نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
دگر شنيدم
در
چين ز مشک نايد بوي
مشام عقلم از اينهم نيافت بوي صواب
دگر شنيدم
در
ري کسي به قاآني
نداده جايزه وين گفته هم نبود مصاب
مگر ولادت او
در
شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زير حجاب
ز بس که دل کشدش سوي شاه پنداري
فکنده شاه جهان
در
عروق او قلاب
شعاع روي ترا ديد
در
مشيت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
همت به مهر وليعهد دل کشد چندان
که
در
بيابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دين آنکه از سياست او
چنان بلرزد گردون چو گوي
در
طبطاب
وکيل ملک ملک مهتري که فلک فلک
به بحر همت او چون سفينه
در
گرداب
بهادري که ز تف شرار شمشيري
بود مزاج معاند هميشه
در
تب و تاب
ز بيم تيغ تو نالان پلنگ
در
کهسار
ز سهم سهم تو مويان غضنفر اندر غاب
براي طواف حريم حرم مثال تو جمع
چو خلق
در
حرم کعبه مالکان رقاب
سزاست از پي قرباني توجيش عدو
که
در
شمار بهيمند زي اولوالالباب
تبارک الله از آن باد سير خاک سکون
که
در
زمانه بود يادگار آتش و آب
درگهت را چرخ باشد پرده داري
زان جدا از
در
نگردد پرده دارت
زينهار ار گيرد از بأس تو خوابش
تا نيايد آسمان
در
زينهارت
در
بناي لاجوردي سقف گردون
بس خلل افتد ز حزم استوارت
بهر بذل سائلان خالي مبادا
ابر کف هرگز ز
در
شاهوارت
جهان به صورت معنيست اندرو مدغم
عجب مدارکه او
در
جهان به صورت ماست
همه نتايج آن
در
جمال هشت بهشت
همه سلاله اين از جلال هفت آباست
در
راستي بود الفش قامت نگار
نونش اگر چه بر صفت پشت من دوتاست
يا عکس روي تيره زنگي
در
آينه
يا نقش پاي شبهه به مرآت اهتداست
خاک درش اگر چه بود کيميا ولي
در
جذب بوسه لب احرار کهرباست
ملکش چنان وسيع که
در
شهر بند او
لفظي که نگذرد به زبان نام انتهاست
راه فنا گرفت بلا
در
زمان تو
گر بر کسي بلا رسد آن هم يقين بلاست
جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت
يا
در
نهاد کوه گران سرعت صباست
سر اين گونه سخن خواجه ما داند و بس
ورنه از مردم بيگانه نظر
در
حجبست
طلعت شاه مگر جلوه
در
آفاق نمود
کافرينش همه از وجد به شور و شغب است
مجلس رقص به کهسار بدخشان ماند
زان سرين ها که چو مهتاب نهان
در
قصب است
شوخ رقاص چو
در
چرخ درآيد گويي
کاين همه جنبش افلاک بدو منتسب است
بوسه زد تيغش انگه به همايون عضوي
که کليد
در
گنجينه نسل و نسب است
نايب السلطنه را کيست اتابک داني
آنکه صد گنج لآليش نهان
در
دو لب است
يزدان به نبي گفت و نبي گفت
در
آثار
تزويج نماييد که تزويج ثواب است
دختي است پريچهره که تا ديده برويش
مانند پري ديده تنم
در
تب و تاب است
بر تافته ماري همه شب تا به سحرگاه
در
پنجه من همچو يکي سخت طنابست
گردون خورد يمين به يسارت که
در
جهان
دارم من از يمين تو اندر يسار دست
مهر از
در
تو روي بتابد به وقت شام
زانرو کند ز خون شفق پرنگار دست
از چار پنج مهره به ششدر
در
افکنيش
اندر بساط آري اگر يک دو بار دست
چون رستم ار پياده نهي
در
نبرد پاي
کوته کند ز رزم تو سام سوار دست
باز اين منم که طبع روان بخشم از سخن
گنجينه پر از
در
و ياقوت احمرست
زين سبب
در
کفم ز غايت ضعف
خشک چوبي به گاه پويه درست
کوه اگر بيند اينچنين آسيب
لرزه اش تا به حشر
در
کمرست
قامتم خم شدست همچو کمان
ليک
در
پيش تير غم سپرست
در
و بام سرايم از شيشه
راست گويي دکان شيشه گرست
حجره من زمين يونانست
بس که
در
وي حکيم چاره گرست
آنچه ز آثار خلق نيک
در
اوست
از گمان و قياس و وهم برست
هيچ گفتي که
در
کدام محل
به کدامين سراچه اش مقرست
زادگان را مگر نه
در
گيتي
شيوه جد و عادت پدرست
باز گفتم که بنده
در
همه حال
از تولاي خواجه ناگزرست
نور ايمان مضمرست اي خواجه
در
ظلمات کفر
آري آري چشمه حيوان به ظلمات اندرست
اژدهاي نفس نگذارد که رو آري به گنج
اژدها کش شوگرت
در
سر هواي گوهرست
از ممکنات معني انسان مقدمست
در
خلقت ار چه صورت انسان مؤخرست
آن خواجه يي که بر
در
سلطان تاجدار
مختار ملک و دولت و ديوان و دفترست
داراي کين گذار که
در
دشت کارزار
تيغش چو ذوالفقار که با دست حيدرست
آن دادگر که
در
خم پيچان کمند او
ديريست تا که گردن گردون به چنبرست
با طبع راد او که دو کونش مخففست
در
چشم همتش که دو عالم محقرست
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر
در
است
پير ار چه گشته ام نبود هيچ غم از انک
اندر دعاي شاه جوانيم
در
سرست
حکم قضا و راي قدر بر مراد شاه
تا
در
صدور حکم قضا چرخ مصدرست
در
کام کهينه جرعه ام رطلست
بر نام مهينه قرعه ام يارست
تسبيح ببرکه
در
کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
مي ده که نسيم سبزه
در
مغزم
مشکين نفحات زلف دلدارست
آن بلبلکان نگرکشان
در
حلق
بي صنعت خلق بربط و تارست
وان سنبلکان که بويشان
در
مغز
گويي به دل گلاب عطارست
اي ترک به فصلي اين چنين ما را
داني که شراب و بوسه
در
کارست
ها باده بخور بهار
در
پيش است
هي بوسه بده خداي غفارست
مي ده که شبست و جمله
در
خوابند
جز بخت خدايگان که بيدارست
جز آنکه به بذل گنج مجبورست
در
هر چه گمان برند مختارست
بازست پي سؤال
در
پيشت
هر دستي اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تير و تير تو
در
قول و بال خصم غدارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به چشم ياري
در
هر چه بنگري يارست
ز صدق
در
ره او بر خود آستين افشان
از آنکه شرط نخستين عشق ايثارست
به مدح عشق سخن هر شبي دراز کشم
چو صبح
در
نگرم يک دو مشت پندارست
يکي به خواجه نظر کن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان
در
آزارست
در
آب ديده دو صد نقش مي نمايد عشق
بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
مگر نه کاه چنان
در
جهد به کاه ربا
چو عاشقي که هواخواه وصل دلدارست
همان ز خواجه شنيدم که گفت خلق جهان
کرند ورنه
در
و بام پر ز گفتارست
نپرسي اينهمه الوان و چاشني ز کجاست
که
در
شمار بساتين و برگ اشجارست
در
پهلوي گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقيبي که هم آغوش نگارست
زان غنچه عزيزست که زر دارد
در
جيب
وين تجربتست آنکه نه زر دارد خوارست
ور منع کنندت که مده بوسه بر آشوب
کاين سنت عيدست و
در
اسلام شعارست
بر سفره جود تو زمين زائده چين است
در
موکب جاه تو فلک غاشيه دارست
در
چشم نکوخواه تو يک طايفه نورست
بر جان بدانديش تو يک هاويه نارست
گر کلک تو
در
دست تو آمد گهرافشان
پيداست که اين خاصيت از قرب جوارست
دارد پي ايثار تو برکف گهري چند
وان نيز دريغا که نه
در
خورد نثارست
حق گواهست که گفتار تو
در
گوش خرد
گوهري هست که ملک دو جهانش ثمن است
گفتش انصاف گر اين باشد ماشاء الله
مي توان گفت
در
اين قاعده استاد فن است
راستي منصفي امروز
در
اقطاع جهان
نيست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
تير او
در
صف پيکار روان از پي خصم
همچو سوزنده شهابي ز پي اهرمن است
هر کجا مهر تو
در
انجمني چهر افروخت
عيش تا روز جزا خادم آن انجمن است
گرمي بازار دين چنانکه
در
اقليم
کفر وقايع نگار دين مبين است
ساکن دوزخ اگر حسام تو بيند
باورش آيد که
در
بهشت برين است
با کرمت تاب يک اشاره ندارد
هر چه
در
اجزاي کان و بحر دفين است
تيغ به سر پنجه تو طرفه هلالي
در
کف خورشيد آسمان برين است
يا ز پي قتل دشمنان ملک الموت
تعبيه
در
دست جبرئيل امين است
بر تن هر جانور که کسوت هستي است
داغ تواش
در
مشيمه نقش جبين است
دست تويم را چنان ز پاي
در
آورد
کز بن هر موجه اش هزار انين است
طبع تو کان را چنان به مويه درافکند
کاشک روانش به جاي
در
ثمين است
از اثر عدل تست اينکه
در
آفاق
فتنه به چشمان مست گوشه نشين است
صيت او خورشيد را ماند که
در
يک نيمروز
از حدود باختر تا ساحت خاور گرفت
مر مهين فرزند رادش از پي تسخير يزد
عجز را
در
حضرت يزدان قدم از سرگرفت
صفحه قبل
1
...
1093
1094
1095
1096
1097
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن