نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
نهفته مردمک چشم هردو
در
يک چشم
بدان صفت که دو مغز اندرون يک بادام
دو جان ميان دو پيکر ولي ز يکرنگي
به طرز نوري کاوراست
در
دو ديده مقام
درون جامه و بيرون ز جامه آنگونه
که نشوه مي گلرنگ
در
بلورين جام
شديم سالک راهي که
در
مسالک آن
نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام
چو نور شمع ز مشکوة
در
زجاجه صاف
درون پرده ز بي پردگي مشاعل عام
دگر شبير و شبر کز کمال قرب به حق
نبود واسطه شان جبرئيل
در
پيغام
دگر تقي که ز يمن صلاح و تقوي او
نمانده
در
همه آفاق اسمي از آثام
دگر شهنشه دين عسکري که عسکر او
فرشتگان همه بودند
در
قعود و قيام
سؤال کرد که اين ماه
در
چه بايد ديد
چه واردست درين باب از رسول انام
رهين خدمت اويند
در
زمين ابدان
مطيع حضرت اويند بر فلک اجرام
چنان رفيع بود آفتاب دولت تو
که خيره ماند
در
ارتفاع او اوهام
هنوز ناشده
در
جام بسکه هست لطيف
همي بپرد همراه بوي خود به مشام
به پيش نشوه چشم تو مي چه تاب آرد
به اشکبوس کشاني چه
در
فتد رهام
بدان رسيد که انديشه خون شود
در
مغز
ز شرم آنکه به مدحش چسان کند اقدام
به يمن راي رزين تو بس عجب نبود
که کودکان همه بالغ شوند
در
ارحام
چو
در
اجابت مسؤول وجود تو دارد
هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام
در
شهر ري امسال به هرسو که نهم گام
هرکس صنمي دارد گلچهر و گل اندام
هر شام کشد تنگ
در
آغوشش تا صبح
هر صبح زند چنگ به گيسويش تا شام
نه هست مرا طلعت زيبا که نگاري
در
بزم من از ميل طبيعت بنهد گام
جاسوس تو هستند
در
آفاق شب و روز
مهمان تو هستند به پيکار دد و دام
اقلام نه گر نامه فتح تو نگارند
هرگز نبود فايده
در
فطرت اقلام
اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند
ورنه چه بود اينهمه تأثير
در
اجرام
اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند
ورنه چه بود اينهمه تعجيل
در
اوهام
تو گفتي گشت طالع آفتابي
که شد از طلعتش روشن
در
و بام
در
آن يک شهر زنده دل به زندان
وزين يک ملک تقوي کار بدنام
غمش
در
خانه دل کرده منزل
ولي ويران کن منزل چو ظلام
درآمد از درم القصه چونان
که
در
آغاز گم کردم سرانجام
چو
در
دستست چوگان مي بزن گوي
چو نزديکست صيدت برمچين دام
چو اين بشنيدم از آن ترک سرمست
سبک جستم زجا
در
جستن کام
مئي کز بوي آن چون ذره از مهر
جنينها رقص کردندي
در
ارحام
اثر چون
در
عروقش کرد باده
فرو باريد شکر از لب و کام
منالش آورند از هند و از چين
خراجش
در
دهند از مصر و از شام
نه گر اوصاف او روزي نگارد
چه خاصيت بود
در
خلق اقلام
نرگسش را مست ديدم گفتمش هشيار باش
کز خرد دورست مستي خاصه
در
ماه صيام
بي رضايش نطفه
در
زهدان اگر گردد جنين
باز زي پشت پدر برگردد از زهدان مام
اي که گفتي باد
در
چنبر نبندد هيچکس
ياد پايش را نديدستي مگر بر سر لجام
زانکه
در
اين آخر شوال لطف ايزدي
کردي عيدي فاش صدره خوشتر از عيد صيام
همچو طفلي کاو به مهد اندر خسبد بهر شير
خنجرش از شوق خونريزي نخسبد
در
نيام
روي کيوانم سيه شد عقد پروينم گسيخت
رفت ماهم
در
محاق و زهره ام بشکست جام
ورنه گر گوي زمين سرتا قدم آتش شدي
کي توانستي کشيدن شعله
در
آن ازدحام
ز اختيار خود آن دم زمانه دست بشست
که
در
کف تو نهاد آسمان زمام مهام
تو چون
در
آخر دور زمانه خلق شدي
همي حسد برد آغاز دهر بر انجام
ميان اينهمه رايات کفر
در
عالم
تو برافراشتي اعلام دولت اسلام
منم پيمبر نظم و پيمبران را نيست
به فکر کردن حاجت چو
در
رسد الهام
رونده سيلي
در
ره گرم عنان پيچد
دو دست سد کنم و سيل را بپيچانم
بزرگ بارخدا داند آنکه از
در
حرص
نسوده دست توسل به هيچ دامانم
چو کوزه دست بکش نيستم چو
در
بر کس
که آبرو برد از بهر لقمه نانم
کيم من آخر قاآني آسمان هنر
که
در
سخا و سخن بو فراس و قاآنم
چو سرمه روشني چشم مردمم آوخ
که بي بهاتر از سرمه
در
سپاهانم
درون درع چو
در
آب عکس خورشيدم
فراز رخش چو بر کوه ابر نيسانم
به گرد رزم چو
در
زنگبار خورشيدم
به پشت رخش چو بر بوقبيس عمانم
دو هفته رفت که از فاقه
در
قلمرو فارس
نژند و خوار چو مصحف به کافرستانم
علي الخصوص که
در
فرق مي بتوفد مغز
ز شوق حضرت فرمانرواي ايرانم
کسان بهشت برين را
در
آن جهان بينند
من از شمايل ترکان درين جهان بينم
ز ابرو و مژه دلبران شهر آشوب
خدنگ غمزه ز هر گوشه
در
کمان بينم
به تار طره عابدفريبشان دل خلق
چو مرغ
در
قفس افتاده ز آشيان بينم
ولي به چشم تأمل چو موشکاف شوم
ز فرق تا به ميان فرق
در
ميان بينم
گلاب و عنبر و شنگرف و زعفران
در
بزم
ز بهر نشره رخسارشان عيان بينم
مر اين غزل که ازو وحش و طير
در
طربند
سزاي مجلس خاص خدايگان بينم
در
آشيان همايون هماي همت او
زمانه را چو يکي مشت استخوان بينم
ز يمن مهر تو اي ماه آسمان جلال
به خويش هرکه
در
آفاق مهربان بينم
به دهر بخت تو تا حشر کامران بادا
چنان کش او را
در
دهر کامران بينم
تا هرکسي مجله نگارد به کفر ما
در
هر محله ساغر مي برملا زنيم
خالي نيافتيم دلي را زمهر تو
تا
در
حضور او دم ازين ماجرا زنيم
در
عهد چون تو صدري انصاف ده رواست
تا ما قدم به مدرسه بر بوريا زنيم
يسار نادرست که
در
عهد چون تويي
ما دم به شکوه از سخن ناروا زنيم
بر تن زنيم زخمه و
در
پرده هاي جان
چندين نوا ز سوز دل بينوا زنيم
نه کيمياگريم که تا کوره و دمي
در
پيش رو نهاده دم از کيميا زنيم
يا حبذا اگر پي مدح و ثنا رويم
وا ويلتا اگر
در
قدح و هجا زنيم
اين جمله طيبتست هنيئا لنا که ما
در
بزم نامرادي جام بلا زنيم
برگ و نواي ما همه
در
بينوايي است
راه مخالف از چه به ياد نوا زنيم
يا همچو شمع خرگهي از ريسمان و موم
در
پهلوي سرادق شمس الضحي زنيم
در
هرکجا که همت ما برکشد علم
خالي قلم به خط ثواب و خطا زنيم
کبر و ريا فکنده به نيروي عشق پاک
اعلام فقر
در
حرم کبريا زنيم
در
راه خصم زينسو کبش فدا نهيم
با ياد دوست زانسو کأس فدا زنيم
خود دوزخي به نقد چرا ز آتش خيال
در
روح بيگناه و دل بي خطا زنيم
همچون هزاردستان
در
گلشن سخن
هر دم هزار دستان از مصطفي زنيم
گو چهره اش نگه کن از حلقهاي زلف
يزدان اگر نديدي
در
بند اهرمن
چون ديدمش دويدم و
در
بر کشيدمش
خوشدل چنان شدم که ز ديدار بت شمن
گفتم خمش که صاحبدل
در
جهان بسيست
گفتا مگو که صرف گمانست و محض ظن
تابان
در
محيط جلالت جهان مجد
جغتاي خان بن ارغون خان بن حسن
اين
در
آن صدف که ز آزرم گوهرش
بيغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
آخر نه اين نبيره آن کز خدنگ او
در
پهنه جسم گردان آزرم بر وزن
آخر نه اين ز دوده آن کاتش حسامش
در
دودمان افغان افروخت مرزغن
وان پنج ره هزار بدش مرد کينه جوي
با ششصد از عجم همه
در
رزم شيرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم
در
يمن شهير و همش خلق مفتتن
بگذر ز انبيا چه بزرگان که روزگار
پيوسه شان قرين شجن داشت
در
سجن
سنجر مگر نه
در
قفس غز اسير بود
واخر به چاربالش فرگشت تکيه زن
بشکيب کز شکيب شود قطره پاک
در
بشکيب کز شکيب شود خاره بهر من
دلتنگ تر ز غنچه کسي ني ولي به صبر
بيني کزان شکفته تري نيست
در
چمن
روزي رسد تيغ يمانيت
در
يمين
آرد زمين معرکه چون ساحت يمن
روزي رسد که چونان محمود زاولي
در
سومنات بت شکني بر سر شمن
روزي رسد که خصم تو سرافکند به زير
چونان کسي که ناگه
در
گيردش وسن
صدري که
در
قلمرو شرع رسول گشت
کلکش چو تيغ شاه جهان محيي سنن
شاه زمانه فتعلي شه که روز رزم
در
گوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
شاهرخ خان کش رود گردون پياده
در
رکاب
با فر فرزين نشيند چون بر اسب پيلتن
مهر لامع نزد رايش کوکبي
در
احتراق
نسر واقع بر سنانش صعوه يي بر بابزن
کلک لاغر
در
بنانت ماهي و بحر محيط
شکل جوهر بر سنانت گوهر و بحر عدن
اي خداوندي که دارد از عطاي عام تو
منتي بر هرکه
در
گيتي خداي ذوالمنن
مدح او چون
در
پذيرفتي عطايي لازمست
اينچنين بودست تا بودست ميران را سنن
صفحه قبل
1
...
1104
1105
1106
1107
1108
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن