167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • قهر جانکاهش اگر گشتي مصور در جهان
    چنگ شير و سهم پيل و سم ثعبان داشتي
  • بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او
    مرگ يکسو و نهان در پيش ترکان داشتي
  • خنجرش گر خواستي در روز هيجا خلق را
    از لباس زندگي چون خويش عريان داشتي
  • گر به شوخي جاهلي گويد که قاآني راد
    داشتي حب وطن در دل گر ايمان داشتي
  • نبودي چون دل سخت تو شيرين بيستون ورنه
    نکردي رخنه در وي تيشه فولاد فرهادي
  • قمر آوردي از گردون به شاخ نارون دستي
    گهر دزديدي از عمان نهان در ناردان کردي
  • در اول ارغوانم را نمودي زعفران و آخر
    ز خون ديده و دل زعفرانم ارغوان کردي
  • چه دهقاني که گه در زعفرانم ارغوان کشتي
    چه صباغي که گاه از ارغوانم زعفران کردي
  • کرده فربه ملک را شمشير او
    گر چه همتا نيستش در لاغري
  • چون تو بيرون تازي زا مکمن سمند
    لرزه افتد در روان لشکري
  • اين منم قاآني دوران که هست
    در فنون نظم و نثرم ماهري
  • چون نيوشد نظم من در زير خاک
    آفرين گويد روان انوري
  • گر چه در آتش پيوسته سرخوشي
    مانا سياوشي يا پور آزري
  • با اينکه از گناه داري رخي سياه
    در باغ جنتي بر گرد کوثري
  • در موي پرشکن شيطان کند وطن
    مو يا تو خود به فن شيطان ديگري
  • صفري بود جهان ليکن ترا در آن
    بفزايد از عمل آيين سروري
  • تو در لباس خود گويي ز من سخن
    پس تو ز لعل خويش همچون سکندري
  • القا کني ز دل اصغا کني به سمع
    بستاني آشکار در خفيه بسپري
  • دوش درآمد از درم آن مه برج دلبري
    سود بر آسمان سرم از در ذره پروري
  • گر به دو زلفکان او شاه طغان نظر کند
    همچو کبوتران زند بر در او کبوتري
  • رومي روز در برش همچو غلام خلخي
    زنگي شام بر درش همچو سياه بربري
  • بود اگر به طوس در اژدر اهرمن شکر
    تا به حسام سام يل زود نمودش اسپري
  • مردمان عنبر ز بحر آرند و من از ديدگان
    بحر آرم در غم آن زلفکان عنبري
  • چه خوش پروانه دوشم داد تعليم
    که راحتها بود در جانسپاري
  • از آن فولاد در آتش گدازد
    کز او سازند تيغ کارزاري
  • نه آخر شد عزيز مصر يوسف
    که چندي بود در زندان به خواري
  • ز جا برخيز و زين برزن بر آن رخش
    که همچون باد پويد در صحاري
  • ز بحر طبع شعري چند شيرين
    بکن چون آب در آن نهر جاري
  • مگر در زلف خوبان باشد ارنه
    به ملکش نيست رسم بيقراري
  • مگر در چشم ترکان يابي ارنه
    به دورش نيست خوي ذوالخماري
  • چه خصمي دارد او با زر ندانم
    که در رويش نبيند جز به خواري
  • حمايت گر کند کاهي سبک را
    شود کوهي گران در استواري
  • به راه او اگر جان برفشاند
    هنوزش هست در دل شرمساري
  • چو حکم محکم او خواست سازد
    قناتي چند جاري در مجاري
  • برآورد از زمين شش رشته کاريز
    همه چون شعر من در آبداري
  • تو پنداري دو صد نوبت در آن آب
    جبين شستند خوبان خماري
  • به جوي آن آب چون مي جنبد از باد
    سليمانست گويي در عماري
  • يکي را هم به نام شاه مردان
    علي آن شهره در دلدل سواري
  • فرات آسا چو گشت آن آب شيرين
    به شهر اندر چو جان در جسم جاري
  • گويند از شهاب بود ديو را کناره
    تو ديو خو شهاب چرا در کنار داري
  • آشفته حالتي چو پري ديدگان همانا
    ديوانه يي از آنکه پري در جوار داري
  • ماني به غل شاه که چون خاينان دولت
    دلهاي ما مسلسل در يک قطار داري
  • ني ني تو نيز عبث خم نيستي و سياه
    دلهاي خسته کشي در آفتاب چمي
  • خلقي ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو
    بر قبله گاه مغان پيراهن حرمي
  • رنگ سپر غميت غم بسترد ز دلم
    زين در همي تو مگر خود پي سپار غمي
  • اي کز بلندي قدر در خورد تاج کيي
    وي کز جلالت و شأن شايان تخت جمي
  • در کارهاي خطير چون عقل معتبري
    وز اعتقاد درست چون شرع محترمي
  • در روز فتنه و کين هان روزگار اثري
    درگاه شادي و فر هين مشتري شيمي
  • در عقل و هوش و خرد بي مثل و بي شبهي
    سرمايه خردي پيرايه هممي
  • زلفش آري اژدرست و گنج بيند در کمر
    هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همي
  • هيچ ديدي ياسمين را سخت سندان در بغل
    يا شنيدي کارغوان مشک ختا دارد همي
  • ويحک از بالاي دلبندش که چون پوشد قبا
    صد خيابان نارون در يک قبا دارد همي
  • طبع را مي آزمايد در مضامين شگرف
    وز سخن سنجان اميد مرحبا دارد همي
  • حديث از فتنه در عهدش نمي گويند دانايان
    مگر گاهي که بستايند نرگس را به فتاني
  • هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پيکر
    که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشاني
  • ياد آيدت آن روز که گفتم به تو در باغ
    بنشين بر گل کاتش بلبل بنشاني
  • آن صدر فلک قدر که در مطبخ جودش
    افلاک قدورند و مه و مهر اواني
  • از فخر در ايوان سخا صدر نشيني
    وز تيغ به ميدان وغا فتنه نشاني
  • در مشت تو روزي به عدو کرد کمان پشت
    پيوسته پي مالش دو گوش کماني
  • رمح تو به آزار عدو کرد زبان تيز
    زان در صدد تيزي بازار سناني
  • پيکان تو پيکيست سبک سير که چون جان
    جا در دل دشمن کند از تيز لساني
  • بيچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
    زيرا که به عهد تو کند گرگ شباني
  • ميدان شود ار خنگ ترا عرصه هستي
    در يک نفسش طي کند از گرم عناني
  • در بأس تو گيرد دل بدخواه مگر تو
    اندر دل او مورث رنج خفقاني
  • در خلد کشد گر تف تيغ تو زبانه
    رضوان شود از بيم زبونتر ز زباني
  • صدرا به ثناي تو زبان تا بگشودم
    بربسته در غم به رخم چرخ کياني
  • هم اسب نخواهم ز تو خواهم که پياده
    همچون فلکم در جلو خود بدواني
  • چون همسفرانت همه از خويش گذشتند
    انصاف نباشد که تو در خويش بماني
  • در ماتم شاه شهدا اشک بيفشان
    زان آب مگر آتش دوزخ بنشاني
  • هر شب رود از شرم طلعت تو
    در زير زمين ماه آسماني
  • در هجر تو اي دوست زنده مانم
    شايد که بنالم ز سخت جاني
  • هر چند کس ار سيم تو بدزدد
    زر در عوض نقره مي ستاني
  • هر نکته که در دلبري به کارست
    داني همه الا که مهرباني
  • بينا شوي آنسان که در شب تار
    بي نقش صور بنگري معاني
  • در تيره شب از راي روشن تو
    اسرار نهاني شود عياني
  • گر وصف سمندت به کوه خوانند
    که باد شود در سبک عناني
  • اوصاف تو در وهم ما نگنجد
    ا ز ما ارني از تو لن تراني
  • بي سعي قلم حکم نافذ تو
    در نامه شود ثبت از رواني
  • گويند ز خلد شد برون شيطان
    ويدر تو به خلد در چو شيطاني
  • بسيار درازي و بسي تيره
    در اين دو صفت شب زمستاني
  • حمير نه رخ نگار و تو در وي
    چون حميري اژدهاي پيچاني
  • اهواز نه روي يار و تو در او
    جراره آن ديار را ماني
  • هر فتنه که در زمانه برخيزد
    ننشيني تا به تيغ ننشاني
  • در دولت و ملکت تو نشنيده
    کس نام کران و نام ويراني
  • با آنکه جهان به طبع فاني بود
    باقي شد از آنکه در تو شد فاني
  • در کين توزي و عافيت سوزي
    هنگام وغا زمانه را ماني
  • در مدح تو اي به مدحتت گويا
    الکن شده از کمال حيراني
  • چنان عدوي تو شد تنگ عيش در عالم
    که خوانده نايبه را مايه تن آساني
  • وجود پاک تو اندر مغاک تيره خاک
    چو نفس ناطقه در تنگناي جسماني
  • سموم قهر تو تأثير مرگ فجأه نهد
    در اهتزاز شميم نسيم روحاني
  • برو در مکتب تجريد درس عشق از برکن
    که دست آويز دونانست حکمتهاي لقماني
  • سواد عشق چون بيني بهل سوداي عقل از سر
    که در خورشيد تابستان بتن بارست باراني
  • بود دارالشفاي لطف او را اين دو خاصيت
    که در وي غم پرستاري نمايد درد درماني
  • شبي اندر سراي ام هاني بود در طاعت
    که ناگه جبرئيل آمد فرود از عرش رباني
  • گشودي دستي از غيب و نمودي دستگاه خود
    بلي در دستگاهت دستيارانند پنهاني
  • ولي نارفته از دنيا خلل افتاد در دينش
    که قومي سخت دل کردند عزم سست پيماني
  • پيمبر خواست در دنيا کند مبعوث شاهي را
    که از عدلش نظامي تازه گيرد دين دياني
  • گزيد از جمله شاهان سمي خود محمد را
    که در دين تازه فرمايد رسوم معدلت راني
  • هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پيکر
    که هر يک جانشين دوزخند از آتش افشاني
  • اگر در عهد شه بودي و قدر شاعران ديدي
    نراندي طعنه بر شاعر اثيرالدين اوماني