نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان رهي معيري
روبهان از بيم جان رفتند
در
سوراخها
هان پي کيفر، گلوي روبهان بايد گرفت
تنها شغال، ميوه دهقان نميخورد
در
باغ ملک ره چه دهي موش کور را
اي خواجه پاس دار که
در
روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
چون شود پرده دري کار نسيم سحري
هرچه
در
پرده نهان است، عيان خواهد شد
داد،
در
خرمن بيداد، شرر خواهد زد
اشک از ديده بدخواه، روان خواهد شد
ور بگويد قاضي مسکين، که
در
هنگام رأي
دشمن ارباب زورم، بشنو و باور مکن
ور بفرمايد وکيلي،
در
بهارستان، که من
سير از اين دارالغرورم، بشنو و باور مکن
دکتري فهميده بايد دست
در
درمان زند
تا ز نو بهبود يابد حال بيمار وطن
هرکه دور از ميهن خود
در
ديار غربت است
از برايش سرمه چشم است ديدار وطن
آنکه
در
هر کار مي رقصد به ساز اجنبي
تازه گر شيرين برقصد لنگه عنتر بود
يک دل دارم، هزار دلبر از پي
يک سر دارم، هزار سودا
در
او
داريم دلي، صاف تر از سينه صبح
در
پاکي و روشني، چو آئينه صبح
تا زدم لبخندي از شادي، بلائي
در
رسيد
آسمان را کينه اي، با خاطر آسوده است
مائيم که
در
پاي تو، چون خاک رهيم
مدهوش و ز دست رفته، از يک نگهيم
اي ناله، چه شد
در
دل او تأثيرت؟
کامشب نبود يک سر مو تأثيرت!
افتادي اگر ز چشم مردم، چون اشک
در
چشم مني عزيز، چون مردم چشم
از ظلم حذر کن، اگرت بايد ملک
در
سايه معدلت بياسايد ملک
بي من تو چگونه اي، ندانم؟ اما
من بي تو
در
آتشم، خدا داند و من
در
عشق تو پرواي بدانديشم نيست
سرمستم و انديشه و تشويشم نيست
اين غمکده چون
در
خور غم خوردن نيست
با تنگدلي، غنچه از آن مي خندد
در
جام فلک، باده بي دردسري نيست
تا ما به تمنا، لب خاموش گشائيم
در
دامن اين بحر، فروزان گهري نيست
چون موج، به اميد که آغوش گشائيم؟
در
آتشم من و اين مشت استخوان برجاست
عجب، که سينه ز سوز نفس نمي سوزد!
تا گزيند جاي
در
چشم رقيب
همچو اشک از ديده ما مي رود
در
بحر هستي، ما چون حبابيم
جز يک نفس نيست، عمر حبابي
عمري چو شمع
در
تاب و تابم، عجب مدار
گر شعله خيزد از جگر داغدار من
پيک مراد، نامه جان پرور تو را
آورد و ريخت خرمن گل،
در
کنار من
بردي گمان، که شاهد معني است ناشکيب
در
انتظار خامه صورت نگار من
خونابه دل تا کي،
در
پرده کشم چون گل؟
از پرده برونم کش، رسواي ديارم کن
خاک من مجنون را،
در
پاي صبا افشان
دامان بيابان را، مشکين ز غبارم کن
گر شادي دل خواهي، آرام رهي بستان
ور خاطر من جوئي، خون
در
دل زارم کن
در
ميکده عشق، رهي، منزلتي داشت
ناسازي ايامش از آن پايه فکنده است
بي غم عشق، بگلزار جهان، تنگ دلم
در
چمن، رنگ محبت نبود، دام کجاست؟
نرم نرم، از چاک پيراهن، تنش را بوسه داد
سوختم
در
آتش غيرت، ز نيرنگ نسيم
صبحدم چون لاله برگي،
در
چمن افتاده بود
گوي سيمينش، برون از پيرهن افتاده بود
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
در
آتش از دل خويشم، چه ميتوان کردن؟
هايهاي گريه
در
پاي توام آمد بياد
هر کجا شاخ گلي بر طرف جوئي يافتم
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
در
آتش از دل خويشم، چه ميتوان کردن؟
هاي هاي گريه
در
پاي توام آمد به ياد
هرکجا شاخ گلي، بر طرف جويي يافتم
در
دوستي چو شمع، ز جانم دريغ نيست
سرگرم دوستانم و با خويش دشمنم
چرا آتش زدي
در
خانه ما؟
رهي را با نگاهي مي توان سوخت
بوي آغوش تو را از نفس گل شنوم
گل نورسته مگر دوش
در
آغوش تو بود؟
چرا آتش زني
در
خانه ما؟
رهي را با نگاهي ميتوان سوخت
بوي آغوش تو را از نفس گل شنوم
گل نورسته مگر دوش
در
آغوش تو بود؟
در
دوستي چو شمع، ز جانم دريغ نيست
سرگرم دوستانم و با خويش دشمنم
هم چو ني مي نالم از سوداي دل
آتشي
در
سينه دارم جاي دل
در
ميان اشک نوميدي رهي
خندم از خندم از اميدواريهاي دل
او سرو و من
در
پاي او
چون لاله ام خونين دل
با آن سينه چون آئينه اش
باشد نهان سنگ سيه
در
سينه اش
خواهم که باز آيد شبي
در
حلقه درويشان
تا داد خود گيرد رهي از حلقه گيسويش
صفحه قبل
1
...
1093
1094
1095
1096
1097
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن