نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
در
لب گرفته زلف سيه گفتي
دزدي به بارخانه گوهر زد
افروخت زير زلف رخش گفتي
دوزخ زبانه
در
دل کافر زد
در
موج اشک مردمک چشمش
بس دست و پا چو مرد شناور زد
بر زرد چهره سيلي پي
در
پي
گفتي چو سکه بود که بر زر زد
در
ري ازين فزون بنيارم ماند
کاهم به جان زبانه چو اخگر زد
مظلوم وش ز بهر تظلم چنگ
در
دامن خديو مظفر زد
از خون زمين رزم بدخشان شد
در
کين چو او نهيب بر اشقر زد
جز او پي شکستن بتها
در
کي پاي کس به دوش پيمبر زد
شهي که خاتم قدرت کند چو
در
انگشت
هزار ملک سليمانش از نگين خيزد
سرانجام از هراس غازيان شاه شير اوژن
گريزان از
در
دست و غار و تابملتان شد
شراري
در
جهان جست از تف تيغ شرربارت
هويدا آنگه از خاکسترش الوند و ثهلان شد
سپرد نامه و بگشود نامه را ديدم
که بوي مشکم
در
مغز جاي گير آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد
در
گوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زير آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداري
که آفرينش
در
چنگ او اسير آمد
به کوه روزي اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن کوه
در
مسير آمد
به خاکپاي تو تا شوکت ترا ديدم
جهان هستي
در
چشم من حقير آمد
لباس عقل که کون و مکان
در
او گنجد
به قد قدر تو سنجيدمش قصير آمد
ز هم معاني و الفاظ سبق مي جستند
چو ياد مدح توام دوش
در
ضمير آمد
عقاب تير تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد
در
صفير آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش
در
عهده امير آمد
مبين به سردي طبعم که
در
تن از نوبه
هزار نوبتم امسال ز مهرير آمد
به آفتاب شبيهست شعر قاآني
عجب نباشد اگر
در
جهان شهير آمد
عباس شاه غازي کز ياري جهاندار
صيت جهانگشايي
در
هفت کشور افکند
در
کاخ شوکت او گيهان بهينه چاکر
بر خوان نعمت او گردون کمينه آوند
در
مرغزار عاليش هرجا که خار ظلمي
با تيشه عدالت عزمش ز ريشه برکند
دي
در
سرخس ديدي از حمله سپاهش
يک شهر بنده آزاد يک ملک خواجه دربند
تا باغ و راغ گردد
در
موسم بهاران
از ژاله کان الماس از لاله کوه ياکند
خداوندا بدان ذات خداوندي که گر خواهد
به قدرت چرخ را
در
ديده موري بگنجاند
هنوز نامده
در
چشم من روز از هوش
به خاصيت همه گويي که خواب را ماند
درست نقطه سرخي که
در
ميان ويست
به جام سيمين گلگون شراب راماند
به ماه ماند و
در
وي نشان بوسه من
گمان بري کلف ماهتاب را ماند
چو
در
ازار قصب يار سازدش پنهان
سهيل رفته به زير سحاب را ماند
به شير ماند
در
خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
در
کفي رشته تسبيح و کفي ساغر مي
راست با عقد ثريا قمر آميخته اند
کرده
در
جام بلورين مي چون لعل روان
ني ني الماس به ياقوت تر آميخته اند
باده
در
کام فروريخته از زرين جام
خاوران گويي باباختر آميخته اند
کرده
در
جام هلالي مي خورشيد مثال
يا هلاليست که با قرص خور آميخته اند
چنگ
در
چنگ خوش آهنگي کز آهنگش
هوش شنوايي با گوش کر آميخته اند
مقدم اهل خرد غاليه بو بسکه به باغ
عطر گل
در
قدم پي سپر آميخته اند
بسکه
در
نشو و نمايند رياحين گويي
طبعشان زاب و گل بوالبشر آميخته اند
اجر يک روزه سگبان جلالش نبود
هر چه
در
خوان بقا ماحضر آميخته اند
بسکه
در
خود يلان تيغ کند جا گويي
خود ابطال به تيغ و تبر آميخته اند
غريب را که به غربت اسير ياري شد
که گفته بود اقامت
در
آن ديار کند
ز قيد صورت و معني کسي تواند رست
که
در
هواي يکي ترک صدهزار کند
بلاست يکه سواري ستاده
در
صف عشق
کسيست مرد که آهنگ آن سوار کند
به اتفاق بزرگان کسيست طالب گنج
که مشت تا به کتف
در
دهان مار کند
چگونه
در
شب تاريک خوانمش بر خويش
که جلوه رخ او ليل را نهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمين پاشند
هنوز ناشده
در
خاک برگ و بار کند
به گرد معرکه گردون ستاده سرگردان
که
در
ميانه اگر گم شود چکار کند
به چشم فتنه که
در
خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کوکنار کند
نه شير شرزه که
در
بيشه معتکف گردد
نه مار گرزه که آرامگه به غار کند
نه عقل صرف که
در
لامکان مکان گيرد
نه جان پاک که بي جايي اختيار کند
مگر مدايح من
در
زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ يادگار کند
خنگش از گرد
در
بسيط زمين
هر چه دشت است کوهسار کند
تبرش از سهم
در
ديار عدو
هر چه چشمست اشکبار کند
در
جهان هيچ راز پنهان نيست
کش نه راي تو آشکار کند
ورنه
در
يک نفس دو عالم را
خود به يک سايلي نثار کند
قضا چو مسند اقبال
در
جهان افکند
به عزم داوري شاه کامران افکند
به نيم کاوش فکرت ز راي موي شکاف
هزار رخنه
در
ابداع کن فکان افکند
ز بسکه دهره او بحر بهرمان آورد
به دهر طنطنه
در
کان بهرمان افکند
گره گشود ز کار زمانه شمشيرش
گره چو
در
خم ابروي جانستان افکند
فلک ز بهر زمين بوس آستانه او
به لابه خود را
در
پاي پاسبان افکند
بر آستان ز فرومايگي چو بار نيافت
به عذر فعل خطا خاک
در
دهان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
که جوش جيش تو آشوب
در
جهان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت مي داد
سپهر خود را دزديده
در
ميان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشين آهم
شرار
در
دل ابناي انس و جان افکند
ز من جهاني
در
خنده زانکه سطوت تو
به سرخ چهره من رنگ زعفران افکند
خلاصه کز پي تشکيک خلق از
در
لطف
به ناتوان تن من خلعتي توان افکند
اوج گردون
در
حضيض جاه او مشکل رسد
بر فلک بيچاره خود را چند سرگردان کند
آن کلاه نامرادي بر سر دانا نهد
اين قباي کامراني
در
بر نادان کند
در
بر دانا اگر بيند لباس عبقري
تارتارش رابه سختي اره و سوهان کند
گاه
در
بزم اميري لؤلؤي همچون مرا
همچو لالا زير دست لولي کرمان کند
کس شنيدستي چو من بي خرگه و بي سايبان
در
صحاري جايگه ايام تابستان کند
کس شنيدستي چو من
در
سرد فصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پيکر عريان کند
چون پسندي کاسمان
در
دولت صابحقران
بي قريني چون مرا دست افکن اقران کند
باش تاختلي سمندش از غبار کارزار
طرح گردوني دگر
در
ساحت ختلان کند
چنگ عزرائيل گويي
در
دم شمشير تست
زان بميراند جهاني را چو کين توزي کند
شهد گفتار تو زهر کژدم اهواز را
در
حلاوت قند مصر و شکر خوزي کند
باور نيفتدم که بدين حسن و دلبري
نقشي به چين و سروي
در
غاتفربود
در
چين و کاشغر ز پي چون تو دلفريب
همواره پاي اهل نظر رهسپر بود
داند دل جريح که گاه نگه ترا
در
نوک مژه تعبيه صد نيشتر بود
در
زير دام زلف تو از خال دانه ييست
کاين دانه دام مردم صاحبنظر بود
باشد به حکم عادت سيم و کمر به کوه
چونست کوه سيم ترا
در
کمر بود
سيماب نيست کوه سرين تو
در
خرام
لرزان مدام از چه سبب اينقدر بود
اندر ازار سرخ بجاي سرين تو
نسرين به بار و سيم به خروار
در
بود
مسکين دلم که
در
طلب سيم تو مدام
همچون گداي گرسنه دل دربدر بود
چون نيست
در
کنارم سروقدت چسود
گر بي تو از سرشک کنارم شمر بود
گيهان خداي آنکش
در
حل و عقد ملک
دستي قضا به قدرت و دستي قدر بود
در
روز کين به نهب روان گفتئي اجل
تيغ خميده قامت او را پسر بود
صد ره به چرخ نازد خاک از براي آنک
رامش
در
او گزيده چنين تاجور بود
يا همي صف کشده بر
در
چين
از دو سو لشکر بهار بود
لبش اهواز نيست ليک
در
او
شکر و قند بار بار بود
چشمش آهوست
در
نگاه اگر
ديدي آهو که جان شکار بود
زلفش افعي بود گر افعي را
هيچگه لاله
در
کنار بود
لب او لعل و لعل کس نشنيد
صدف
در
شاهوار بود
غبغبش چاه گفتم ار به مثل
چاه را ماه
در
جوار بود
تخم فتنه است خال و
در
ره دل
رخ رنگينش فتنه زار بود
بجز از چشم او نديده کسي
ترک بي باده
در
خمار بود
فکر مژگانش
در
دلم بگذشت
سينه ام زان سبب فکار بود
کي دميدن کند چو طلعت دوست
لاله گيرم که
در
ايار بود
صفحه قبل
1
...
1095
1096
1097
1098
1099
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن