نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
در
خرامست گر تذرو چو دوست
کي زره پوش و کين گذار بود
ليک سنگش به زير سيم نهان
کوه سيمينش
در
ازار بود
کوه بيني درون بحر چو او
در
کفش گرز گاوسار بود
زر به هر جا بود عزيز آيد
جز که
در
دست شاه خوار بود
گر
در
طراز شاهد من بگذرد به ناز
از طلعتش طراز طراز دگر شود
اي لعبت حصار ز رخ پرده برفکن
زان پيش کاب ديده من پرده
در
شود
رخسار آبدار تو
در
زلف تابدار
ماند به گرد ماه که کژدم سپر شود
کژدم سپر شود مه گردون واي شگفت
در
پيش گرد ماه تو کژدم سپر شود
جز زلف تيره تو نديدم که زاغ را
ماه دو هفته تعبيه
در
زير پر شود
آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را
زاهوي مشکبار تو خون
در
جگر شود
تا تنگ شکرت که
در
آن جاي بوسه نيست
باشد که بوسه جاي شه نامور شود
هر آهويي که
در
کنف حفظ او گريخت
نشگفت اگر معاينه چون شير نر شود
ماند همي به گرز تو
در
دست راد تو
گر کوه بوقبيس به بحر خزر شود
لله درک اي ملکي کز هراس تو
در
چشم مور شير ژيان مستتر شود
در
بزم مادح تو فلک پهن کرده گوش
تا از مدايحت چو صدف پر درر شود
بر درگهت نماز برد از
در
نياز
هر صبح کافتاب ز مشرق بدر شود
از بيم برق تيغ تو
در
دودمان خصم
مشکل که هيچ نطفه ازين پس پسر شود
اي بس صليبها که شود
در
هوا پديد
چون تيرها مقاطع با يکدگر شود
تا بنگرد نبرد تو
در
دشت کارزار
خود يلان چو درع سراپا بصر شود
در
دست دشمن تو زباني شود سنان
تا سر کند فغان و برو نوحه گر شود
اگر چه قافيه يابد خلل ولي به مثل
چو گل نباشد
در
باغ هم خوشست خويد
چو نقطه دهنش تنگ و
در
وي از تنگي
سخن چو دايره برگرد خويش مي گرديد
مئي چو کاهربا زرد و کف نشسته بر او
چو
در
حديقه بيجاده شاخ مرواريد
و يا تو گفتي
در
بوستان به قوت طبع
همي شکوفه بر اطراف سندروس دميد
چو مست گشت وليعهد را ثنايي گفت
که چرخ
در
عوض کام گام او بوسيد
هنوز مهر رخش بود
در
حجاب عدم
که همچو صبح ز شوقش وجود جامه دريد
چو دهر
در
کنف دولتت بيارامد
هر آن کسي که چو دولت ز دشمن تو رميد
دمي کز هم گشايم حلقهاي زلف مشکينش
به مغزم کاروان
در
کاروان مشک تتار آيد
چو از دست زرافشانش نگارد خامه ام وصفي
ورق اندر
در
و ديوان شعرم زرنگار آيد
مرا نوروز بد روزي که ديدم چهر فيروزت
دگر نوروزها
در
پيش من بي اعتبار آيد
تو پنداري دهانت بحر عمانست قاآني
که از وي رشته اندر رشته
در
شاهوار آيد
تخت شاهنشاه ايرانست گفتي آسمان
بسکه از انجم درو
در
خوشاب آمد پديد
زير آن گيرنده مژگان چشم خواب آلود او
چون غزالي خفته
در
چنگ عقاب آمد پديد
الله الله لب نيالوده هنوز از شير مام
در
تن شيران ز سهمش اضطراب آمد پديد
الله الله ناشده يک قطره آبش
در
جگر
هفت دريا را ز بيمش انقلاب آمد پديد
آنچه را
در
آسمان مي جست دل
بر زمين خوش ناگهان آمد پديد
آنکه مي گفتيم وصف حضرتش
مي نيايد
در
بيان آمد پديد
آنکه مي گفتيم حرف مدحتش
مي نگنجد
در
زبان آمد پديد
در
مديحش بيش ازين گفتن خطاست
کاينچنين يا آنچنان آمد پديد
مختصر گويم هر آن رحمت که بود
در
حجاب سر همان آمد پديد
بسته روان دو چشم بر چرخ تيره جرم
وز روشنان چرخ
در
چشم من سهر
گفتي که آسمان گرديده آسکون
زو ماهيان سيم آورده سر به
در
تا گاه آنکه ماه بنشست بر زمين
ناگاه بر فلک برخاست بانگ
در
بگشاي
در
مايست تا بنگري که کيست
اي دلت منتظر اي جانت محتضر
در
باز کردمش حيران و تن زده
تا بنگرم که کيست آن دزد خانه بر
بردمش
در
وثاق گفتمش از وفاق
هان برفکن کله هين برگشا کمر
گفتي طلوع کرد
در
آن فضاي تنگ
يک چرخ مشتري يک آسمان قمر
چشمش گه نگه گفتي که بسته است
در
هر سر مژه صد جعبه نيشتر
شايد که تاجري از شرم پيکرش
در
پارس ناورد ديباي شوشتر
داري به چهر من تا کي نظر هلا
برخيز و برفکن
در
کار مي نظر
برجسته
در
زمان آوردمش به پيش
زان جوهر خرد زان پايه ظفر
زان مي که مور ازو گر قطره يي خورد
در
حمله برکند چنگال شير نر
وان رشک حور عين از شيشه بلور
در
جام زر فکند آن لعل معصفر
از مي شدن خراب آيد نکو ترم
چون منقلب بود اوضاع دهر
در
در
عالم بقا بس عيشها کني
بتواني ار گذشت زين عيش مختصر
در
جلوه گاه دوست بود تو شد حجاب
اين پرده برفکن آن جلوه درنگر
از قيد هست و نيست وارسته شو هلا
گر
در
حريم دوست بايدت مستقر
وارسته
در
جهان داني کنون کي است
مولاي نامدار دستور نامور
نفس شريف اوست گر هيچ جلوه کرد
تأييد آسمان
در
کسوت بشر
در
حفظ مملکت کلکش قويترست
از رمح سام يل از تير زال زر
دل
در
هواي او نينديشد از جنان
جان با ولاي او نهراسد از سقر
در
حفظ تن بود نامش به روز کين
بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
در
عهد عدل او اندر تمام ملک
جايي نمانده است از ظلم و کين اثر
ايدون که
در
کف يزدان وديعه هشت
آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست چون مني، هشيار نکته دان
در
عهد چون تويي بردن چنين خطر
با آنکه
در
سخن همواره کلک من
ريزد به يک نفس يک آسکون غرر
آقاسي آنکه رفعت جاه قديم او
جايي بود که نيست ز امکان
در
او اثر
نقش جمال خويش پراکنده
در
رقم
بر لوح کن فکان قلم صنع دادگر
پيوسته چون کمان دهدش چرخ گوشمال
هر کاو چو ني نبندد
در
خدمتت کمر
آنجا که هست ذکر عدوي تو
در
ميان
وانجا که هست روي حسود تو جلوه گر
در
عهد دولتت نگدازد ز غصه کس
جز شمع مجلس تو که بگدازدش شرر
خواهي به خلق باز نمايي که مرد را
در
زجر جسم اجر روانست مستتر
وانگور تا به خم نخورد صدهزار لت
رنج هزار ساله کي از دل کند به
در
چون چهر شه نيابد
در
روشني کمال
تا همچو تيغ شه نشود کاسته قمر
موسي نکرد تا که شباني شعيب را
در
رتبه کي ز غيب رسيديش ماحضر
تا مرتضي به عجز
در
نيستي نزد
هستي ز نام وي نشد اينگونه مفتخر
در
کربلا حسين علي تا نشد شهيد
کي مي شدي شفيع همه خلق سر به سر
اي مهتري که نطفه اطفال
در
رحم
گويند شکر جود تو ناگشته جانور
به شب شمع و مه ديدم اما نديدم
شب تيره
در
شمع و ماه منور
به شب بيند اوهام اندر ضماير
چو
در
روز اجرام بر چرخ اخضر
به آني چنان ملک هستي نوردد
که باره عدم را نمايان شود
در
جنين
در
رحم گر جلال تو ديدي
ز شوق تو يک روزه زادي ز مادر
تنش همچو کشتي لبالب ز جانها
فرومانده
در
ژرف بحري شناور
بود جاودان مهرت اندر ضماير
چو فاعل
در
افعال معلوم مضمر
اقليم خراسان که
در
آن شير هراسان
يک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
در
فصل زمستان که کس از کنج شبستان
گر مرغ شود سوي گلستان نزند پر
شبرنگ گران سنگ سبک هنگ تو
در
جنگ
کوهيست که با باد وزان گشته مخمر
در
دولت تو حال من و حالت دهقان
يکسان بود اي شاه ملک خوي فلک فر
در
دامن گل چنگ زده خار به خواري
زانگونه که درويش به دامان توانگر
لاله چو يکي حقه بيجاده نمودار
در
حقه بيجاده نهان نافه اذفر
گل گشته نهان
در
عقب شاخ شکوفه
چون شاهد دوشيزه يي اندر پس چادر
خار ار نبود گرم سخن چيني بلبل
در
گوش گل سرخ فرابرده چرا سر
گردي که ز نعلين تو خيزد گه رفتار
در
چشم خرد با دو جهانست برابر
بأس تو نگهداشته ناموس خلايق
چندان که اگر سير کني
در
همه کشور
نيران غضب شعله کشد
در
دل دشمن
از صارم پولاد تو اي شاه دلاور
امروز تويي کز فزع چين جبينت
در
روم نخسبد به شب از واهمه قيصر
امروز تويي آنکه مهين گنبد گردون
در
جنب اقاليم تو گوييست محقر
آني تو که
در
روز وغا آتش خشمت
کاري کند از شعله کين با تن کافر
زانرو که يقين دارد کز فرط عنايت
در
خلد ترا جاي دهد ايزد داور
در
چشم ملک صورت کف و بنان تو
نايب مناب خط شعاعست و جرم خور
صفحه قبل
1
...
1096
1097
1098
1099
1100
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن