167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان رهي معيري

  • در دام تو يکشب، دلم از ناله نياسود
    آسودگي، از مرغ گرفتار گريزد
  • ديوار، ندانم شود از گريه من پست؟
    يا از من مسکين، در و ديوار گريزد
  • زين بيش، رهي ناله مکن در بر آن شوخ
    ترسم که ز ناليدن بسيار گريزد
  • به باغ خلد نياسود جان علوي ما
    به حيرتم که در اين خاکدان چه خواهد کرد؟
  • زلف و رخسار تو، ره بر دل بيتاب زنند
    رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند
  • در بيابان جنون سرگشته ام چون گردباد
    همرهي بايد مرا، مجنون صحراگرد کو؟
  • بيحاصلي و خواري من بين که در اين باغ
    چون خار، به دامان گلي دسترسم نيست
  • در چشم کس وجود ضعيفم پديد نيست
    بازآ، که چون خيال شدم از خيال تو
  • خار زبان دراز، بگل طعنه ميزند
    در چشم سفله، عيب تو باشد کمال تو
  • از بس که خون فرو چکد از تيغ آسمان
    ماند شفق، بدامن در خون کشيده اي
  • در آتش از دل آزاده ام، ولي غم نيست
    پسند خاطر آزادگان، پسند من است
  • رهي، به مشت غباري چه التفات کنم؟
    که آفتاب جهانتاب، در کمند من است
  • بياد غنچه خاموش او سر در گريبانم
    ندارم با نسيم گل، سر گفت و شنود امشب
  • تا ابد در سايه همکيشي و همسايگي
    اهل ايران دوستدار اهل افغان باد و هست
  • در چمن، چون شاخ گل نازک تني افتاده است
    سايه نيلوفري، بر سوسني افتاده است
  • ما آن پياده ايم که از پا فتاده ايم
    در عرصه وجود، سواري پديد نيست
  • نامهربان شو اي دل خونين، که در جهان
    شد خصم زندگاني من، مهربانيم
  • اي بهتر از جواني و اي خوش تر از اميد
    طي گشت در اميد وصالت، جوانيم
  • ابر و گل در پرده گويندت حديثي، کاسمان
    سازدت گريان، گرت يک دم لب خندان دهد
  • من و پيوند مهر از جان بريدن در تمنايت
    تو و از مهربانان، رشته الفت بريدنها
  • تا ابد در سايه همکيشي و همسايگي
    اهل ايران، دوستدار اهل افغان باد و هست
  • آسمان هر روز خون در ساغرم افزون کند
    ايزد از من وا نگيرد روزي افزوده را
  • جان افلاکي نزيبد در تن خاکي رهي
    تازه چون گل باش نو کن جامه فرسوده را
  • گرچه آن نامهربان مه، سردمهري ميکند
    گرم در دل مي نشيند، ناوک خون ريز او
  • نوبهار آمد، بزن دستي به دامان گلي
    در گلستان وجود، از خار کمتر نيستي
  • رهي در بين اهل معني و جمع سخندانان
    تو را اين هوشمندي بس، که ميداني نميداني
  • مرا بود از جهان جمعيتي در کنج آسايش
    پريشان کرد حالم، تا پريشان کرد گيسو را
  • گرنه در پرده دري خوي سحر دارد اشک
    پرده از راز نهانم ز چه بردارد اشک؟
  • يک سان گذشت در سيهي صبح و شام ما
    لبخند آفتاب نديده است بام ما
  • خون دل، در قدحم افشاند
    ساقي و باده و ميناي من است
  • بر فرق دوستان دورو، پشت پاي زن
    در جنگ دشمنان وطن، چيره دست باش
  • همچو گل ميسوزم از سوداي دل
    آتشي در سينه دارم، جاي دل
  • صبح و شامم حسرت آن ماه بود
    در کنارم اشک و بر لب، آه بود
  • جان نکردم در وفا از وي دريغ
    اي دريغا، اي دريغا، اي دريغ!
  • بود هر شب ماه ساغر نوش غير
    همچو نرگس مست در آغوش غير
  • در کفم از باغ الفت، خار ماند
    رفت دل از دست و دست از کار ماند
  • ذوق مستي، در دل افسرده نيست
    زنده بي عشق تو، کم از مرده نيست
  • سگ که افسانه در وفاداري است
    به از آن کس که از وفا عاري است
  • الا اي خاک عشرت زاي پاريس!
    در و دشت بهشت آساي پاريس
  • گلستان طبع من افسرده بود
    که دل در برم طايري مرده بود
  • بهار مرا کاروانها گل است
    چمن در چمن لاله و سنبل است
  • مي خوش دلي، در اياغ من است
    که آن خرمن گل به باغ من است
  • چرا بسته چون صيد، در خانه اي؟
    گشا بال زرين، که پروانه اي
  • برآر از دل خسته، آهنگ خويش
    که من در نوا آورم، چنگ خويش
  • ناگه آن آرام جان آمد پديد
    نوبهاري در خزان آمد پديد
  • نباشد در مقام حيله و فن
    کم از ناپارسا زن، پارسا زن
  • زنان در مکر و حيلت گونه گونند
    زيانند و فريبند و فسونند
  • ميفشان دانه، در راه تذروي
    که مأوا گيرد از سروي به سروي
  • جهاني را بهم آميخته ايزد
    همه در قالب زن، ريخت ايزد
  • دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
    در دولت برويش باز گردد