نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
غريب مشرق و مغرب به آشنايي تو
غريب نيست که
در
شهر ما مقام کنند
همه سروها را ببايد خميد
که
در
پاي آن سروبالا روند
بسا هوشمندا که
در
کوي عشق
چو من عاقل آيند و شيدا روند
نه سعدي
در
اين گل فرورفت و بس
که آنان که بر روي دريا روند
به بوي آن که شبي
در
حرم بياسايند
هزار باديه سهلست اگر بپيمايند
در
گريز نبستست ليکن از نظرش
کجا روند اسيران که بند بر پايند
ز خون عزيزترم نيست مايه اي
در
تن
فداي دست عزيزان اگر بيالايند
اختراني که به شب
در
نظر ما آيند
پيش خورشيد محالست که پيدا آيند
همچنين پيش وجودت همه خوبان عدمند
گر چه
در
چشم خلايق همه زيبا آيند
يعلم الله که گر آيي به تماشا روزي
مردمان از
در
و بامت به تماشا آيند
دلق و سجاده ناموس به ميخانه فرست
تا مريدان تو
در
رقص و تمنا آيند
سوار عقل که باشد که پشت ننمايد
در
آن مقام که سلطان عشق روي نمود
پارس
در
سايه اقبال اتابک ايمن
ليکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
گر خاک پاي دوست خداوند شوق را
در
ديدگان کشند جلاي بصر بود
گر جان دهي و گر سر بيچارگي نهي
در
پاي دوست هر چه کني مختصر بود
مشتاق را که سر برود
در
وفاي يار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود
مرا راحت از زندگي دوش بود
که آن ماه رويم
در
آغوش بود
ناچار هر که صاحب روي نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمي
در
او بود
پاکيزه روي
در
همه شهري بود وليک
نه چون تو پاکدامن و پاکيزه خو بود
اي گوي حسن برده ز خوبان روزگار
مسکين کسي که
در
خم چوگان چو گو بود
در
عالم وصفش به جهاني برسيدم
کاندر نظرم هر دو جهان مختصري بود
با غمزه خوبان که چو شمشير کشيدست
در
صبر بديدم که نه محکم سپري بود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که
در
ايام گل از باغچه غوغا نرود
آن که
در
دامنش آويخته باشد خاري
هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود
سفر قبله درازست و مجاور با دوست
روي
در
قبله معني به بيابان نرود
من از اين بازنيايم که گرفتم
در
پيش
اگرم مي رود از پيش اگر مي نرود
خواستم تا نظري بنگرم و بازآيم
گفت از اين کوچه ما راه به
در
مي نرود
موضعي
در
همه آفاق ندانم امروز
کز حديث من و حسن تو خبر مي نرود
اي نظر آفتاب هيچ زيان داردت
گر
در
و ديوار ما از تو منور شود
چون متصور شود
در
دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنيم هر چه مصور شود
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عشق
در
سر سعدي جنون شود
سعدي
در
اين کمند به ديوانگي فتاد
گر ديگرش خلاص بود زيرکي شود
هرگزم
در
سر نبود انديشه سودا وليک
پيل اگر دربند مي افتد مسخر مي شود
غيرتم گويد نگويم با حريفان راز خويش
باز مي بينم که
در
آفاق دفتر مي شود
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام
در
کام نهنگست ببايد طلبيد
سخن سعدي بشنو که تو خود زيبايي
خاصه آن وقت که
در
گوش کني مرواريد
اگر صد نوبتش چون قرص خورشيد
ببينم آب
در
چشم من آيد
سرابستان
در
اين موسم چه بندي
درش بگشاي تا دل برگشايد
به حسن دلبر من هيچ
در
نمي بايد
جز اين دقيقه که با دوستان نمي پايد
تو همچو کعبه عزيز اوفتاده اي
در
اصل
که هر که وصل تو خواهد جهان بپيمايد
سروي چو تو مي بايد تا باغ بيارايد
ور
در
همه باغستان سروي نبود شايد
گر سر برود قطعا
در
پاي نگارينش
سهلست ولي ترسم کو دست نيالايد
توانگرا
در
رحمت به روي درويشان
مبند و گر تو ببندي خداي بگشايد
مرو به خواب که خوابت ز چشم بربايد
گرت مشاهده خويش
در
خيال آيد
اگر چه صاحب حسنند
در
جهان بسيار
چو آفتاب برآيد ستاره ننمايد
به لطف دلبر من
در
جهان نبيني دوست
که دشمني کند و دوستي بيفزايد
ميان انجمن از لعل او چو آرم ياد
مرا سرشک چو ياقوت
در
کنار آيد
ز چرخ عربده جو بس خدنگ تير جفا
بجست و
در
دل مردان هوشيار آيد
گر پرتوي ز رويت
در
کنج خاطر افتد
خلوت نشين جان را آه از حرم برآيد
ندانم ابروي شوخت چگونه محرابيست
که گر ببيند زنديق
در
نماز آيد
صفحه قبل
1
...
1102
1103
1104
1105
1106
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن