167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان فروغي بسطامي

  • دوشينه که آن ماه مشک مو را
    در خانه کشيدم به صد بهانه
  • اين بيت ملک در خيالم آمد
    خون دلم از ديده شد روانه
  • «مجلس ما چو بهشت است در اين فصل بهار
    خيز اي ساقي مستان قدح باده بيار
  • باده صاف چو دل هاي حکيمان اله
    تلخ چون زاهد سجاده فکن در بازار
  • نيکوست که در پيش تو خوانم غزل شاه
    زيرا که هواي رخ نيکوي تو دارم
  • گر با تو به فردوس برين جاي دهندم
    در مجمع فردوس نظر سوي تو دارم
  • انديشه ندارد دلم از آتش دوزخ
    تا راه در آتشکده خوي تو دارم
  • يارب خم گيسوي تو آشفته مبادا
    کاشفته دلي در خم گيسوي تو دارم
  • در نزد من ارباب کرامت همه ماتند
    وين معجزه از نرگس جادوي تو دارم »
  • مالک نظم گهربار ملک ناصردين
    که ز فيض لب او صاحب در عدنم
  • آفتاب فلک جاه ملک ناصردين
    که قرينش ملکي نامده در هيچ قران
  • عقل در چاره سوداي تو بي چاره بماند
    وقت آن است که ديوانه شود عاقل تو»
  • پنج بيت از شه والاست در اين تازه غزل
    که بود هوش رباينده هر دانايي
  • دست در زلف رساي تو کسي خواهد زد
    که سرش را ننهد بر سر هر سودايي
  • از کشت عمل بس است يک خوشه مرا
    در روي زمين بس است يک گوشه مرا
  • زلفين سيه که در بناگوش تواند
    سر بر سر هم نهاده بر دوش تواند
  • سايند سر از ادب به پايت شب و روز
    آري دو سياه حلقه در گوش تواند
  • ره يافته در زلف دل آويز کجت
    القصه به راه کج فتاده ست دلم
  • ديوان قاآني

  • يعني به جذبه ايم نه شوريده از جنون
    يعني به خلسه ايم نه پيچيده در ردا
  • آن از طريق شرع کند با تو دوستي
    وين در لباس زهد شود با تو آشنا
  • تو در ميانه هايم و حيران و تن زده
    آکنده از سفاهت و آموده از عما
  • ارواح انبيا همه بر خاک او مقيم
    اشباح اوليا همه در راه او فدا
  • در پرده ولايت عظمي نهفته رو
    بر مسند خلاقت کبري گزيده جا
  • در مکتب کمال تو خردي بود خرد
    از دفتر نوال تو جزوي بود بقا
  • گيرم که در کلام تو تأثير کيمياست
    دانا به کان زر نکند عرض کيميا
  • زبس گلهاي گوناگون چمن چون صحف انگليون
    تو گويي فرش سقلاطون صبا گسترده در مرعي
  • قمر رنگي ز رخسارش شکر طعمي ز گفتارش
    بشر رامهر ديدارش نهان چون روح در اعضا
  • زمين آثاري از حزمش فلک معشاري از عزمش
    اجل در پهنه رزمش ندارد دم زدن يارا
  • ابد از هستيش آني فلک در مجلسش خواني
    به خوان همتش فاني فروزان بيضه بيضا
  • زده در دشت لاخرگه که لامعبود الاالله
    ز کاخ نفي جسته ره به خلوتگاه استثنا
  • روان راز پرورده سرايد راز در پرده
    بلي گيرد خرد خرده به نااهل ار بري کالا
  • در اوصاف تو قاآني دهد داد سخنداني
    کند امروز دهقاني که تا حاصل برد فردا
  • تند و غضبناک و سخت و سرکش و توسن
    از در مجلس درآمد آن بت رعنا
  • مات شدم در رخش چنانکه تو گفتي
    او همه خورشيد گشت و من همه حربا
  • سرکه فروشي مکن ز چهره که در عشق
    هيچم از آن سرکه گم نگردد صفرا
  • دلبر بايد که هر دم از در شوخي
    بوسه نمايد لبش به طبع تقاضا
  • زشت به هرجا رود در است به خواري
    گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
  • مهتر قاآني آن منم که ز دانش
    در همه گيتي کسم نبيند همتا
  • در همه عضوم مخيري پي بوسه
    از سرم اينک بگير بوسه بزن تا
  • چهره يوسف به خواب ديد که در مصر
    ترک وصال عزيز گفت زليخا
  • گفتمش اي ترک در لبان تو گويي
    رحل اقامت فکنده است مسيحا
  • ني غلطم نبود اين عجب که نمايد
    در شب تاريک جلوه نجم ثريا
  • شاها در اين قصيده ژرف نگه کن
    نظم تو آيين ببين و شيوه شيوا
  • شعر نشايدش خواندن از در معني
    هر چه به صورت مردفست و مقفا
  • از بهر يک آهو که در آري به کمندش
    منت نتوان برد ز بازوي توانا
  • در دست تو ماند به يکي زورق سيمين
    کز لطمه امواج برون جسته ز دريا
  • در قبضه تقدير تو گويي ملک الموت
    ايدون ز پي مرگ دو گيتي است مهيا
  • تا تنگ شود زاويه از بعد مسافت
    در زاويه تنگ کند خصم تو مأوا
  • گسترد بهار در زمين ديبا
    چون چهر نگار شد چمه زيبا
  • اين تعبيه کرده نافه در دامن
    آن عاريه کرده گوهر از دريا
  • از لعل تو نعل روح در آتش
    از عشق تو مغز عقل پر سودا
  • اي ترک بعيد بوسه آيين است
    در شرع رسول و ملت بيضا
  • زان گرد زنخ که گوي را ماند
    در رقص آيم چو گوي سر تا پا
  • اجزاي وي است هرچه در گيتي
    با کل چه برابري کند اجزا
  • اعضاي وي است هرکه در عالم
    با روح چه همسري کند اعضا
  • کوهي که خورد قفاي قهر او
    آسيمه دود چو باد در بيدا
  • از دشنه تو که تشنه خون است
    بس کشته که پشته گشته در هيجا
  • چون باد قلم دود در انگشتم
    گر مدح تکاورت کنم املا
  • رخسار تو آيينه است و خصمت ديو
    زان در تو چو بنگرد شود رسوا
  • مرغ هوا و ماهي دريا به خواب و من
    بيدار و چشم دوخته در چشم اخترا
  • کز در صداي سندان برخاست کانچنانک
    پنداشتي ز چرخ بغريد تندرا
  • گفتم هلاکيي ء که به در حلقه مي زني
    گفتا نگار گفتم بخ بخ درا درا
  • برجستم و دويدم و در را گشود و بست
    کردم سلام و تنگ کشيدمش دربرا
  • گفتم بهل که عود به مجمر در افکنم
    شکرانه قدوم تو ترک سمنبرا
  • گو بنگرش نشيب سپهر ار نديده کس
    در قلزمي معلق ديوي شناورا
  • باري ز هر کران سخني رفت در ميان
    زان سان که هست رسم حريفان همسرا
  • فصلي چنين که گويي کردند تعبيه
    تأثير پشت سوهان در طبع صرصرا
  • گفتا که بهتر از اسدالله خان که هست
    در گوش مير گفتش چون سکه برزرا
  • تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد
    چون يک روان پاک بود در دو پيکرا
  • يک روز دم زني اگر اندر حضور وي
    در حق من شود همه کامم ميسرا
  • بادش عدو نوان و بدانديش ناتوان
    دولت جوان و حکم روان يار در برا
  • خواند مرا امير اميران به کاخ خويش
    ناخوانده پاسبانش راند ز در مرا
  • قولي درشت گفت وليکن درست گفت
    زانرو که کرد گفتش در دل اثر مرا
  • روي زمين فراخ چه پروا که دست تنگ
    پاي سفر نبسته کسي در حضر مرا
  • نگذاشت مهرشان که کنم رو به هيچ سوي
    تا ماند جان به لجه اندوه در مرا
  • اول جناب معتمدالدوله کاستانش
    در پيش تيغ حادثه آمد سپر مرا
  • من پادشاه ملک بيانم از آن بود
    ز الفاظ گونه گونه حشر در حشر مرا
  • وز صد هزار تيغ فزونست در اثر
    طومار شکوهاي چنين برکمر مرا
  • وقتست که در سرود و وجد آرد
    شور رخ گل هزار دستان را
  • در باغ ز خوشه هاي مرواريد
    آويزه فکند گوش اغصان را
  • آن صلصلکان نگر که بي مضراب
    در مثلث و بم فکنده الحان را
  • وان اقحو کان که کرده بي مسواک
    چون در عدن سپيد دندان را
  • در هاون سيم زعفران سايد
    کارد به نشاط جان پژمان را
  • پروانه صفت دلم در آن شبها
    با شمع رخ تو بست پيمان را
  • وز آرزوي لبت در آن ظلمات
    جستم چو سکندر آب حيوان را
  • در ديگ طلب به آتش سودا
    بريان کنم اي پسر دل و جان را
  • در من نمکي چنانکه بايد نيست
    بگشا تو ز لب سر نمکدان را
  • در جامه قدر او قدر بيند
    نه چرخ و سه فرع و چار ارکان را
  • در حفظ تو هست نقش هر معني
    جز رسم و اثر که نيست نسيان را
  • در ملک جلالت آنچه خواهي هست
    جز نام و نشان که نيست پايان را
  • در حشر ز بيم تو گنه کاران
    با سر سپرند راه نيران را
  • با جود تو مور ازين سپس نهند
    در خاک ذخيره زمستان را
  • آورده سحاب دست در پاشت
    ني سان به خروش ابر نيسان را
  • کف کريمش از بس فشانده در يتيم
    يتيم ساخته پروردگار عمان را
  • از آن سپس ز در شرم زيب بزم تو ساخت
    چو آفتابه زر آفتاب تابان را
  • ورت هواست که در فارس فتنه بنشيند
    يکي ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
  • چو در شود به گلوي خورنده از دل جام
    ز دل برون فکند رازهاي پنهان را
  • مطيع تست به هر حال در شتاب و درنگ
    چنان که باد مطاوع بدي سليمان را
  • کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
    ز پشک مشک وز خر مهره در غلطان را
  • بدان اراده تنها اگر خدا خواهد
    نبشت خواهم کوه و در و بيابان را