نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
بر رفعت قدرم نزند طعنه خردمند
در
خوبي يوسف نکند شبهه خريدار
عارف معني پرست ار صورتي بيند چو تو
هم
در
آن ساعت کند صورت پرستي اختيار
عارفت از نقشت عيان بيند به مرآت وجود
در
ظهور هستي غيبش نمايد انتظار
کي بوده کاستاده بينم مر ترا پيش پدر
همچو خرم گلبني
در
پيش سرو جويبار
ني ني خطا چه رانم همراه خويش برد
هرچ آفريده
در
دو جهان آفريدگار
سدي سديد
در
دره يي بسته کاندرو
وهم از حد برون شدنش نيست اقتدار
يا حاجي از ورود حرم درگه طواف
يا ناجي از خلود ارم
در
صف شمار
هرک از اسامه جست تخلف رسول گفت
نفرين بدو
در
است ز خلاق نور و نار
امروز
در
عوالم هستي ز نيک و بد
رازي نهفته نيست بر آن خضر نامدار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمي که
در
سم اسبت شود غبار
در
زير ران من فرسي کافريده بود
اوهام را ز پويه او آفريدگار
در
زير مه فراشته از سيم ساده سرو
بر برگ گل گذاشته از مشک سوده تار
از جزع بست دجله سيماب بر سمن
وز اشک ريخت سوده الماس
در
کنار
هر چيز
در
زمانه به هستيت مفتخر
جز ذات وي که هستي از آن دارد افتخار
يک نااميد
در
همه گيتي نديده چرخ
کاو را نکرده فضل عميمش اميدوار
در
پيش خصم تيغ تو سديست آهنين
برگرد ملک حزم تو حصنيست استوار
اي بر زمين طاعت تو چرخ را سجود
وي
در
نگين خاتم تو ملک را مدار
چون نام همت تو برم از زبان من
در
خوشه خوشه ريزد و دينار باربار
جز مور جوهرش که به کين اژدها کش است
ناديده
در
زمانه کسي مور مارخوار
از چهر نيکخواه تو بادا شکفته گل
در
چشم بد سگال تو بادا خليده خار
اين قبا گويي سپهر چارمين بودست از آنک
بوده
در
وي آفتاب عالم آرا را قرار
گر به قدر آنکه آب آورد يابد آبرو
آبرو جايي نماند بلکه
در
رخسار يار
دست زن بر دامن آل پيمبر تا تو را
در
کنار رحمت خود پرورد پروردگار
در
طواف کعبه دل کوش اگر جويي نجات
کز طواف کعبه گل بر نيايد هيچ کار
اي ميان خلق عالم
در
سرافرازي علم
چون ميان سبزه زاران قد سرو جويبار
افتخار عالمي گر چه درون عالمي
چون روان
در
پيکر و دانش به مغز هوشيار
بريد باد صبا
در
ميانه بود و شنيد
دوان دوان همه جا ره بريد تا کهسار
ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف
کشيد و خون خزان را بريخت
در
گلزار
قرار يافته هر چيز
در
زمانه تو
بغير مال کش اندر کف تو نيست قرار
مثل بود که نگويد سر بريده سخن
بريده سر ز چه آيد هماره
در
گفتار
زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون
چنانکه جود ترا نيست
در
زمانه شمار
دود آتش پيچد اندر آب گويي
در
نهفت
لشکر ديو و پري دارند با هم کارزار
مارهاي آتشين بنگر شتابان
در
هوا
با وجود اينکه از آتش گريزانست مار
بسکه اخترها ز اخگرها همي ريزد
در
آب
از شمار اختران عاجز بود اختر شمار
بسکه تير آتشين
در
باغ آيد از هوا
خشم شه گويي درون خلق شه دارد قرار
يانه گويي باژگون گشتست دوزخ
در
بهشت
تا عيان گردد به مردم قدرت پروردگار
کس نديده
در
آفاق اينچنين معمور
به هيچ عصري از اعصار مصري از امصار
زهي سفيد حصارش که نافريده خداي
چنان حصاري
در
زير اين کبود حصار
يکي به شکل چو بر خط استوا خورشيد
يکي به وضع چو
در
صحن آسمان سيار
به نور مردمک چشم معرفت بيند
سواد سر سويداي مور
در
شب تار
بود دو گوهر يکتاش
در
يسار و يمين
چو مهر و ماه روان بالعشي و الابکار
به دست اوست گه جود خامه
در
جنبش
بدان مثابه که ماهي شناکند به بحار
گرش به من نبود التفات باکي نيست
که نيست
در
بر خورشيد ذره را مقدرا
ز قدح پارس چو برگردنت بود تقصير
ز
در
مدحش برگردنت سزد تقصار
زهي ز صاعقه تيغ آسمان رنگت
بسان رعد خروشان پلنگ
در
کهسار
به مهد عدل تو
در
خواب امن رفته جهان
وليک بخت تو چون پاسبان بود بيدار
از آن سبب که
در
آن تنگنايشان نبود
نه رهگذار فرار و نه جايگاه قرار
چهارده تن
در
خانه يي بدين تنگي
که نيک تنگ ترست از دهان ترک تتار
در
مغز هوشيار گر افتد خيال آن
آشفته و گسسته شود مغز هوشيار
اين تيغ نيست آينه نصرتست از آنک
نصرت
در
او شمايل خود ديد آشکار
نشگفت اگر نهنگ نهم نام او از آنک
بودست
در
محيط کف خسروش قرار
گر
در
بهشت نقشي از آن بر زمين کشند
سر تا قدم بهشت بسوزد جحيم وار
اين نيز بنده ييست خداترس و شاه دوست
در
يزد و فارس کرده هنرهاي بي شمار
نه گنبدي که گنبد گردون به عمر خويش
آبي نديده بود
در
آن خاک شوره زار
پيري به يزد ديد شبي خضر را به خواب
در
دست دست خواجه راد بزرگوار
يارب بهار دولت شه باد بي خزان
تا
در
جهان بود سپس هر خزان بهار
چو چتر زرين افراشت مهر
در
کهسار
چو بخت شاه شد از خواب چشم من بيدار
ز عکس چشم مي آلود آن نگار دميد
هزار نرگس مخمور از
در
و ديوار
به چين طره او خال عنبرين گفتي
گرفته زاغي مور سياه
در
منقار
خليفه ملک العرش بر سر اورنگ
عنان کش ملک الموت
در
صف پيکار
عدو به قصد تو گر تير
در
کمان راند
همي دود سر پيکان به جانب سوفار
گفتم آري ميرقاآني منم کز مدح شاه
کلک من دارد شرف بر سلک
در
شاهوار
معني تسليم داني چيست ترک آرزو
بلکه ترک دل که
در
وي آرزو گيرد قرار
دوشم آمد از سخاي او حديثي بر زبان
از زبانم هر زمان مي ريخت
در
شاهوار
نوک کلک او به چشم آرزو شيرين ترست
از سر پستان مادر
در
دهان شيرخوار
جاه او گويند دارد هر چه خواهد
در
جهان
من مکرر آزمودستم ندارد انحصار
طبع او درياي مواجست و موج او کرم
موج دريا راکه تاند کرد
در
گيتي شمار
فتنه
در
شيراز چون مرد مجاور شد مقيم
ايمني از فارس چون شخص مسافر بست بار
روز اول از
در
تدبير ياسايي نوشت
طرفه ياسايي کزو هر کس گرفتند اعتبار
عجز من چون ديد حاجي خواست کز اعجاز خويش
در
وجود من نمايد قدرت خويش آشکار
نه فريدون خان نادانم که از نابخردي
خويش را
در
کار و بار فارس دانم پيشکار
ابر غواصي نداند از کجا آرد گهر
باد رقاصي نداند از چه رقصد
در
بهار
چاه يوسف تعبيت کردست
در
ذقن
ماه گردون عاريت بستست گفتي بر عذار
مرزها از ابر آذاري پر از
در
عدن
مغزها از باد فروردين پر از مشک تتار
باده خواران دگر را قسمتي هم لازمست
ني نصيب تست تنها هر چه مي
در
روزگار
گفتم اي خادم تو مي داني زبان درکام من
هست
در
برندگي نايب مناب ذوالفقار
مست چون گردم معاني
در
دلم حاضر شوند
وز دلم غايب شوند آنگه که گردم هوشيار
باده جان بخشست و دلکش خاصه از دست نگار
خاصه هنگام صبوحي خاصه
در
فصل بهار
خاصه بر صحن گلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زير سايه گل خاصه
در
پاي چنار
افتخار هر که
در
عالم به اخلاق نکوست
اي عجب اخلاق نيکو را بدو هست افتخار
سرو را خوانند صاحب اختيارت ليک من
نيک
در
شش چيز مي بينم ترا بي اختيار
راستي خواهد مگر آب حيات آرد به دست
کاينچنين پيوسته
در
ظلمان پويد خضروار
خلق مي گفتند اسکندر چو
در
ظلمات رفت
بس گهر آورد مي گفتم ندارم استوار
سرو را صدرا خداوندا همي دانم که تو
نگذرد
در
خاطرت جز نام شاه نامدار
قوت دل قوت جان مايه روح روان
محنت از آن
در
نهان عشرت از آن آشکار
باده ياقوت فام
در
دل الماس جام
هست چو تابنده مهر بر فلک زرنگار
جام بود ماهتاب باده بود آفتاب
ويژه که
در
جوف ماه مهر نمايد مدار
ناظر آيينه را عکس يکي بيش نيست
وانکه
در
آن بنگرد عکس پذيرد هزار
چهر رياحين رود
در
عرق از آفتاب
مروحه زانرو دهد باد به دست چنار
لاله به سان صدف ابر
در
او چون گهر
شاخ شود بارور باد شود مشک بار
شعله تيغش
در
آب گرفکند عکس خويش
ز آب چو آتش جهد جاي ترشح شرار
قطب فلک راي تست طرفه که برعکس قطب
راي تو
در
گردش است بر فلک روزگار
در
عظمت کاخ تست ثاني گردون ولي
اين متزلزل بود وان به مکان استوار
حکم ترا
در
شکوه نسبت ندهم به کوه
زانکه فتد زلزله زابخره بر کوهسار
راي ترا
در
ظهور آينه گفتن خطاست
کش به يکي آه سرد چهره شود پر غبار
صاعقه با خس نکرد برق به خاشاک ني
آنچه کند با عدو تيغ تو
در
کارزار
دلم گرفته ز جور زمانه اي همدم
حديث زهد و ورع
در
ميان ميار مي آر
کز ره نفس گسيخته آمد يک ز
در
چون دزد چابکي که کند از عسس فرار
در
تار زلفکانش تا چشم کار کرد
هي چين و حلقه بود قطار از پي قطار
ترکان پارسي همه از
در
درآمدند
با زلف شانه کرده و با موي تابدار
صفحه قبل
1
...
1100
1101
1102
1103
1104
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن