نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
دور از تو
در
جهان فراخم مجال نيست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزنست
شيرين به
در
نمي رود از خانه بي رقيب
داند شکر که دفع مگس بادبيزنست
ز روي کار من برقع برانداخت
به يک بار آن که
در
برقع نهانست
ندانستي که
در
پايان پيري
نه وقت پنجه کردن با جوانست
گمان برند که
در
باغ عشق سعدي را
نظر به سيب زنخدان و نار پستانست
و ما ابري نفسي و لا ازکيها
که هر چه نقل کنند از بشر
در
امکانست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببينم که
در
کنار منست
درون خلوت ما غير
در
نمي گنجد
برو که هر که نه يار منست بار منست
ستمگرا دل سعدي بسوخت
در
طلبت
دلت نسوخت که مسکين اميدوار منست
به حسن طلعت ليلي نگاه مي نکند
فتاده
در
پي بيچاره اي که مجنونست
خيال روي کسي
در
سرست هر کس را
مرا خيال کسي کز خيال بيرونست
بخت جوان دارد آن که با تو قرينست
پير نگردد که
در
بهشت برينست
آينه اي پيش آفتاب نهادست
بر
در
آن خيمه يا شعاع جبينست
چمن امروز بهشتست و تو
در
مي بايي
تا خلايق همه گويند که حورالعينست
هر چه گفتيم
در
اوصاف کماليت او
همچنان هيچ نگفتيم که صد چندينست
با خردمندي و خوبي پارسا و نيک خوست
صورتي هرگز نديدم کاين همه معني
در
اوست
جماعتي به همين آب چشم بيروني
نظر کنند و ندانند کآتشم
در
توست
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه
در
پوست
چون ديدمش آن رخ نگارين
در
خود به غلط شدم که اين اوست
رضوان
در
خلد باز کردند
کز عطر مشام روح خوش بوست
پيش قدمش به سر دويدم
در
پاي فتادمش که اي دوست
چشمش به کرشمه گفت با من
در
نرگس مست من چه آهوست
شراب خورده معني چو
در
سماع آيد
چه جاي جامه که بر خويشتن بدرد پوست
هر که با مستان نشيند ترک مستوري کند
آبروي نيک نامان
در
خرابات آب جوست
صاحب دلي نماند
در
اين فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست
داني کدام خاک بر او رشک مي برم
آن خاک نيکبخت که
در
رهگذار اوست
دل عشوه مي فروخت که من مرغ زيرکم
اينک فتاده
در
سر زلف چو دام اوست
آن که دل من چو گوي
در
خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر ميدان اوست
ره به
در
از کوي دوست نيست که بيرون برند
سلسله پاي جمع زلف پريشان اوست
گر کند انعام او
در
من مسکين نگاه
ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست
چون تو گلي کس نديد
در
چمن روزگار
خاصه که مرغي چو من بلبل بستان اوست
خواهم که بيخ صحبت اغيار برکنم
در
باغ دل رها نکنم جز نهال دوست
تشريف داد و رفت ندانم ز بيخودي
کاين دوست بود
در
نظرم يا خيال دوست
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسي که محو شود
در
کمال دوست
بر ماجراي خسرو و شيرين قلم کشيد
شوري که
در
ميان منست و ميان دوست
گرم تو
در
نگشايي کجا توانم رفت
به راستان که بميرم بر آستان اي دوست
تنم بپوسد و خاکم به باد ريزه شود
هنوز مهر تو باشد
در
استخوان اي دوست
هر غزلم نامه ايست صورت حالي
در
او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوي دوست
سعدي چراغ مي نکند
در
شب فراق
ترسد که ديده باز کند جز به روي دوست
اگر پيشم نشيني دل نشاني
و گر غايب شوي
در
دل نشان هست
توانگران را عيبي نباشد ار وقتي
نظر کنند که
در
کوي ما گدايي هست
سروها ديدم
در
باغ و تأمل کردم
قامتي نيست که چون تو به دلارايي هست
هرگز از دوست شنيدي که کسي بشکيبد
دوستي نيست
در
آن دل که شکيبايي هست
صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که
در
صحبت گل خاري هست
باد خاکي ز مقام تو بياورد و ببرد
آب هر طيب که
در
کلبه عطاري هست
هر آن که با تو دمي يافتست
در
همه عمر
نيافتست اگرش بعد از آن تمناييست
وليک عذر توان گفت پاي سعدي را
در
اين لجم چو فروشد نه اولين پاييست
کسي که روي تو ديدست از او عجب دارم
که باز
در
همه عمرش سر تماشاييست
تو را ملامت سعدي حلال کي باشد
که بر کناري و او
در
ميان درياييست
صيد از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو
در
کمند بميرد عجيب نيست
صفحه قبل
1
...
1097
1098
1099
1100
1101
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن