نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
گلزار سماحت شده
در
عهد تو بيخار
فاليز عدالت شده از جهد تو بي خو
خودروي بود خصم تو
در
مزرع هستي
اي شاه بدان خنجر چون داسش بدرو
گر گندم ذات تو
در
آن خوشه نبستي
کس حاصل هستي نخريدي به يکي جو
از امر قدر
در
کنف حفظ خداپوي
با حکم قضا معتکف کاخ رضا شو
آميخته با گفته شيرين تو شکر
اندوخته
در
حقه ياقوت تو لؤلؤ
در
زير خم زلف تو خطت به چه ماند
طوطي که دهد پرورش پر پرستو
زخمي که زني
در
دهن شيرين درمان
دردي که دهي بر پر سيمرغش دارو
آن شاه که
در
معرکه هنگام جلادت
شير علمش جسته ز شير اجم آهو
در
مهد همي عهد ببستي بده و گير
با دايه همي دابه بجستي به تکاپو
زلف پريشيده بر عذارش چو نانک
بال گشايد
در
آفتاب پرستو
در
عوض مويه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت ديده مويه کرد ز هر مو
گشت بدانگونه موي موي که گفتي
در
بن هر موي کرده تعبيه آمو
طعن جفا بر شهي مزن که به دورش
بيضه نهد
در
کنام شاهين تيهو
سرو بود بر کنار جوي و من اينک
سروم و جاريست
در
کنار مراجو
گو نچمد از قفاي گور به هر دشت
گو ندود
در
هواي کبک به هر سو
گور و گوزنش منم به ديده و ديدار
گو منما
در
فراز و شيب تکاپو
تيغ تو هنگام وقعه کرد به دشمن
تير تو
در
وقت کينه کرد به بدگو
گو نفرازد عدو به بزم تو رايت
گو نکند خصم
در
بر تو هياهو
دي خرد وصف ذات او مي گفت
که بزرگست و
در
جهان يکتاه
صوت و حرف و کلام ناشده خلق
ذکر مدح تو بود
در
افواه
بر جمال و جلال و شوکت تو
در
و ديوار شاهدند و گواه
روز هيجا که
در
عروق زمين
بفسرد همچو خون مرده مياه
خنجري چون جحيم
در
کف دست
چهره يي چون بهشت زير کلاه
بسکه
در
خون خويشتن پس مرگ
دست و پا مي زنند چون جولاه
خطش به چهره رنگين چو مشک بر شنجرف
تنش به جامه فاخر چو نقره
در
ديباه
چو پشت گردون
در
سجده خديو جهان
به پيش رويش آن زلف کرده پشت دوتاه
ز بس برودت
در
طبع روزگار حرون
که منجمد شده قوه نما به طبع گياه
به مان آذر و کانون که شعله
در
کانون
چنان فسرده نمايد که شاخ سرخ گياه
هرات را که جهانيست
در
ميان جهان
چسان گشود مهين شهريار ملک پناه
به وقت بهمن کز تيره جرم ابر مطير
سپهر نيلي
در
بر کند پرند سياه
سپهر قلزم خوناب گشت و تير ملک
در
او به قوت بازو همي نمود شناه
جهانستان ملکا بدسگال سوز شها
تويي که پشت فلک
در
سجود تست دو تاه
قوام بخت تو چندانکه
در
بسيط زمين
کهين غلام تو بر آسمان زند خرگاه
روز آدينه شدم بر
در
خلوتگه شاه
نامه مدح به کف چشم ادب بر درگاه
روزي از بهر تسلي به کنارش خفتم
تا
در
آن لجه معروف درافتم به شناه
خود از آنگونه که مي بردمد از دامن جوي
راست
در
دريا هرگز نشود شاخ گياه
چه دهم شرح ز جا جستم و بيرون رفتم
از قضا دخترکي نادر ديدم
در
راه
گشت نابود چنان
در
غم او هستي من
که روان درگذر صرصر مي جثه کاه
دو لبش آب خضر کرده نهان
در
ظلمات
غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه
اهل و فرزند درآويخته چون سگ
در
من
کاي به افسونگري و حيله فزون از روباه
هيچ
در
خانه نهادي که گرفتي خادم
هيچ بر سفره فزودي که فزودي نانخواه
سرورا حاسدم از رشک به حسرت گويد
به سخن
در
نسرشتست کسي مهر گياه
اين نه جادوست خداوندا کاين شاعري است
کس چنين
در
نتوان سفت مرا زين چه گناه
قاآني تا کي سخن از سر خدايي
در
رهگذر باد چرا غره شود کاه
فرمانده آفاق محمد شه غازي
کز فر و شرف
در
دو جهان آمده يکتاه
خاص از پي آنست که مدح تو سرايد
ورنه چو بود خاصيت نطق
در
افواه
اسب رنجانيد دي پاي مرا گفتم بدو
چون شوم
در
بزم صدر از لنگي پا عذرخواه
از خدا خواهم سرايم
در
ثنايت شعرها
کت به وجد آرد روان چون مژده فتح هراه
سرشک ريزدم از ديده هر زمان که کنم
در
آفتاب جمال تو خيره خيره نگاه
قلم به دست تو هنگام جود
در
جنبش
بدان مثابه که ماهي کند به بحر شناه
الا به گيتي تا
در
طبيعت محرور
هم فزايد کافور بر به قوه باه
از آب تيغ
در
دل آتش شرر فکن
وز خاک کوي خويش شکست گلاب خواه
آب آتش را کند خاموش اينک آب چشم
در
دل من آتشي از عشق يار افروخته
مي موج زن
در
مشربه زان موج فوج غم تبه
اندر هلال يکشبه عقد ثريا ريخته
خم مريم تهمت زده دوشيزه آبستن شده
وز طفل مي
در
ميکده آب مسيحا ريخته
دف بر شبيه دايره
در
چنبرش صد چنبره
با هم به طرح مشوره طرح مواسا ريخته
ياني شجاع السلطنه چون شير دشت ارجنه
خون دليران يک تنه
در
دشت هيجا ريخته
کلکت کشيدست از رقم بر نقش انگليون قلم
در
قالب موتي ز دم روح معلا ريخته
اندر زمين دست فلک بر آتش افشاند نمک
سيماب
در
گوش ملک بيني ز هرا ريخته
اي خنگ گردون مرکبت نصرت روان
در
موکبت
بر طور جانها کوکبت نور تجلي ريخته
مانا به مرگ ناگهان تيغت بود جان
در
ميان
کز بدکنش بگرفته جان خونش مفاجا ريخته
با همتت اي دادگر درياي اعظم
در
نظر
آبيست اندر رهگذر از مشک سقا ريخته
هم پار
در
آتشکده آراستي جشن سده
از قهر نار مؤصده بر جان اعدا ريخته
ساغر ز مي اندوخته کندر به کندر سوخته
در
مجمره افروخته عود مطرا ريخته
اکنون منم
در
شاعري قايم مقام عنصري
از نقش الفاظ دري بيرنگ معنا ريخته
چنگست زالي ناتوان رگهاش پيدا ز استخوان
از ناتواني هر زمان
در
ناله زار آمده
لرزان تن کاووس ازو ترسان روان طوس ازو
در
رزمگه کاموس ازو چون نقش ديوار آمده
تا گيردش اندر جهان مانند مرکز
در
ميان
ز آغاز شکل آسمان بر شکل پرگار آمده
مه نعل سم مرکبش گردون روان
در
موکبش
تابنده نور کوکبش مرآت انوار آمده
زانصاف تو جان زمان هستند
در
خواب امان
جز بخت تو کاندر جهان پيوسته بيدار آمده
در
هجر تو اشکم ز شکاف مژه پيداست
چون طفل يتيمي که سيه جامه دريده
خال تو دل خلق جهان برده و اينک
در
حلقه آن طره طرار خزيده
گر مردم چشمم شده خونين عجبي نيست
کش از مژه
در
پاي تو صد خار خليده
باز چونان داوري
در
حق چونين ياوري
نيک باور کرد گفتار حسود ژاژخاي
در
حديث دوست قاآني زبان نامحرمست
دوست را خواهي چو مغز از پوست بي حجت برآي
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبي نيست
در
دست دو مست از پي تفريح ربابي
آن مهتر فرخنده که از کاخ رفيعش
برتر نبود
در
همه آفاق جنابي
زان آب که خود آتش سردست وليکن
در
ملک جهان نيست از آن گرم تر آبي
بختش بود آن شاخ برومند که طوبي
در
نسبت او خردتر از برگ سدابي
خون بي مدد خلق تو زنهار که گردد
در
ناف غزالان ختن نافه نابي
شمشير جهانسوز تو
در
تيره قرابش
رخشنده هلاليست به تاريک سحابي
در
ملک جهان ديده نه چرخ نديده
چون دانش تو شيخي و چون بخت تو شابي
تا نيز رخ حادثه
در
خواب نبيند
هرگز نرود ديده بخت تو به خوابي
در
رجم شياطين عدو بر فلک رزم
آمد ز ازل تير تو دلدوز شهابي
تا خلق سرايند که
در
عرصه محشر
اندر خور هر معصيتي هست عذابي
منقطع گردد اگر فيضش دمي از کاينات
هستي از ذرات عالم
در
زمان برخاستي
در
حقيقت ماسوايي نبود اندر ماسوي
کل شي ء هالک الا وجهه پيداستي
کثرت اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست
اين
در
آن مضمر بود آن اندرين پيداستي
علم حق نبود به اشيا عين ذاتش زانکه اين
در
حقيقت نفي علم واجب از اشياستي
ارتسام صوت اشيا غلط
در
ذات حق
شي ء واحد فاعل و قابل چه نازيباستي
مرکز غبرا چرا گرديد مبني بر سکون
چون که
در
وي عاشقان را جمگلي سکناستي
در
تعقل هر چه آيد نيست واجب ممکنست
کلما ميز تموا شاهد بر اين دعواستي
ما عرفنا عقل کل با عشق کامل گفته است
در
تحير جمله دانايان درين بيداستي
ممکن و واجب شناسي نيست ممکن بل محال
در
ظهور شمس کي خفاش را ياراستي
گر بود ممکن صفات واجبي
در
وي عجب
ور بود واجب چرا ممکن بدان گوياستي
از تکاپو چون عنان پيچد به ميدان نبرد
در
تزلزل مرکز اين توده غبراستي
در
کمندش گردن گردان گردنکش بسي
صفدر غالب هژبر بيشه هيجاستي
گهي
در
آتش و گاهي ميان طشت خون اندر
سياه و سوخته مانا سياووش قتيلستي
ترک شهر آشوب من ماند پري را گر پري
خوي رندان لعل خندان
در
دندان داشتي
همچو رخسار تو صادق بود
در
دعوي حسن
هر که چون زلفين مفتولت دو برهان داشتي
صفحه قبل
1
...
1108
1109
1110
1111
1112
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن