نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
بگريست چشم دشمن من بر حديث من
فضل از غريب هست و وفا
در
قريب نيست
اي خواجه به کوي دلستانان
زنهار مرو که ره به
در
نيست
خالي از ذکر تو عضوي چه حکايت باشد
سر مويي به غلط
در
همه اندامم نيست
نازنينا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودي بکنم بهره
در
اسلامم نيست
مرد گستاخي نيم تا جان
در
آغوشت کشم
بوسه بر پايت دهم چون دست بالاييم نيست
تا مصور گشت
در
چشمم خيال روي دوست
چشم خودبيني ندارم روي خودراييم نيست
در
من اين هست که صبرم ز نکورويان نيست
زرق نفروشم و زهدي ننمايم کان نيست
چشم برکرده بسي خلق که نابينااند
مثل صورت ديوار که
در
وي جان نيست
در
همه شهر اي کمان ابرو
کس ندانم که صيد تير تو نيست
گر بگيري نظير من چه کنم
گر مرا
در
جهان نظير تو نيست
همه عالم به عشقبازي رفت
نام سعدي که
در
ضمير تو نيست
تا سر زلف پريشان تو
در
جمع آمد
هيچ مجموع ندانم که پريشان تو نيست
همه عالم صنم چين به حکايت گويند
صنم ماست که
در
هر خم زلفش چينيست
روي اگر باز کند حلقه سيمين
در
گوش
همه گويند که اين ماهي و آن پروينيست
گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست
تا چه ويسيست که
در
هر طرفش رامينيست
نام سعدي همه جا رفت به شاهدبازي
وين نه عيبست که
در
ملت ما تحسينيست
در
تفکر عقل مسکين پايمال عشق شد
با پريشاني دل شوريده چشمم خواب داشت
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سراي عقل
در
طبطاب داشت
نقش نامت کرده دل محراب تسبيح وجود
تا سحر تسبيح گويان روي
در
محراب داشت
غنچه ديدم که از نسيم صبا
همچو من دست
در
گريبان داشت
ز خاطرم غزلي سوزناک روي نمود
که
در
دماغ فراغ من اين قدر مي گشت
دل ضعيفم از آن کرد آه خون آلود
که
در
ميانه خونابه جگر مي گشت
گر نسخه روي تو به بازار برآرند
نقاش ببندد
در
دکان صناعت
اي سرو خرامان گذري از
در
رحمت
وي ماه درافشان نظري از رافت
عشق
در
دل ماند و يار از دست رفت
دوستان دستي که کار از دست رفت
اي عجب گر من رسم
در
کام دل
کي رسم چون روزگار از دست رفت
عشق و سودا و هوس
در
سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سايه اي
در
دلم انداخت که صد جا بگرفت
دل شوريده ما عالم انديشه ماست
عالم از شوق تو
در
تاب که غوغا بگرفت
عشقت بناي عقل به کلي خراب کرد
جورت
در
اميد به يک بار برگرفت
شوري ز وصف روي تو
در
خانگه فتاد
صوفي طريق خانه خمار برگرفت
عارف مجموع را
در
پس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
اي چشم خرد حيران
در
منظر مطبوعت
وي دست نظر کوتاه از دامن ادراکت
درد دل با سنگ دل گفتن چه سود
باد سردي مي دمم
در
آهنت
گفتم از جورت بريزم خون خويش
گفت خون خويشتن
در
گردنت
هر که را گم شدست يوسف دل
گو ببين
در
چه زنخدانت
فتنه
در
پارس بر نمي خيزد
مگر از چشم هاي فتانت
جان
در
تن مشتاقان از ذوق به رقص آيد
چون باد بجنباند شاخي ز گلستانت
هر چند نمي سوزد بر من دل سنگينت
گويي دل من سنگيست
در
چاه زنخدانت
آخر چه بلايي تو که
در
وصف نيايي
بسيار بگفتيم و نکرديم بيانت
بازآي که
در
ديده بماندست خيالت
بنشين که به خاطر بگرفتست نشانت
اگر نه سرو که طوبي برآمدي
در
باغ
خجل شدي چو بديدي قد خرامانت
در
دلم هيچ نيايد مگر انديشه وصلت
تو نه آني که دگر کس بنشيند به مکانت
اي رقيب ار نگشايي
در
دلبند به رويم
اين قدر بازنمايي که دعا گفت فلانت
آيينه اي طلب کن تا روي خود ببيني
وز حسن خود بماند انگشت
در
دهانت
هر دم کمند زلفت صيدي دگر بگيرد
پيکان غمزه
در
دل ز ابروي چون کمانت
سعدي چو دوست داري آزاد باش و ايمن
ور دشمني بباشد با هر که
در
جهانت
سوگند به جانت ار فروشم
يک موي به هر که
در
جهانت
وين سر که تو داري اي ستمکار
بس سر برود
در
آستانت
بس فتنه که
در
زمين به پا شد
از روي چو ماه آسمانت
صفحه قبل
1
...
1098
1099
1100
1101
1102
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن