نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
چون بحر ز ژاله چون کان ز لاله
پر لعل بدخشان و
در
رخشان
کرمان نه اگر مصر از چه
در
وي
آن کاخ نمودار کاخ هرمان
تختيست
در
آن باغ صانه الله
يکتا به دو گيتي ز چار ارکان
از هيبت ابروي چون کمانت
پيکان شده
در
چشم خصم مژگان
بد خواه تو
در
کودکي ز سهمت
انگشت گزد بر به جاي پستان
در
دولت تو سعد و نحس خرم
چون زهره و کيوان به برج ميزان
آن خواجه کامل که ره ندارد
در
عالم جاهش خيال نقصان
در
باره آن کش خدا ثناگر
تا چند و کي اين ترهات هذيان
مرا عقيده که روزي دوبار
در
شيراز
به دوستان کهن به که نو کنم پيمان
گمانم آنکه چو
در
چشمشان شوم نزديک
چه نور چشم دهندم به چشم خويش مکان
نه بر شواهق او پر گشوده مرغ خيال
نه
در
صحاري او پا نهاده پيک گمان
هزار گونه تذلل به جاي آوردم
يکي نکرد اثر
در
مناعت ايشان
که
در
دري نظم دري قاآني
چنان بهي که اداي بهاي او نتوان
ترا که گفت که از گنج شاه دزدي سيم
به جاي ساعد سازي
در
آستين پنهان
مگر سرين تو
در
نور قرص خورشيدست
که تاش بينم اشکم شود ز چشم روان
ترا ز زلف سيه طبله طبله مشک ختن
مرا ز نظم دري رسته رسته
در
عمان
شهنشها توشناسي مرا که
در
همه عمر
بجز مديح ملک هيچ ناورم به زبان
چه پدر لجه بيداد از آن پر آشوب
چه پسر زورق آشوب از آن
در
طوفان
حقه باز و ساحرم خوانند مردم زانکه من
در
مديح شه کنم هردم شگفتيها عيان
بسکه
در
عهد تو شايع گشته رسم راستي
شايد ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان
الست اولي منکم تمام گفتندش
بلي تو بهتري از ما و هرچه
در
گيهان
يکيست عيد غدير ارچه خلق را امروز
بود درست سه عيد سعيد
در
ايران
وگرش برهان پرسي که چون عليست خداي
خليل وار
در
آتش رود که ها برهان
بس است مدح تو ترسم که قدسيان گويند
که کيست اينکه ستادست
در
صف ميدان
ديد
در
کرياس درگاهت مرا سردار عصر
آنکه تا جاويد باد او را حيات جاودان
بانگ زد قاآنيا بنشين زماني تا تورا
چند مضمون
در
مديح پادشه بدهم نشان
پس مسطر کرد سطري چند بر قرطاس زر
زان مضاميني که کردم نظم
در
صدر بيان
با چارسويي بس نکو خاکش چو عنبر مشکبو
در
ساحتش از چارسو اهل امل دامن کشان
هم کرد
در
جهرم بنا نيکو رباطي دلگشا
صحنش همه شادي فزا خاکش همه عنبرفشان
هم
در
کنار راغها افکند بنيان باغها
کز شرم هريک داغها دارد به دل باغ جنان
از آن بساتين سربسر داني کدامين خوبتر
گلشن که
در
مد نظر آمد به از مدهامتان
دو خورشيد جهانگيرند از يک آسمان تابان
يکي
در
ملک فرمانده يکي بر چرخ فرمان ران
گشاد دست آن وانک ببندد
در
صدف گوهر
نهد طبع اين وينک برويد از زمين مرجان
جستم و بگرفتم و تنگش کشيدم
در
بغل
بر شمار چين زلفش بوسه دادن بر دهان
خلعتي
در
روشني چون پرتو نور ازل
خلعتي از نيکويي چون طلعت حور جنان
شمسه الماس آن چون بنگري گويي همي
شمس خود را تعبيه کردست
در
وي آسمان
جز کتاب نثر من کانرا پريشانست نام
در
به عهد او نماندست از پريشاني نشان
سرور را صدرا بزرگا داورا فرماندها
اي که از آن برتري کاو صافت آيد
در
گمان
آصف عهدت گهي مهر سليماني دهد
تا شوي زان مهر
در
ملک سليمان کامران
جاودان تا جلوه هستي بماند برقرار
در
جهان چون جلوه هستي بماني جاودان
برق آهم مشعلي افروخت
در
گيتي که گشت
از برون جامه راز خاطر مردم عيان
الغرض بودم درين حالت که ناگه
در
رسيد
بر سرم آن سرو بالا چون بلاي ناگهان
رويش اندر طره مشکين قمر
در
سنبله
خالش اندر چهره سيمين زحل بر فرقدان
زلف او بر روي سيمين عقربي
در
ماهتاب
جعد او بر چهر رنگين سنبلي بر ارغوان
زلف بر دوشش عزازيلي به دوش جبرئيل
دل
در
آغوشش دماوندي ميان پرنيان
گفتمش اي ترک غارتگر که
در
اقليم حسن
نيکوان را شهرياري دلبران را قهرمان
گفتمش يارم که باشد
در
غمت گفتا اجل
گفتمش کارم چه باشد بي رخت گفتا فغان
روي زشت خود نديدستي مگر
در
آينه
تا به جهد از خود گريزي قيروان تا قيروان
صورت زشت ترا صورتگري گر برکشد
کلکش از تأثير آن صورت بخوشد
در
بنان
مر ترا طاعت چه باشد تا خدايت
در
جزا
از وصال چون مني بخشد حيات جاودان
کوبکو تازان که گردد با نگاري همنشين
در
بدر يازان که گردد با ظريفي رايگان
گر مرا خواهي دعايي کرد باري کن چنين
کز وصال چون تويي دارد خدايم
در
امان
از زليخا يوسف اندر خوبرويي شد مثل
از کثير عزه عزت يافت
در
ملک جهان
هندويي خورشيد رخشان را ستايش مي نکرد
تا نه زاول حيرت حربا فکندش
در
گمان
شمع از جانبازي پروانه آمد سرفراز
ويس از دل بردن رامين مثل شد
در
جهان
گر نبودي داستان توبه و ليلي مثل
از حد اوهام نامي مي نبودي
در
ميان
ساقي
در
اين هواي سرد زمستان
ساغر مي را مکن دريغ ز مستان
بسکه بهم
در
هوا ز شدت سرما
يافته پيوند قطره قطره باران
او قدح و شيشه
در
دو دست بلورين
نزد من استاده همچو سرو خرامان
من ز سر خدعه
در
لباس تصوف
سبحه به دست اندرون و سر به گريبان
او ز پي تردماغي خود و احباب
در
صفت زهد خشک من شده حيران
دل شده يک قطره خون که آخر تا کي
از جا برخيز و
در
کنارش بنشان
خرخره گريه
در
گلوي فکنده
هر نفس از روي خدعه برکشم افغان
در
بتنم لرزه از طرب که فضولي
بانگ بر او برزند که ها چکني هان
عقل برآشفت و گفت زيرکي الحق
در
سوي عمان بري و زيره به کرمان
چرخ برآورد ز آستين يد بيضا
از
در
اعجاز همچو موسي عمران
بيژن خورشيد
در
کنابد گيتي
پهلو شب را فکند خوار چو هومان
جز تو که
در
برکني به عرصه هيجا
ديده کسي شير نر بپوشد خفتان
جز دل و دست تو
در
انارت و بخشش
کس نشنيدست زير گنبد گردان
ويحک آن مرغ جان شکار چه باشد
کش نبود طعمه
در
جهان بجز از جان
ساره چسان دانمش که خواري هاجر
جست همي از
در
حسادت و خذلان
جفت زليخا نخواهمش که زليخا
گشت سمر
در
هواي يوسف کنعان
تا که نيفتد نگاه عکس به رويش
عکسش ماند
در
آب آينه پنهان
تالي معصومه از طهارت و عصمت
ثاني زيتونه
در
نقاوت و ايمان
نقش نبستست
در
جهان و نه بندد
چون رخ او صورتي به عالم امکان
از شرور دشمنان شد شاه را حاصل سرور
در
هواي سروري شد خصم را واصل هوان
تا نگويي شه
در
اين نهضت شکار اصلا نکرد
کرد نخجيري کزو تا حشر ماند داستان
الغياث اي صدر اعظم چاره نيکو سگال
تا ددان ملک را آتش زني
در
دودمان
عيد قربان شهش کن نام و همچون گوسفند
دشمنان را سر ببر
در
راه شاه کامران
هم به قاآني بفرما تا ببوسد دست تو
تا دهانش
در
سخن گردد چون دستت درفشان
ترکي که به خوناب جگر دارد معجون
در
هر نظري اشک تر زهد پرستان
لعل لب دلدار گزو خون رزان مز
در
خرقه سنجاب خز و کنج شبستان
درگاه بزم دستش بحريست گوهرانگيز
در
روز رزم تيغش ابريست آتش افشان
جز خال و زلف خوبان اندر ممالک وي
ني
در
دلست عقده ني خاطري پريشان
يعني حسن بهادر کز صارم جهانسوز
سوزد روان دشمن
در
عرصه گاه ميدان
تا گردد آشکارا
در
بزمهاي عشرت
از گريه صراحي لعل پياله خندان
تا کي از نقل کرامت هاي مردان بايدت
عشوها همچون زنان
در
زير چادر داشتن
در
سر هر نيش خاري صد هزاران جنتست
چند بايد ديده نابينا چو عبهر داشتن
ظل يزدان بايدت بر فرق نه ظل هماي
تا تواني عرش را
در
زير شهپر داشتن
دل سراي حق بود
در
سرو بالايان مبند
سرو را پيوند نتوان با صنوبر داشتن
امر حق فوريست بايد مصطفي را
در
غدير
از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن
رقصد از وجد و طرب خورشيد
در
وقت کسوف
زانکه خواهد خويش را همرنگ قنبر داشتن
مهر او سرمايه آمال کن گر بايدت
خويش را
در
عين درويشي توانگر داشتن
کي تواند جز تو کس
در
نهروان هفتاد نهر
جاري از خون بدانديشان کافر داشتن
خسرو غازي محمد شه که
در
سنجار دهر
ننگش آيد خويش را همسنگ سنجر داشتن
گاه
در
عين وصال از داغ هجران سوختن
گه نشاط وصل اندر عين هجران داشتن
چون جمال خواجه کز صبح ازل روشن ترست
يک جهان خورشيد بايد
در
گريبان داشتن
خواجه بخشد از اشاراتت شفا نه بو علي
لقمه بايد
در
گلو از خوان لقمان داشتن
صاحب ديوان تواند
در
ميان بار عام
رازها با خواجه بي تذکار و تبيان داشتن
زشت باشد با لباس کاغذين رفتن
در
آب
رخت خود فرسودن آنگه چشم تاوان داشتن
صفحه قبل
1
...
1106
1107
1108
1109
1110
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن