167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • دگر شنيدم در چين ز مشک نايد بوي
    مشام عقلم از اينهم نيافت بوي صواب
  • دگر شنيدم در ري کسي به قاآني
    نداده جايزه وين گفته هم نبود مصاب
  • مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
    که آفتاب چو شب شد رود به زير حجاب
  • ز بس که دل کشدش سوي شاه پنداري
    فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
  • شعاع روي ترا ديد در مشيت حق
    چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
  • همت به مهر وليعهد دل کشد چندان
    که در بيابان ظهر تموز تشنه به آب
  • خجسته ناصر دين آنکه از سياست او
    چنان بلرزد گردون چو گوي در طبطاب
  • وکيل ملک ملک مهتري که فلک فلک
    به بحر همت او چون سفينه در گرداب
  • بهادري که ز تف شرار شمشيري
    بود مزاج معاند هميشه در تب و تاب
  • ز بيم تيغ تو نالان پلنگ در کهسار
    ز سهم سهم تو مويان غضنفر اندر غاب
  • براي طواف حريم حرم مثال تو جمع
    چو خلق در حرم کعبه مالکان رقاب
  • سزاست از پي قرباني توجيش عدو
    که در شمار بهيمند زي اولوالالباب
  • تبارک الله از آن باد سير خاک سکون
    که در زمانه بود يادگار آتش و آب
  • درگهت را چرخ باشد پرده داري
    زان جدا از در نگردد پرده دارت
  • زينهار ار گيرد از بأس تو خوابش
    تا نيايد آسمان در زينهارت
  • در بناي لاجوردي سقف گردون
    بس خلل افتد ز حزم استوارت
  • بهر بذل سائلان خالي مبادا
    ابر کف هرگز ز در شاهوارت
  • جهان به صورت معنيست اندرو مدغم
    عجب مدارکه او در جهان به صورت ماست
  • همه نتايج آن در جمال هشت بهشت
    همه سلاله اين از جلال هفت آباست
  • در راستي بود الفش قامت نگار
    نونش اگر چه بر صفت پشت من دوتاست
  • يا عکس روي تيره زنگي در آينه
    يا نقش پاي شبهه به مرآت اهتداست
  • خاک درش اگر چه بود کيميا ولي
    در جذب بوسه لب احرار کهرباست
  • ملکش چنان وسيع که در شهر بند او
    لفظي که نگذرد به زبان نام انتهاست
  • راه فنا گرفت بلا در زمان تو
    گر بر کسي بلا رسد آن هم يقين بلاست
  • جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت
    يا در نهاد کوه گران سرعت صباست
  • سر اين گونه سخن خواجه ما داند و بس
    ورنه از مردم بيگانه نظر در حجبست
  • طلعت شاه مگر جلوه در آفاق نمود
    کافرينش همه از وجد به شور و شغب است
  • مجلس رقص به کهسار بدخشان ماند
    زان سرين ها که چو مهتاب نهان در قصب است
  • شوخ رقاص چو در چرخ درآيد گويي
    کاين همه جنبش افلاک بدو منتسب است
  • بوسه زد تيغش انگه به همايون عضوي
    که کليد در گنجينه نسل و نسب است
  • نايب السلطنه را کيست اتابک داني
    آنکه صد گنج لآليش نهان در دو لب است
  • يزدان به نبي گفت و نبي گفت در آثار
    تزويج نماييد که تزويج ثواب است
  • دختي است پريچهره که تا ديده برويش
    مانند پري ديده تنم در تب و تاب است
  • بر تافته ماري همه شب تا به سحرگاه
    در پنجه من همچو يکي سخت طنابست
  • گردون خورد يمين به يسارت که در جهان
    دارم من از يمين تو اندر يسار دست
  • مهر از در تو روي بتابد به وقت شام
    زانرو کند ز خون شفق پرنگار دست
  • از چار پنج مهره به ششدر در افکنيش
    اندر بساط آري اگر يک دو بار دست
  • چون رستم ار پياده نهي در نبرد پاي
    کوته کند ز رزم تو سام سوار دست
  • باز اين منم که طبع روان بخشم از سخن
    گنجينه پر از در و ياقوت احمرست
  • زين سبب در کفم ز غايت ضعف
    خشک چوبي به گاه پويه درست
  • کوه اگر بيند اينچنين آسيب
    لرزه اش تا به حشر در کمرست
  • قامتم خم شدست همچو کمان
    ليک در پيش تير غم سپرست
  • در و بام سرايم از شيشه
    راست گويي دکان شيشه گرست
  • حجره من زمين يونانست
    بس که در وي حکيم چاره گرست
  • آنچه ز آثار خلق نيک در اوست
    از گمان و قياس و وهم برست
  • هيچ گفتي که در کدام محل
    به کدامين سراچه اش مقرست
  • زادگان را مگر نه در گيتي
    شيوه جد و عادت پدرست
  • باز گفتم که بنده در همه حال
    از تولاي خواجه ناگزرست
  • نور ايمان مضمرست اي خواجه در ظلمات کفر
    آري آري چشمه حيوان به ظلمات اندرست
  • اژدهاي نفس نگذارد که رو آري به گنج
    اژدها کش شوگرت در سر هواي گوهرست
  • از ممکنات معني انسان مقدمست
    در خلقت ار چه صورت انسان مؤخرست
  • آن خواجه يي که بر در سلطان تاجدار
    مختار ملک و دولت و ديوان و دفترست
  • داراي کين گذار که در دشت کارزار
    تيغش چو ذوالفقار که با دست حيدرست
  • آن دادگر که در خم پيچان کمند او
    ديريست تا که گردن گردون به چنبرست
  • با طبع راد او که دو کونش مخففست
    در چشم همتش که دو عالم محقرست
  • شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
    تا سر بر آستان خداوند بر در است
  • پير ار چه گشته ام نبود هيچ غم از انک
    اندر دعاي شاه جوانيم در سرست
  • حکم قضا و راي قدر بر مراد شاه
    تا در صدور حکم قضا چرخ مصدرست
  • در کام کهينه جرعه ام رطلست
    بر نام مهينه قرعه ام يارست
  • تسبيح ببرکه در کفم بندست
    دستار مهل که بر سرم بارست
  • مي ده که نسيم سبزه در مغزم
    مشکين نفحات زلف دلدارست
  • آن بلبلکان نگرکشان در حلق
    بي صنعت خلق بربط و تارست
  • وان سنبلکان که بويشان در مغز
    گويي به دل گلاب عطارست
  • اي ترک به فصلي اين چنين ما را
    داني که شراب و بوسه در کارست
  • ها باده بخور بهار در پيش است
    هي بوسه بده خداي غفارست
  • مي ده که شبست و جمله در خوابند
    جز بخت خدايگان که بيدارست
  • جز آنکه به بذل گنج مجبورست
    در هر چه گمان برند مختارست
  • بازست پي سؤال در پيشت
    هر دستي اگر چه برگ اشجارست
  • قوس است و بال تير و تير تو
    در قول و بال خصم غدارست
  • حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
    به چشم ياري در هر چه بنگري يارست
  • ز صدق در ره او بر خود آستين افشان
    از آنکه شرط نخستين عشق ايثارست
  • به مدح عشق سخن هر شبي دراز کشم
    چو صبح در نگرم يک دو مشت پندارست
  • يکي به خواجه نظر کن که از پس هفتاد
    ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
  • در آب ديده دو صد نقش مي نمايد عشق
    بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
  • مگر نه کاه چنان در جهد به کاه ربا
    چو عاشقي که هواخواه وصل دلدارست
  • همان ز خواجه شنيدم که گفت خلق جهان
    کرند ورنه در و بام پر ز گفتارست
  • نپرسي اينهمه الوان و چاشني ز کجاست
    که در شمار بساتين و برگ اشجارست
  • در پهلوي گل خار شگفتا به چه ماند
    مانند رقيبي که هم آغوش نگارست
  • زان غنچه عزيزست که زر دارد در جيب
    وين تجربتست آنکه نه زر دارد خوارست
  • ور منع کنندت که مده بوسه بر آشوب
    کاين سنت عيدست و در اسلام شعارست
  • بر سفره جود تو زمين زائده چين است
    در موکب جاه تو فلک غاشيه دارست
  • در چشم نکوخواه تو يک طايفه نورست
    بر جان بدانديش تو يک هاويه نارست
  • گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
    پيداست که اين خاصيت از قرب جوارست
  • دارد پي ايثار تو برکف گهري چند
    وان نيز دريغا که نه در خورد نثارست
  • حق گواهست که گفتار تو در گوش خرد
    گوهري هست که ملک دو جهانش ثمن است
  • گفتش انصاف گر اين باشد ماشاء الله
    مي توان گفت در اين قاعده استاد فن است
  • راستي منصفي امروز در اقطاع جهان
    نيست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
  • تير او در صف پيکار روان از پي خصم
    همچو سوزنده شهابي ز پي اهرمن است
  • هر کجا مهر تو در انجمني چهر افروخت
    عيش تا روز جزا خادم آن انجمن است
  • گرمي بازار دين چنانکه در اقليم
    کفر وقايع نگار دين مبين است
  • ساکن دوزخ اگر حسام تو بيند
    باورش آيد که در بهشت برين است
  • با کرمت تاب يک اشاره ندارد
    هر چه در اجزاي کان و بحر دفين است
  • تيغ به سر پنجه تو طرفه هلالي
    در کف خورشيد آسمان برين است
  • يا ز پي قتل دشمنان ملک الموت
    تعبيه در دست جبرئيل امين است
  • بر تن هر جانور که کسوت هستي است
    داغ تواش در مشيمه نقش جبين است
  • دست تويم را چنان ز پاي در آورد
    کز بن هر موجه اش هزار انين است
  • طبع تو کان را چنان به مويه درافکند
    کاشک روانش به جاي در ثمين است
  • از اثر عدل تست اينکه در آفاق
    فتنه به چشمان مست گوشه نشين است
  • صيت او خورشيد را ماند که در يک نيمروز
    از حدود باختر تا ساحت خاور گرفت
  • مر مهين فرزند رادش از پي تسخير يزد
    عجز را در حضرت يزدان قدم از سرگرفت