نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان رهي معيري
در
دام تو يکشب، دلم از ناله نياسود
آسودگي، از مرغ گرفتار گريزد
ديوار، ندانم شود از گريه من پست؟
يا از من مسکين،
در
و ديوار گريزد
زين بيش، رهي ناله مکن
در
بر آن شوخ
ترسم که ز ناليدن بسيار گريزد
به باغ خلد نياسود جان علوي ما
به حيرتم که
در
اين خاکدان چه خواهد کرد؟
زلف و رخسار تو، ره بر دل بيتاب زنند
رهزنان قافله را
در
شب مهتاب زنند
در
بيابان جنون سرگشته ام چون گردباد
همرهي بايد مرا، مجنون صحراگرد کو؟
بيحاصلي و خواري من بين که
در
اين باغ
چون خار، به دامان گلي دسترسم نيست
در
چشم کس وجود ضعيفم پديد نيست
بازآ، که چون خيال شدم از خيال تو
خار زبان دراز، بگل طعنه ميزند
در
چشم سفله، عيب تو باشد کمال تو
از بس که خون فرو چکد از تيغ آسمان
ماند شفق، بدامن
در
خون کشيده اي
در
آتش از دل آزاده ام، ولي غم نيست
پسند خاطر آزادگان، پسند من است
رهي، به مشت غباري چه التفات کنم؟
که آفتاب جهانتاب،
در
کمند من است
بياد غنچه خاموش او سر
در
گريبانم
ندارم با نسيم گل، سر گفت و شنود امشب
تا ابد
در
سايه همکيشي و همسايگي
اهل ايران دوستدار اهل افغان باد و هست
در
چمن، چون شاخ گل نازک تني افتاده است
سايه نيلوفري، بر سوسني افتاده است
ما آن پياده ايم که از پا فتاده ايم
در
عرصه وجود، سواري پديد نيست
نامهربان شو اي دل خونين، که
در
جهان
شد خصم زندگاني من، مهربانيم
اي بهتر از جواني و اي خوش تر از اميد
طي گشت
در
اميد وصالت، جوانيم
ابر و گل
در
پرده گويندت حديثي، کاسمان
سازدت گريان، گرت يک دم لب خندان دهد
من و پيوند مهر از جان بريدن
در
تمنايت
تو و از مهربانان، رشته الفت بريدنها
تا ابد
در
سايه همکيشي و همسايگي
اهل ايران، دوستدار اهل افغان باد و هست
آسمان هر روز خون
در
ساغرم افزون کند
ايزد از من وا نگيرد روزي افزوده را
جان افلاکي نزيبد
در
تن خاکي رهي
تازه چون گل باش نو کن جامه فرسوده را
گرچه آن نامهربان مه، سردمهري ميکند
گرم
در
دل مي نشيند، ناوک خون ريز او
نوبهار آمد، بزن دستي به دامان گلي
در
گلستان وجود، از خار کمتر نيستي
رهي
در
بين اهل معني و جمع سخندانان
تو را اين هوشمندي بس، که ميداني نميداني
مرا بود از جهان جمعيتي
در
کنج آسايش
پريشان کرد حالم، تا پريشان کرد گيسو را
گرنه
در
پرده دري خوي سحر دارد اشک
پرده از راز نهانم ز چه بردارد اشک؟
يک سان گذشت
در
سيهي صبح و شام ما
لبخند آفتاب نديده است بام ما
خون دل،
در
قدحم افشاند
ساقي و باده و ميناي من است
بر فرق دوستان دورو، پشت پاي زن
در
جنگ دشمنان وطن، چيره دست باش
همچو گل ميسوزم از سوداي دل
آتشي
در
سينه دارم، جاي دل
صبح و شامم حسرت آن ماه بود
در
کنارم اشک و بر لب، آه بود
جان نکردم
در
وفا از وي دريغ
اي دريغا، اي دريغا، اي دريغ!
بود هر شب ماه ساغر نوش غير
همچو نرگس مست
در
آغوش غير
در
کفم از باغ الفت، خار ماند
رفت دل از دست و دست از کار ماند
ذوق مستي،
در
دل افسرده نيست
زنده بي عشق تو، کم از مرده نيست
سگ که افسانه
در
وفاداري است
به از آن کس که از وفا عاري است
الا اي خاک عشرت زاي پاريس!
در
و دشت بهشت آساي پاريس
گلستان طبع من افسرده بود
که دل
در
برم طايري مرده بود
بهار مرا کاروانها گل است
چمن
در
چمن لاله و سنبل است
مي خوش دلي،
در
اياغ من است
که آن خرمن گل به باغ من است
چرا بسته چون صيد،
در
خانه اي؟
گشا بال زرين، که پروانه اي
برآر از دل خسته، آهنگ خويش
که من
در
نوا آورم، چنگ خويش
ناگه آن آرام جان آمد پديد
نوبهاري
در
خزان آمد پديد
نباشد
در
مقام حيله و فن
کم از ناپارسا زن، پارسا زن
زنان
در
مکر و حيلت گونه گونند
زيانند و فريبند و فسونند
ميفشان دانه،
در
راه تذروي
که مأوا گيرد از سروي به سروي
جهاني را بهم آميخته ايزد
همه
در
قالب زن، ريخت ايزد
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در
دولت برويش باز گردد
صفحه قبل
1
...
1091
1092
1093
1094
1095
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن