايم به محلت به گدايي
  • خلق گويند برو دل به هواي دگري ده
    نکنم خاصه در ايام اتابک دو هوايي
  • عجب دارند يارانم که دستش را همي بوسم
    نديدستند مسکينان سري افتاده در پايي
  • اگر فرهاد را حاصل نشد پيوند با شيرين
    نه آخر جان شيرينش برآمد در تمنايي
  • نپندارم که سعدي را بيازاري و بگذاري
    که بعد از سايه لطفت ندارد در جهان جايي
  • در پارس که تا بودست از ولوله آسوده ست
    بيمست که برخيزد از حسن تو غوغايي
  • در کان نبود چون تن زيباي تو سيمي
    وز سنگ نخيزد چو دل سخت تو رويي
  • با اين همه ميدان لطافت که تو داري
    سعدي چه بود در خم چوگان تو گويي
  • اي خسته دلم در خم چوگان تو گويي
    بي فايده ام پيش تو چون بيهده گويي
  • سعدي غمش از دست مده گر ندهد دست
    کي دست دهد در همه آفاق چنويي
  • از بوي تو در تاب شود آهوي مشکين
    گر باز کنند از شکن زلف تو تابي
  • در من منگر تا دگران چشم ندارند
    کز دست گدايان نتوان کرد ثوابي
  • چو عندليب چه فريادها که مي دارم
    تو از غرور جواني هميشه در خوابي
  • تو خود نايي و گر آيي بر من
    بدان ماند که گنجي در خرابي
  • شبي دانم که در زندان هجران
    سحرگاهم به گوش آيد خطابي
  • که سعدي چون فراق ما کشيدي
    نخواهي ديد در دوزخ عذابي
  • سل المصانع رکبا تهيم في الفلوات
    تو قدر آب چه داني که در کنار فراتي
  • فراقنامه سعدي عجب که در تو نگيرد
    و ان شکوت الي الطير نحن في الوکنات
  • گرت کسي بپرستد ملامتش نکنم من
    تو هم در آينه بنگر که خويشتن بپرستي
  • چه حکايت از فراقت که نداشتم وليکن
    تو چو روي باز کردي در ماجرا ببستي
  • عاقل متفکر بود و مصلحت انديش
    در مذهب عشق آي و از اين جمله برستي
  • اي فتنه نوخاسته از عالم قدرت
    غايب مشو از ديده که در دل بنشستي
  • سعدي غرض از حقه تن آيت حقست
    صد تعبيه در توست و يکي بازنجستي
  • اگر مانند رخسارت گلي در بوستانستي
    زمين را از کماليت شرف بر آسمانستي
  • چو سرو بوستانستي وجود مجلس آرايت
    اگر در بوستان سروي سخنگوي و روانستي
  • دمي در صحبت ياري ملک خوي پري پيکر
    گر اميد بقا باشد بهشت جاودانستي
  • چنين گويند سعدي را که دردي هست پنهاني
    خبر در مغرب و مشرق نبودي گر نهانستي
  • اي باد که بر خاک در دوست گذشتي
    پندارمت از روضه بستان بهشتي
  • دور از سببي نيست که شوريده سودا
    هر لحظه چو ديوانه دوان بر در و دشتي
  • باري مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
    سرگشته چو من در همه آفاق بگشتي
  • قلاب تو در کس نفکندي که نبردي
    شمشير تو بر کس نکشيدي و نکشتي
  • دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
    جز در اين نوبت که دشمن دوست مي پنداشتي