نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
آستين از چنگ مسکينان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندين دست دل
در
دامنش
من سبيل دشمنان کردم نصيب عرض خويش
دشمن آن کس
در
جهان دارم که دارد دشمنش
رها نمي کند ايام
در
کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
وليک دست نيارم زدن
در
آن سر زلف
که مبلغي دل خلقست زير هر شکنش
يکي به حکم نظر پاي
در
گلستان نه
که پايمال کني ارغوان و ياسمنش
خوشا تفرج نوروز خاصه
در
شيراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش
در
اين روش که تويي گر به مرده برگذري
عجب نباشد اگر نعره آيد از کفنش
ز کعبه روي نشايد به نااميدي تافت
کمينه آن که بميريم
در
بيابانش
گلي چو روي تو گر ممکنست
در
آفاق
نه ممکنست چو سعدي هزاردستانش
بس که
در
خاک مي طپند چو گوي
از خم زلف همچو چوگانش
آن که سر
در
کمند وي دارد
نتوان رفت جز به فرمانش
وان که
در
بحر قلزمست غريق
چه تفاوت کند ز بارانش
هر که را نوبتي زدند اين تير
در
جراحت بماند پيکانش
هر که از يار تحمل نکند يار مگويش
وان که
در
عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
نرسد ناله سعدي به کسي
در
همه عالم
که نه تصديق کند کز سر درديست فغانش
قيامت باشد آن قامت
در
آغوش
شراب سلسبيل از چشمه نوش
غلام کيست آن لعبت که ما را
غلام خويش کرد و حلقه
در
گوش
پري پيکر بتي کز سحر چشمش
نيامد خواب
در
چشمان من دوش
حلالش باد اگر خونم بريزد
که سر
در
پاي او خوشتر که بر دوش
نصيحتگوي ما عقلي ندارد
بر او گو
در
صلاح خويشتن کوش
حديث حسن خويش از ديگري پرس
که سعدي
در
تو حيرانست و مدهوش
يکي را دست حسرت بر بناگوش
يکي با آن که مي خواهد
در
آغوش
ز بانگ رود و آواي سرودم
دگر جاي نصيحت نيست
در
گوش
نشاني زان پري تا
در
خيالست
نيايد هرگز اين ديوانه با هوش
مرا
در
خاک راه دوست بگذار
بر او گو دشمن اندر خون من کوش
نه ياري سست پيمانست سعدي
که
در
سختي کند ياري فراموش
سر که نه
در
راه عزيزان رود
بار گرانست کشيدن به دوش
کنون به سختي و آسانيش ببايد ساخت
که
در
طبيعت زنبور نوش باشد و نيش
تو داني ار بنوازي و گر بيندازي
چنان که
در
دلت آيد به راي انور خويش
عقل را پنداشتم
در
عشق تدبيري بود
من نخواهم کرد ديگر تکيه بر پندار خويش
سعدي همه روز عشق مي باز
تا
در
دو جهان شوي به يک رنگ
ملامتگوي عاشق را چه گويد مردم دانا
که حال غرقه
در
دريا نداند خفته بر ساحل
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست
در
کمند غزال
گو همه شهرم نگه کنند و ببينند
دست
در
آغوش يار کرده حمايل
يک دم نمي رود که نه
در
خاطري وليک
بسيار فرق باشد از انديشه تا وصول
روزي سرت ببوسم و
در
پايت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول
گنجشک بين که صحبت شاهينش آرزوست
بيچاره
در
هلاک تن خويشتن عجول
ما را بجز تو
در
همه عالم عزيز نيست
گر رد کني بضاعت مزجاه ور قبول
دوران دهر و تجربتم سر سپيد کرد
وز سر به
در
نمي رودم همچنان فضول
ز دست گريه کتابت نمي توانم کرد
که مي نويسم و
در
حال مي شود مغسول
طريق عشق به گفتن نمي توان آموخت
مگر کسي که بود
در
طبيعتش مجبول
نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول
در
سراي به هم کرده از خروج و دخول
شب دراز دو چشمم بر آستان اميد
که بامداد
در
حجره مي زند مأمول
خمار
در
سر و دستش به خون هشياران
خضيب و نرگس مستش به جادويي مکحول
چنان تصور معشوق
در
خيال منست
که ديگرم متصور نمي شود معقول
حديث عقل
در
ايام پادشاهي عشق
چنان شدست که فرمان عامل معزول
چو دست مهربان بر سينه ريش
به گيتي
در
ندارم هيچ مرهم
بذل روحي فيک امر هين
خود چه باشد
در
کف حاتم درم
ان ترد محو البرايا فانکشف
تا وجود خلق ريزي
در
عدم
سعديا جان صرف کن
در
پاي دوست
ان غايات الاماني تغتنم
صفحه قبل
1
...
1104
1105
1106
1107
1108
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن