نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
دزدي است اين نه غنا کز موش طبعي هر زمان
دانهاي غير دزديدن
در
انبان داشتن
در
دو گيتي هرچه بيني يک حقيقت بيش نيست
کت نمايد مختلف زين نقش الوان داشتن
پاک بايد دل تن را آلوده باشد باک نيست
زانکه
در
ظلمات بايد آب حيوان داشتن
صورت قنبر به ياد آور که داني مي توان
در
سواد کفر پنهان نور ايمان داشتن
با خيال دوست بنگر روي زشت اهرمن
تا بداني مي توان
در
ديو غلمان داشتن
شير اوژن حسن شه آنکه ازوست
در
فشان نطق عيسوي دم من
شاه سياره
در
خوي خجلت
از چه از شرم راي محکم من
ديده من اشک ريزد سينه من شعله خيز
در
ميان آب و آتش لاجرم مأواي من
هر مژه خاريست
در
چشمم عجب کاين خارها
سالمند از موج اشک چشم طوفان زاي من
من همان داناي رسطاليس فکرم کامدست
در
تن معني روان از منطق گوياي من
شاه شيراوژن حسن شه آنکه گويد نه سپهر
خفته
در
ظل ظليل رايت اعلاي من
من همان هوشنگ تهمورس نژادم کامدست
غرقه
در
خون اهرمن از خنجر براي من
کوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش
کآسمان
در
گوش دارد پنبه از آواي من
خسروا گر چند روزي گشتم از درگاه دور
در
ازاي اين جسارت کرده چرخ ايذاي من
ور گناهي
در
حقيقت نيست تشريفم فرست
تا ز تشکيک بلا ايمن شود بالاي من
توزي و کتانشان لباس
در
آذار
قاقم و سنجابشان لبوس به کانون
فارس چه ايران زمين کدام که شهريست
در
نظر همتش سراچه مسکون
عمر تو همچون روي
در
آخر اشعار
بادا آخر مدار گردش گردون
ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ
چو زنگاري لباسي غرقه
در
خون
نباشد عقده جز اندر دل خاک
نباشد فتنه جز
در
چشم مفتون
نخستين
در
مزينان خرگه افراشت
چه خرگه قبه اش همراز گردن
سياوخشي که رويد
در
صف جنگ
ز تيغ ضيمران رنگش طبرخون
عيان از چهره اش چهر منوچهر
نهان
در
فره اش فر فريدون
کنون قاآنيا ختم سخن کن
که
در
اسلوب شعر اينست قانون
ساده گر اين چنين بود زير تو هيچ نغنود
همدم لوطيان شود
در
سرش اوفتد جنون
در
دل از بهر عارض و لب او
بوس ها مي کنم همي تعيين
در
دل وراي اين چنين دارد
ياد و مهر جناب شمس الدين
در
سايه بيد بيدلان بيني
سر خوش ز خمار باده نوشين
چون چشمه طبع من روان شد باز
آبي که فسرده بود
در
تشرين
اين قرعه به نام ما بر آور هان
اين جرعه به کام ما
در
آور هين
با چهر چو گل اگر چمي
در
باغ
نرمک نرمک حذر کن از گلچين
لفظي که نه
در
مديح او باشد
بر سر کشدش قضا خط ترقين
مدحش سبب نجات و غفرانست
چون
در
شب جمعه سوره يس
هر مايه که بود آفرينش را
در
ذات تو گشته از ازل تضمين
آن را که ثناي حضرتت گويد
جبريل
در
آسمان کند تحسين
بحري که به خشم بنگري
در
وي
زو شعله برآر آذر برزين
در
رحمت آبي از تواضع خاک
زيرا که مخمري ز آب و طين
يک آسمان کواکب هردم چکد ز ابر
مانا سپهر هشتم دارد
در
آستين
بربسته مرغ زير و بم چنگ
در
گلو
بي اهتمام باربد و سعي رامتين
آن باژگونه گنج روان بين که
در
هوا
آبستنست چون صدف از گوهر ثمين
بودم درين خيال که ناگه ز
در
رسيد
آن سرو ناز پرورم آن شوخ نازنين
برگرد خرمن سمنش خوشه هاي زلف
گفتي که زنگيانند
در
روم خوشه چين
هر نظم دلپذير که جز
در
ثناي تست
مانند گوهريست که ريزد به پارگين
از آن شراب که با نور او توان ديد
نزاده
در
شکم مادر آرزوي جنين
خلعتي از رشک ار
در
پيکر ناهيد تاب
پيکري از تاب او بر چهره خورشيد چين
خلعتي ار فرهي خجلت ده بدر منير
پيکري از روشني رونق بر
در
ثمين
بسته خم کمندش
در
وغا يال ينال
خسته نوک پرندش روز کين ترگ تکين
باده پيش آر از آنکه
در
گذرد
عيش نوروز و جشن فروردين
عقل آهسته گفت
در
گوشم
نقب بيجا مبر به حصن حصين
به شکر خنده گفت قاآني
در
بهار اين قدر مکن تسخين
سايه دستش ار به کوه افتد
سنگ گيرد بهاي
در
ثمين
عقل
در
گوش او گشايد راز
که ازو خوبتر نديد امين
فتح
در
ره ستاده دست بکش
تا که او برجهد به خانه زين
علم
در
عهد او بود رايج
چون شب جمعه سوره يس
باره يي چون حصار دولت تو
در
دو گيتي نيافتند رزين
بقعه يي چون بناي شوکت تو
در
دو گيهان نساختند متين
در
ملک جم ز شوق شهنشاه راستين
از جزع خويش پر ز گهر کردم آستين
باري زره نيامده بر
در
ستاد و گفت
بگشاي چشم و آيينه چهر من ببين
تا حشر
در
امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصني کشد حصين
اقبال پيش رويت و اجلال
در
قفا
فيروزي از يسارت و بهروزي از يمين
ديدم
در
پيش صف پاک گهر زاهدي
چون قمرش تافته نور هدي از جبين
باش که وقت مشيب صيد غزالان شوي
اي که زني
در
شباب پنجه به شير عرين
روز جواني مزن طعنه به پيران که نيست
در
بر پير خرد راي جوانان رزين
مرگ بود
در
قفا شاخ زنان چون گوزن
ابلهي نيست ار بدو جنگ کني با سرين
هرکه به مردان راه نيش زند همچو نحل
زهر هلاهل شود
در
دهنش انگبين
پند مرا گوش کن همچو گهر تا شود
همچو صدف گوش تو مخزن
در
ثمين
کآيا آن فرشته خو
در
چه مکانش گفتگو
ايدر با که همنفس ايدون با که همنشين
پس ز
در
ملاعبت آيد و گيردش ببر
سخت فشاردش بدن گرم ببوسدش جبين
در
شب تيره اي عجب بنمود آفتاب رو
گرچه بر آفتاب ني کژدم هيچگه قرين
زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق
در
تنگ کشيدمش به بر راست چو خازن امين
گردون بساطي ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته
در
بزم شاه راستين
صف بسته اندر گاه بار
در
بارگاه شهريار
گردان کردان از يسار ميران اتراک از يمين
راوي ستاده پيش صف اشعار قاآني به کف
گوهر فشان همچون صدف
در
مدح داراي مهين
اي کت ز والا گوهري گرديده چرخ چنبري
چون حلقه انگشتري گردان
در
انگشت کهين
در
مغز عقل لخلخه از بوي ضيمران
بر دست روح آينه از برگ ياسمين
گفتي به سحر تعبيه کردست نوبهار
در
چنگ مرغ زمزمه چنگ رامتين
گفتم چه حالتست الا يا پري رخا
مانا ترا نهفته پري بود
در
کمين
گه بر هوا فکندم از شوق طيلسان
گه
در
بدن دريدم از وجد پوستين
ما هردو
در
ملاعبه وان رخش ره نورد
گفتي مگر به جنبش بادي بود به زين
کف از لبش چکيده چو آويزهاي
در
کوه از سمش کفيده چو دندان هاي سين
ناگه برآمد ابري و باريد آنچنانک
گفتي ذخيره دارد دريا
در
آستين
شاهنشه زمانه محمد شه آنکه هست
آثار فرخش همه
در
خورد آفرين
رايش به چرخ بينش مهري بود منير
شخصش
در
آفرينش رکني بود رکين
آني ز روز بخت تو
در
بايه شهور
روزي ز ماه عمر تو سرمايه سنين
هرجا که آفتيست به خصم تو مي رسد
چون
در
عبارت عربي بر حروف لين
هوش عدو شميده ز شمشيرت آنچنانک
در
گوش او علامت شين است حرف شين
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا
در
بهشت تازه نهالي شود رزين
من نيز سبر کرده شاه ار شوم رواست
در
آستان شه که بهشتيست دلنشين
از سرين گفتن مرا
در
دل مرادي ديگرست
فهم معني گر تواني حجتي دارم متين
آدمي را ميل هست و شهوتي اندر نهاد
کافريدست از ازل
در
جان او جان آفرين
تشنگي بايد که خيزد تشنه
در
تحصيل آب
تا سراب از آب بشناسد سداب از ياسمين
گر به تنها طيب چشم کور را کردي بصير
هيچ نابينا نبودي
در
تمام ملک چين
باري ار هزلي فتد گاهي بنادر
در
سخن
حکمتي دارد که داند نکته ياب دوربين
در
کوي تو رسواي جهانيم اگرچه
هرگز ننهاديم برون گامي از آن کو
در
باغ سراغ از قد موزون تو گيرند
زانست که بر سرو زند فاخته کوکو
مژگان تو با دوست کند آنچه به دشمن
در
رزم کند خنجر شهزاده هلاکو
در
پاش تر اندرگه ايثار ز دريا
خونخوارتر اندر صف پيکار ز برزو
از هر لب پژمرده به يمن قدم شاه
در
هر دل افسرده به فر رخ خسرو
آمد ملکي کز فزع کرد سپاهش
در
چشمه خورشيد سراسيمه شود ضو
آتش زده خشم تو به معموره عالم
زانگونه که ناپليون
در
خطه مسکو
صفحه قبل
1
...
1107
1108
1109
1110
1111
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن