167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان رهي معيري

  • شب ز آه آتشين، يکدم نياسايم چو شمع
    در ميان آتش سوزنده، جاي خواب نيست
  • مردم چشمم فرومانده است در درياي اشک
    مور را پاي رهائي از دل گرداب نيست
  • هر چند که در کوي تو مسکين و فقيريم
    رخشنده و بخشنده چو خورشيد منيريم
  • با عزيزان درنياميزد دل ديوانه ام
    در ميان آشنايانم، ولي بيگانه ام
  • از سبک روحي، گران آيم به طبع روزگار
    در سراي اهل ماتم، خنده مستانه ام
  • نيست در اين خاکدانم آبروي شبنمي
    گرچه بحر مردمي را، گوهر يکدانه ام
  • ز آرامم جدا، از فتنه روي دل آرامي
    سيه روزم چو شب، در حسرت صبح بناگوشي
  • خفته از مستي بدامان ترم آن لاله روي
    برق از گرمي در آغوش سحاب افتاده است
  • نيست شبنم اين که بيني در چمن، کز اشتياق
    پيش لبهايت، دهان غنچه، آب افتاده است
  • گوشه عزلت بود سر منزل عزت، رهي
    گنج گوهر بين که در کنج خراب افتاده است
  • ز شاديها گريزم در پناه نامراديها
    بجاي راحت از گردون، بلا خواهم بلا خواهم
  • برق آفت، در انتظار من است
    سبزه نو دميده را مانم
  • دست و پا ميزنم بخون جگر
    صيد در خون طپيده را مانم
  • دردا که سوخت خار و خس آشيان ما
    نگرفته خانه در چمن کوي او هنوز
  • ناگزير از ناله ام در ماتم دل، چون کنم؟
    مرهم داغ عزيزان، غير شيون نيست نيست
  • نيست در خاطر مرا انديشه از گردون، رهي
    رهرو آزاده را، پرواي رهزن نيست نيست
  • نبود گوهر يکدانه اي در اين دريا
    وگرنه چون صدف آغوش ميگشودم من
  • همچو هلال، بهر تو آغوش من تهي است
    اي کوکب اميد، در آغوش کيستي؟
  • امشب کمند زلف ترا، تاب ديگري است
    اي فتنه، در کمين دل و هوش کيستي؟
  • با کسم در زمانه الفت نيست
    که نه اهل زمانه را مانم
  • بود لرزان شعله شمعي در آغوش نسيم
    لرزش زلف سمن ساي توام آمد بياد
  • در چمن پروانه اي آمد، ولي ننشسته رفت
    با حريفان قهر بيجاي توام آمد بياد
  • پاي سروي، جويباري زاري از حد برده بود
    هايهاي گريه در پاي توام آمد بياد
  • جلوه عمر من از صبح نخستين بيش نيست
    در شکرخندي است فرجام من و فرجام صبح
  • عمر کوتاهم «رهي » در شام تنهائي گذشت
    مردم و نشنيدم از خورشيدروئي نام صبح
  • در ساغر طرب، مي انديشه سوز نيست
    تسکين ما، ز جرعه ميناي ديگر است
  • ما آن پياده ايم، که از پا فتاده ايم
    در عرصه وجود، سواري پديد نيست
  • جان بکوي مي فروشان داده ايم
    در بروي خودفروشان بسته ايم
  • اشک غم، در دل فرو ريزيم ما
    راه بر سيل خروشان بسته ايم
  • گرچه سرتاپاي من مشت غباري بيش نيست
    در هوايش چون نسيم از پاي ننشينم هنوز
  • سيمگون شد موي و غفلت همچنان برجاي ماند
    صبحدم خنديد و من در خواب نوشينم هنوز
  • پيرايه خاک و آبم، روشنگر آفتابم
    گنجم ولي در خرابم، ويرانه من تن من
  • بهر هر ياري که جان دادم بپاس دوستي
    دشمني ها کرد با من، در لباس دوستي
  • شاهد معني که دل سرگشته از سوداي اوست
    جلوه بر من کرد در خلوت سراي نيمشب
  • در دل شب، دامن دولت بدست آمد مرا
    گنج گوهر يافتم، از گريه هاي نيمشب
  • نيست حالي در دل شاعر، خيال انگيزتر
    از سکوت خلوت انديشه زاي نيمشب
  • ترا چون نکهت گل، تاب آرميدن نيست
    نسيم غير، ندانم چه گفت در گوشت؟
  • در جستجوي يار دلازار، کس نبود
    اين رسم تازه را به جهان ما گذاشتيم
  • غم در دل روشن نزند خيمه اندوه
    چون بوم، که از خانه آباد گريزد
  • فرياد، که در دام غمت سوختگان را
    صبر از دل و تأثير ز فرياد گريزد
  • من اسيرم در کف مهر و وفاي خويشتن
    ورنه او سنگين دل نامهرباني بيش نيست
  • قوت بازو سلاح مرد باشد، که آسمان
    آفت خلق است و در دستش کماني بيش نيست
  • خفتم بياد يار در آغوش گل، ولي
    آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟
  • تا گريزان گشتي اي نيلوفري چشم از برم
    در غمت از لاغري، چون شاخه نيلوفرم
  • شمع لرزان نيستم تا ماند از من اشک سرد
    آتشي جاويد باشد، در دل خاکسترم
  • سوز عشق تو خيزد از نفسم
    بوي در گل نهفته را ماند
  • شعله خيزد از دل بحر خروشان، جاي موج
    گر بگيرد يک نفس در هفت دريا آتشم
  • فريب خال لبش خوردم و ندانستم
    که دام کرده نهان، در قفاي دانه خويش
  • گرچه روزي تيره تر از شام غم باشد مرا
    در دل روشن، صفاي صبحدم باشد مرا
  • گرچه در کارم چو انجم عقده ها باشد، رهي
    چهره بگشاده اي، چون صبحدم باشد مرا