167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • همه را ديده در اوصاف تو حيران ماندي
    تا دگر عيب نگويند من حيران را
  • گفتم آيا که در اين درد بخواهم مردن
    که محالست که حاصل کنم اين درمان را
  • سعدي از سرزنش خلق نترسد هيهات
    غرقه در نيل چه انديشه کند باران را
  • مغان که خدمت بت مي کنند در فرخار
    نديده اند مگر دلبران بت رو را
  • به جان دوست که دشمن بدين رضا ندهد
    که در به روي ببندند آشنايي را
  • خيال در همه عالم برفت و بازآمد
    که از حضور تو خوشتر نديد جايي را
  • قباي خوشتر از اين در بدن تواند بود
    بدن نيفتد از اين خوبتر قبايي را
  • اگر تو روي نپوشي بدين لطافت و حسن
    دگر نبيني در پارس پارسايي را
  • ما ملامت را به جان جوييم در بازار عشق
    کنج خلوت پارسايان سلامت جوي را
  • تا خار غم عشقت آويخته در دامن
    کوته نظري باشد رفتن به گلستان ها
  • گر در طلب رنجي ما را برسد شايد
    چون عشق حرم باشد سهلست بيابان ها
  • اگر تو برفکني در ميان شهر نقاب
    هزار مؤمن مخلص درافکني به عقاب
  • کجايي اي که تعنت کني و طعنه زني
    تو بر کناري و ما اوفتاده در غرقاب
  • در باديه تشنگان بمردند
    وز حله به کوفه مي رود آب
  • زهر از کف دست نازنينان
    در حلق چنان رود که جلاب
  • هر که بازآيد ز در پندارم اوست
    تشنه مسکين آب پندارد سراب
  • سعديا گر در برش خواهي چو چنگ
    گوشمالت خورد بايد چون رباب
  • بر خاک فکنده خرقه زهد
    و آتش زده در لباس طامات
  • جان در ره او به عجز مي گفت
    کاي مالک عرصه کرامات
  • به قياس درنگنجي و به وصف درنيايي
    متحيرم در اوصاف جمال و روي و زيبت
  • اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهي
    نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکيبت
  • عجب از کسي در اين شهر که پارسا بماند
    مگر او نديده باشد رخ پارسافريبت
  • تو شبي در انتظاري ننشسته اي چه داني
    که چه شب گذشت بر منتظران ناشکيبت
  • بلاي غمزه نامهربان خون خوارت
    چه خون که در دل ياران مهربان انداخت
  • ز عقل و عافيت آن روز بر کران ماندم
    که روزگار حديث تو در ميان انداخت
  • تو دوستي کن و از ديده مفکنم زنهار
    که دشمنم ز براي تو در زبان انداخت
  • چنين بگريم از اين پس که مرد بتواند
    در آب ديده سعدي شناوري آموخت
  • جرم بيگانه نباشد که تو خود صورت خويش
    گر در آيينه ببيني برود دل ز برت
  • ندانم هيچ کس در عهد حسنت
    که بادل باشد الا بي بصارت
  • لب شيرينت ار شيرين بديدي در سخن گفتن
    بر او شکرانه بودي گر بدادي ملک پرويزت
  • دگر رغبت کجا ماند کسي را سوي هشياري
    چو بيند دست در آغوش مستان سحرخيزت
  • بي تو حرامست به خلوت نشست
    حيف بود در به چنين روي بست
  • مجال خواب نمي باشدم ز دست خيال
    در سراي نشايد بر آشنايان بست
  • در قفس طلبد هر کجا گرفتاريست
    من از کمند تو تا زنده ام نخواهم جست
  • خوشست نام تو بردن ولي دريغ بود
    در اين سخن که بخواهند برد دست به دست
  • از روي تو سر نمي توان تافت
    وز روي تو در نمي توان بست
  • از پيش تو راه رفتنم نيست
    چون ماهي اوفتاده در شست
  • ور سر ننهي در آستانش
    ديگر چه کني دري دگر هست
  • اگر عداوت و جنگست در ميان عرب
    ميان ليلي و مجنون محبتست و صفاست
  • غلام قامت آن لعبت قباپوشم
    که در محبت رويش هزار جامه قباست
  • جمال در نظر و شوق همچنان باقي
    گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
  • بالاي چنين اگر در اسلام
    گويند که هست زير و بالاست
  • جان در قدم تو ريخت سعدي
    وين منزلت از خداي مي خواست
  • چشمي که تو را بيند و در قدرت بي چون
    مدهوش نماند نتوان گفت که بيناست
  • سلسله موي دوست حلقه دام بلاست
    هر که در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
  • گر بزنندم به تيغ در نظرش بي دريغ
    ديدن او يک نظر صد چو منش خونبهاست
  • گر برود جان ما در طلب وصل دوست
    حيف نباشد که دوست دوستر از جان ماست
  • دلشده پاي بند گردن جان در کمند
    زهره گفتار نه کاين چه سبب وان چراست
  • در گلستاني کان گلبن خندان بنشست
    سرو آزاد به يک پاي غرامت برخاست
  • نه دهانيست که در وهم سخندان آيد
    مگر اندر سخن آيي و بداند که لب ست