167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • من در تو رسم به جهد هيهات
    کز باد سبق برد عنانت
  • و ابرو که تو داري اي پري زاد
    در صيد چه حاجت کمانت
  • فراقنامه سعدي به هيچ گوش نيامد
    که دردي از سخنانش در او نکرد سرايت
  • روزگاريست که سوداي تو در سر دارم
    مگرم سر برود تا برود سودايت
  • دوش در واقعه ديدم که نگارين مي گفت
    سعديا گوش مکن بر سخن اعدايت
  • تا چه کرد آن که نقش روي تو بست
    که در فتنه بر جهان بگشاد
  • روي گفتم که در جهان بنهم
    گردم از قيد بندگي آزاد
  • در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
    ما هيچ نگفتيم و حکايت به درافتاد
  • صاحب نظران اين نفس گرم چو آتش
    دانند که در خرمن من بيشتر افتاد
  • عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشي
    کز وي هزار سوز مرا در جگر فتاد
  • مويت رها مکن که چنين بر هم اوفتد
    کآشوب حسن روي تو در عالم اوفتد
  • افتاده تو شد دلم اي دوست دست گير
    در پاي مفکنش که چنين دل کم اوفتد
  • مشکن دلم که حقه راز نهان توست
    ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد
  • کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشاي
    که چون تو سرو نديدم که در قبا گنجد
  • مرا شکر منه و گل مريز در مجلس
    ميان خسرو و شيرين شکر کجا گنجد
  • نماند در سر سعدي ز بانگ رود و سرود
    مجال آن که دگر پند پارسا گنجد
  • سماع انس که ديوانگان از آن مستند
    به سمع مردم هشيار در نمي گنجد
  • ميسرت نشود عاشقي و مستوري
    ورع به خانه خمار در نمي گنجد
  • دگر به صورت هيچ آفريده دل ندهم
    که با تو صورت ديوار در نمي گنجد
  • خبر که مي دهد امشب رقيب مسکين را
    که سگ به زاويه غار در نمي گنجد
  • به چشم دل نظرت مي کنم که ديده سر
    ز برق شعله ديدار در نمي گنجد
  • ز دوستان که تو را هست جاي سعدي نيست
    گدا ميان خريدار در نمي گنجد
  • دلم نماند پس اين خون چيست هر ساعت
    که در دو ديده ياقوت بار برگردد
  • زهره مردان نداري چون زنان در خانه باش
    ور به ميدان مي روي از تيرباران برمگرد
  • زهر اگر در مذاق من ريزي
    با تو همچون شکر بشايد خورد
  • لايق خدمت تو نيست بساط
    روي بايد در اين قدم گسترد
  • گفت در راه دوست خاک مباش
    نه که بر دامنش نشيند گرد
  • ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد
    ابري که در بيابان بر تشنه اي ببارد
  • مشغول عشق جانان گر عاشقيست صادق
    در روز تيرباران بايد که سر نخارد
  • درست نايد از آن مدعي حقيقت عشق
    که در مواجهه تيغش زنند و سر خارد
  • بيا که در قدمت اوفتم و گر بکشي
    نميرد آن که به دست تو روح بسپارد
  • هر که مي ورزد درختي در سرابستان معني
    بيخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
  • عشق و مستوري نباشد پاي گو در دامن آور
    کز گريبان ملامت سر برآوردن نيارد
  • دلي عجب نبود گر بسوخت کآتش تيز
    چه جاي موم که پولاد در گداز آرد
  • دگر به روي خود از خلق در بخواهم بست
    مگر کسي ز توام مژده اي فرازآرد
  • اگر قبول کني سر نهيم بر قدمت
    چو بت پرست که در پيش بت نماز آرد
  • از آن متاع که در پاي دوستان ريزند
    مرا سريست ندانم که او چه سر دارد
  • نظر به روي تو انداختن حرامش باد
    که جز تو در همه عالم کسي دگر دارد
  • به تشويش قيامت در که يار از يار بگريزد
    محب از خاک برخيزد محبت همچنان دارد
  • عاقبت سر به بيابان بنهد چون سعدي
    هر که در سر هوس چون تو غزالي دارد
  • به تماشاي درخت چمنش حاجت نيست
    هر که در خانه چنو سرو رواني دارد
  • سعديا کشتي از اين موج به در نتوان برد
    که نه بحريست محبت که کراني دارد
  • گفتم دري ز خلق ببندم به روي خويش
    درديست در دلم که ز ديوار بگذرد
  • غايب مشو که عمر گران مايه ضايعست
    الا دمي که در نظر يار بگذرد
  • آتشي در دل سعدي به محبت زده اي
    دود آنست که وقتي به زبان مي گذرد
  • حور عين مي گذرد در نظر سوختگان
    يا مه چارده يا لعبت چين مي گذرد
  • تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد
    هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد
  • گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
    سلطان صبا پرزر مصريش دهان کرد
  • ز سوزناکي گفتار من قلم بگريست
    که در ني آتش سوزنده زودتر گيرد
  • بسوخت سعدي در دوزخ فراق و هنوز
    طمع از وعده ديدار بر نمي گيرد