نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
نبينم همي دشمني
در
جهان
نه
در
آشکارا نه اندر نهان
غمي شد فرامرز
در
مرز بست
ز
در
دنيا دست کين را بشست
کزو شادمانيم و زو ناشکيب
گهي
در
فراز و گهي
در
نشيب
که اين
در
بسي ساليان کرده اند
بدين
در
بسي رنجها برده اند
تو مردي بزرگي و نامت بلند
در
نام بر خويشتن
در
مبند
چو بر مهتري بگذرد روزگار
چه
در
سور ميرد چه
در
کارزار
يکي نامه بنويس نزد پسر
به نامه بگوي اين سخن
در
به
در
نماند به جز نام زو
در
جهان
همه رنج با او شود
در
نهان
اگر
در
فرازي و گر
در
نشيب
نبايد نهادن سر اندر فريب
ورا با سپاهش به دژ
در
بيافت
در
جنگ و راه گريزش نيافت
چنان بد که يک روز
در
بزمگاه
همي بود بر پاي
در
پيش شاه
ندانست کس
در
جهان کان کجاست
به خاکست گر
در
دم اژدهاست
کديور بدو گفت زين
در
مرنج
که
در
خان من کس نيابد سپنج
مبادا جز از نيکويي
در
جهان
ز من
در
ميان کهان و مهان
چنين گفت کاين کار من
در
نهان
بسازم نگويم به کس
در
جهان
به پيش سپه
در
طلايه منم
جهانجوي و
در
قلب مايه منم
همي
در
پناه تو بايد نشست
اگر زيردستست اگر
در
پرست
دگر هرچ
در
مردمي
در
خورد
مر آن را پذيرنده باشد خرد
بکردار شاهان نشيند ببار
همان
در
در
و دشت جويد شکار
رهانيست از مرگ پران عقاب
چه
در
بيشه شير و چه ماهي
در
آب
جز از داد و خوبي مکن
در
جهان
چه
در
آشکار و چه اندر نهان
بيامد قلون تا به نزديک
در
بکاف
در
خانه بنهاد سر
پيامي فرستم به نزد پدر
بگويم بدو اين سخن
در
به
در
ز ترکان بسي بود
در
پشت اوي
يکي کابلي تيغ
در
مشت اوي
ديوان خاقاني
من
در
کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن
در
ندهد بار مرا
شيرمردان
در
کعبه مرا نپذيرند
که سگان
در
ديرند خريدار مرا
او چو
در
آمد ز
در
بانگ برآمد ز من
کانيت شکاري شگرف وينت شبي بوالعجب
در
هواي چمن اي مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمي
در
قفس و دام بخسب
ميل
در
چشم امل کش تا نبيند
در
جهان
کز جهان تاريک تر زندان سرائي برنخاست
در
خراسان نيست مانندش چنانک
در
عراقش هم قرين جستيم نيست
زانکه يک عيد نيست
در
علام
که
در
او صد هزار ماتم نيست
فاخته
در
بزم باغ گوئي خاقاني است
در
سر هر شاخسار شعر سراي آمده است
بر
در
دل رسيد و حلقه بزد
پاسبان خفته ديد و
در
بشکست
خاقانيا حديث فلک
در
زمين به است
کامسال طالعت ز فلک
در
زمين گريخت
به نياز دل من
در
طلبت
بگداز تن من
در
حزنت
يارب اين عشق چيست
در
پس و پيش
هيچ عاشق
در
حرم نزده است
دل
در
آن زلف معنبر چه نکوست
مرغ
در
دام معقرب چه خوش است
فغان از بلاي عشق که
در
جانم اوفتاد
تو گفتي خدنگ بود که
در
پرنيان نشست
بگشا نقاب رخ که ز ره بر
در
آيمت
بربند عقد
در
که کنون دربر آيمت
مهتاب وار
در
خزم از روزن آنچنانک
نگذاردم رقيب که سوي
در
آيمت
عقل
در
عشق تو سرگردان بماند
چشم جان
در
روي تو حيران بماند
ماه
در
دندان گرفته پيشت آورد آسمان
زآنکه
در
روي زمين چيزي به دندانت نبود
تب دوشين
در
آن بت چون اثر کرد
مرا فرمود و هم
در
شب خبر کرد
هر تار ز مژگانش تيري دگر اندازد
در
جان شکند پيکان چون
در
جگر اندازد
در
عرضگه عشقش فتنه سپه انگيزد
در
رزمگه زلفش گردون سپر اندازد
مرو زنهار
در
بستان که گر خاري به ناداني
سرانگشت تو بخراشد دلم
در
سينه بخروشد
به ميدان هوا
در
تاختم اسب
به اقبالت مگر
در
سر نيايد
در
تنگناي ديده وصلت کجا درآيد
در
بنگه گدايان سلطان چه کار دارد
تا
در
اميد من هجر به مسمار کرد
ياد وصالش مرا نعل
در
آتش نهاد
فراقت ز خون ريز من
در
نماند
سر کويت از لاف زن
در
نماند
صفحه قبل
1
...
108
109
110
111
112
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن