167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • در روز بخشش تو ز شرم عطاي تو
    زي ابر باژگونه بتازد همي مطر
  • نبود مجال پرسش خلق ار به روز حشر
    يک روزه خرج جود تو آرند در شمر
  • ليکن چون چشم و دل بدان همه خردي
    هر دو جهان بود در وجود تو مضمر
  • صورت کن را نظر مکن که به معني
    بود دو عالم در آن دو حرف مستر
  • چون علوي زادگان به سوک تو در باغ
    غنچه به سر چاک زد عمامه اخضر
  • ليک چو نامحرمست ديده عامي
    بکر سخن به نهفته در پس چادر
  • خواهم شبکي با تو به کنجي بنشينم
    جايي که در آنجا نبود جز مي و ساغر
  • آنقدر بنوشيم که مي در عوض خوي
    بيرون جهد از هر چه مسام است به پيکر
  • مسکين دلکم چون رهد از چنبر زلفت
    در پنجه شاهين چه برآيد ز کبوتر
  • رفتم به ميان تو کنم رخنه چو يأجوج
    بستي ز سرين در ره من سد سکندر
  • زنگي چو در آيينه رخ خويش ببيند
    شرم آيدش از خويش و به زانو فکند سر
  • يک روز اگرت تنگ در آغوش بگيرم
    تا صبح قيامت نفسم هست معطر
  • جز دامن شاهش نبود جايگه آري
    جز در دل دريا نبود مسکن گوهر
  • شه را تو به برگيري و بسيار عجيبست
    مرکز که همي دايره را گيرد در بر
  • در دفتر اگر وصف عفاف تو نگارند
    همچون پري از ديده نهان گردد دفتر
  • در بطن مشيت که خلايق همه بودند
    نامحرم و محرم بر هم خفته سراسر
  • او در کنف فاطمه دور از همه مردم
    محجوب بد اندر حجب رحمت داور
  • تا خط شعاعي به بصر باز نگردد
    در باصره حاصل نشود صورت مبصر
  • رخسار تو در طلعت حوريست بهشتي
    گر حور بهشتي بود از مشکش معجر
  • در کشتي اگر آيت حزمش بنگارند
    حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر
  • بخشنده کف رادش چندان که تو گويي
    در حوزه او گشته ضمين رزق مقدر
  • ابناي زمان را در او کعبه حاجت
    از بسکه همي سيم برافشاند و گوهر
  • در آن ميدان پر غوغا که بانگ کوس تندرسا
    دريد از هيبت آوا دل گردان کنداور
  • ز تاب تف، تيغت، سوخت کشت عمرشان چونان
    که افتد در ميان خرمن خاشاک خشک آذر
  • گريزد در تو دوران از جفاي آسمان چونان
    که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
  • اسبي ز بسکه چابک گويي که تعبيه است
    در گام ره نوردش يک آشيانه پر
  • يزدان که کس نديد و نبيندش در جهان
    گشت از بروز قدرت خود واهب الصور
  • هنگام خشم غالب بر هرکه جز خداي
    در روز رزم سابق بر هرکه جز ظفر
  • ور شکل خنجر تو نگارند در بهشت
    مؤمن کشد نفير که يا حبذا سقر
  • معمار صنع باره قدر تو چون کشيد
    نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در
  • در دم هلال تيغت چون نور آفتاب
    از خاوران بگيرد تا ملک باختر
  • تيرت فرو زد آتش کين در دل عدو
    آري به ضرب آهن آتش دهد حجر
  • گوشي که در مدح تواش گوشوار نيست
    بادا همي چو گوش صدف تا به حشر کر
  • مسکين دلکم راکه خدا باد نگهدار
    خود را نتواند که نگهدارد در بر
  • چون تاب گهي جاي کند در شکن زلف
    چون خال گهي پاي نهد بر رخ دلبر
  • ترا خداي دهد جاي در کنار نبي
    چه اين نبي پدرت باشد و چه پيغمبر
  • تراست جاي به هر حال در کنار رسول
    مشو غمين که جدا ماندي از کنار پدر
  • وليک حکم قضا و قدر بدان رفتست
    که در زمانه نبينيم غير رنج و خطر
  • اگرچه حق ز پي امتحان دانش ما
    دو صد مثال نهادست در نهاد بشر
  • خداي در همه حالي منزهست از خلق
    ولي ز غايت لطفست خلق را رهبر
  • پيک دلارام دي درآمد از در
    نامه يي آورد سر به مهر ز دلبر
  • ساز سماع مرا بساز ز هر باب
    برگ نشاط مرا بخواه ز هر در
  • رخشم نالان که بس کن آخر بنشين
    از در رحمت يکي به حالم بنگر
  • هي بزنم شانه بر دو بيچان سنبل
    هي بکشم سرمه در دو مشکين عبهر
  • گل خورد و در شاهوار کند قي
    ره برد و راز روزگار کند سر
  • بلي در راه طاعت چون حسين خان هرکه سر بازد
    ستاره بايدش خادم زمانه بايدش چاکر
  • ز سربازي سرافرازي به حدي يافت در خدمت
    که پر ابلقش سايد بر اوج گنبد اخضر
  • هم از الماس بخشيدش نشاني کز فروغ او
    شب تاريک بنمايد خط باريک در دفتر
  • به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجه اعظم
    که گرد آيند به افواج سلطانيش در محضر
  • هنوز خانه نيالوده بد به مشک دهان
