167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • بگذار تا مقابل روي تو بگذريم
    دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
  • روي ار به روي ما نکني حکم از آن توست
    بازآ که روي در قدمانت بگستريم
  • سعدي تو کيستي که در اين حلقه کمند
    چندان فتاده اند که ما صيد لاغريم
  • باش تا خون ما همي ريزند
    ما در آن دست و قبضه مي نگريم
  • گر برانند و گر ببخشايند
    ما بر اين در گداي يک نظريم
  • دوستان در هواي صحبت يار
    زر فشانند و ما سر افشانيم
  • هر گلي نو که در جهان آيد
    ما به عشقش هزاردستانيم
  • تو به سيماي شخص مي نگري
    ما در آثار صنع حيرانيم
  • هر چه گفتيم جز حکايت دوست
    در همه عمر از آن پشيمانيم
  • ديگران با همه کس دست در آغوش کنند
    ما که بر سفره خاصيم به يغما نرويم
  • نتوان رفت مگر در نظر يار عزيز
    ور تحمل نکند زحمت ما تا نرويم
  • گر به خواري ز در خويش براند ما را
    به اميدش بنشينيم و به درها نرويم
  • گر به شمشير احبا تن ما پاره کنند
    به تظلم به در خانه اعدا نرويم
  • به حسن قامتت سروي در آفاق
    نپندارم که باشد غالب الظن
  • چو آتش در سراي افتاده باشد
    عجب داري که دود آيد ز روزن
  • بر سمن کس ديد جعد مشکبار
    در چمن کس ديد سرو سيمتن
  • عقل چون پروانه گرديد و نيافت
    چون تو شمعي در هزاران انجمن
  • من کيم کان جا که کوي عشق توست
    در نمي گنجد حديث ما و من
  • وقت آن آمد که خاک مرده را
    باد ريزد آب حيوان در دهن
  • نطفه شبنم در ارحام زمين
    شاهد گل گشت و طفل ياسمن
  • سغبه خلقم چو صوفي در کنش
    شهره شهرم چو غازي بر رسن
  • تربيت را حله گو در ما مپوش
    عافيت را پرده گو بر ما متن
  • در سرو رسيدست وليکن به حقيقت
    از سرو گذشتست که سيمين بدنست آن
  • هرگز نبود جسم بدين حسن و لطافت
    گويي همه روحست که در پيرهنست آن
  • مردي که ز شمشير جفا روي بتابد
    در کوي وفا مرد مخوانش که زنست آن
  • گر در نظرت بسوخت سعدي
    مه را چه غم از هلاک کتان
  • برخيز که باد صبح نوروز
    در باغچه مي کند گل افشان
  • سزاي دشمنان اين بس که بينند
    حبيبان روي در روي حبيبان
  • بهل تا در حق من هر چه خواهند
    بگويند آشنايان و غريبان
  • بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران
    کز سنگ گريه خيزد روز وداع ياران
  • سعدي به روزگاران مهري نشسته در دل
    بيرون نمي توان کرد الا به روزگاران
  • هلاک ما چنان مهمل گرفتند
    که قتل مور در پاي سواران
  • چه خوش باشد سري در پاي ياري
    به اخلاص و ارادت جان سپاران
  • گو خلق بدانيد که من عاشق و مستم
    در کوي خرابات نباشد سر و سامان
  • در پاي رقيبش چه کنم گر ننهم سر
    محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان
  • بر عقل من بخندي گر در غمش بگريم
    کاين کارهاي مشکل افتد به کاردانان
  • من ترک مهر اينان در خود نمي شناسم
    بگذار تا بيايد بر من جفاي آنان
  • چند به شب در سماع جامه دريدن ز شوق
    روز دگر بامداد پاره بر او دوختن
  • لهجه شيرين من پيش دهان تو چيست
    در نظر آفتاب مشعله افروختن
  • گر متصور شدي با تو درآميختن
    حيف نبودي وجود در قدمت ريختن
  • هر که به شب شمع وار در نظر شاهديست
    باک ندارد به روز کشتن و آويختن
  • نبايستي هم اول مهر بستن
    چو در دل داشتي پيمان شکستن
  • وليکن صبر تنهايي محالست
    که نتوان در به روي دوست بستن
  • همي گويم بگريم در غمت زار
    دگر گويم بخندي بر گرستن
  • آن چنان وهم در تو حيرانست
    که نمي داندت نشان گفتن
  • اين حکايت که مي کند سعدي
    بس بخواهند در جهان گفتن
  • طوطي نگويد از تو دلاويزتر سخن
    با شهد مي رود ز دهانت به در سخن
  • واجب بود که بر سخنت آفرين کنند
    ليکن مجال گفت نباشد تو در سخن
  • در هيچ بوستان چو تو سروي نيامدست
    بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن
  • اي باد اگر مجال سخن گفتنت بود
    در گوش آن ملول بگوي اين قدر سخن