    که آن غزال غزلخوان رسيد مست از در
  • کمينه بنده يي از بندگان شاه جهان
    که بود تالي ابليس در نهاد و سير
  • رسيد کار به جايي ز ازدحام عدو
    که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر
  • حسود را چه کنم ياد در برابر شاه
    جهود را چه برم نام نزد پيغمبر
  • وزين نشاط که گوساله را بسوخت کليم
    کليم را نبود مدح و تهنيت در خور
  • به شکل حلقه زنجير بر تنش پيچد
    هر آن عصب که بود در مشيمه مادر
  • گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک
    که هست در دل من مهر پاک پيغمبر
  • چو در ولاي پيمبر رهين بود دل من
    خلل بدو نرساند ساقي و ساغر
  • گداخته لب چون شکرش ز بي آبي
    اگر چه مي بگدازد همي در آب شکر
  • دلي که در بر سيمينش سخت چون سندان
    ز تف روزه برافروختست چون اخگر
  • به جاي تن همه الوند هشته در جوشن
    به جاي سر همه البرز بسته بر مغفر
  • اگر بگويم در خاوران چها کردي
    سخن دراز کشد تا به دامن محشر
  • هنوز خاقان فارغ نشسته بر ديهيم
    هنوز فغفور آسوده خفته در منظر
  • هنوز چيپال از هند مي ستاند باج
    هنوز هرقل در روم مي نهد افسر
  • خبر ز مردم پيشينه بود در فر و هوش
    عيان نمود وجود تو آنچه بود خبر
  • سراي جاه تو هرجا نهند حلقه چرخ
    ز بسکه خرد نمايد چنان که حلقه به در
  • خرم بهار من که ز عيدست تازه تر
    در اول بهار چو عيد آمد از سفر
  • صد سال هست نانم بر سفره قضا
    آماده است و آبم در کوزه قدر
  • دي چون گذشت و خواندي فرداش روز پيش
    پس هرچه هست فردا چون ديست در گذر
  • عز و جلال من همه در مهر مصطفي است
    وين شعرتر که هستش روح القدس پدر
  • هر شعرتر که گويم در مدح مصطفي
    روحم ز عرش گويد کاحسنت اي پسر
  • چون ماهم اين مقالت شيرين ز من شنيد
    زانگونه مات گشت که در روشني بصر
  • گفتا پس از ولاي خدا و رسول و آل
    از مردمان عزيزترت کيست در نظر
  • اي کز هراس تيغ تو هنگام گيرودار
    خصم ترا شود مژه در چشم نيشتر
  • زانگونه مي نبيند خرگوش ماده حيض
    کز هيبت تو بيند در حمله شير نر
  • ايزد کنار در دو جهانت عزيز و باز
    بر هر چه دوست دارد بخشد ترا ظفر
  • سرخ مئي آنچنان که در شب تاريک
    شعله کشد هر زمان به گونه آذر
  • مهر ملک به مرا ز هرچه در اقليم
    چهر کيا به مرا ز هرچه به کشور
  • لطفش هنگام بزم عيش مجسم
    قهرش در روز رزم مرگ مصور
  • بدل بانگ نيم بانگ مؤذن در گوش
    عوض خون رزم خون دل اندر ساغر
  • خلق گويند در آتش نگدازد ياقوت
    بالله اين حرف دروغست و ندارم باور
  • صبح عيد آنگه کز کوه برآيد خورشيد
    کوه را جامه زربفت نمايد در بر
  • بوسهائي که در آن تنگ دهان جمع شدست
    بشمار از تو بگيرم سپس يکديگر
  • مهد عليا ملک دهر در درج وجود
    ستر کبري فلک جود مه برج هنر
  • گر در آن دم که خليل الله بتها بشکست
    نقش رخسار تو بر بت بکشيدي آزر
  • نسلها قطع شدي ورنه پس از زادن تو
    نطفه يي در رحم مام نمي گشت پسر
  • يکيست چشمه و جاري از آن چهارده جوي
    يکيست خانه و بر گرد آن چهارده در
  • ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
    به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
  • به گرد معرکه شمشير او بدان ماند
    که تيغ حيدر کرار در دل کافر
  • اگر چه از در انصاف جاي عذرش هست
    که اين مقام شهودست و آن مقام خبر
  • مجال شبهه کسي راست در عروج براق
    که چشم عقلش کورست و گوش هوشش کر
  • چو ابتداي ثنا کردي از مديح رسول
    در انتهاي سخن آبروي نظم مبر
  • که جبرئيل امين فر خجسته پيک خداي
    به امر ايزد دادار حلقه زد بر در
  • کنون مجال سخن نيست برنشين به براق
    کز انتظار تو بس ديده است در معبر
  • دو قوس دايره در ملتقاي نقطه امر
    سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر
  • و ديگر آنکه به هنگام بازگشت بدو
    نمود حمله يکي شرزه شير اژدر در
  • به جان شاه هلاگو که هر دو گيتي را
    بيافريده خداوند در يکي پيکر
  • چگونه منکر باشم که در محامد تو
    ثناي ناقص من چون هجا بود منکر
  • تعبيه کردست گفتي از در شوخي
    ماه منور به چين مشک مدور
  • تافته رويش به زير بافته مويش
    بر صفت ذوالفقار در دل کافر
  • در به چنين روزي از جهاز هيونان
    ساخت نشستنگهي رسول مطهر