نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
فروغي گر نه چشمت ديده آن گلبرگ رنگين را
چرا گلهاي رنگارنگ
در
دامان من کردي
با آن که مي از شيشه به پيمانه نکردي
در
بزم کسي نيست که ديوانه نکردي
پيراهن حياي زليخا دريده شد
تا
در
لباس يوسف پيغمبر آمدي
در
پيش زلف خم به خمت عقده هاي دل
گفتم که مو به مو بشمارم نيامدي
در
کارگاه ديده نگارا ز روي تو
گفتم نگارها به نگارم نيامدي
تنها
در
انتظارم هلاکم نساختي
بعد از هلاک هم به مزارم نيامدي
تا
در
ميانه بود وجودم نديدمت
تا از ميان نرفت غبارم نيامدي
گر گنج دست مي دهد از رنج پس چرا
يک بار
در
يمين و يسارم نيامدي
اگر آن قيامتي را که شنيده ام بيايد
نرسد بدين قيامت که تو
در
قيام داري
به درستي از مقامت کسي آگهي ندارد
مگر آن شکسته قلبي که
در
آن مقام داري
به فداي چشم مستت کنم آهوي حرم را
که تو
در
حريم سلطان بسي احترام داري
به چه رو تو را نسوزد غم مهوشان فروغي
که هنوز
در
محبت حرکات خام داري
کس طاقت ديدارت زين ديده نمي آرد
آن به که جمالت را
در
پرده نهان داري
هيچ از دهن تنگت مفهوم نمي گردد
يعني که
در
اين معني خلقي به گمان داري
رسنهاي رسا از هر طرف تابيده گيسويش
گرفتاري
در
آن چاه زنخدان است پنداري
خديو ذره پرور ناصرالدين شاه نيک اختر
که
در
ايوان رخش مهر درخشان است پنداري
زان فشانم اشک
در
هر رهگذاري
تا به دامان تو ننشيند غباري
اختياري آيد اندر دست ما را
گر گذارد عشق
در
دست اختياري
گيرم طبيب وقتي احوال من بپرسد
کي
در
شمارش آيد دردم ز بي شماري
نوميديم به حدي است
در
عالم محبت
کز ايزدم نمانده ست چشم اميدواري
تا خار او خليده ست
در
پاي دل فروغي
چشمم گرو کشيده ست با ابر نوبهاري
مستي ما همه اين است که
در
مجلس دوست
با خبر نيست ز کيفيت ما هشياري
معشوق پرده پوشي و منظور پرده
در
هم پرده مي گذاري و هم پرده مي دري
من
در
کمند عشق اسير ستم کشم
تو بر سرير حسن امير ستم گري
پيکان آه من به تو کاري نمي کند
تا
در
نظام لشکر آه مظفري
آن ماه بر سر تو فروغي گذر نکرد
در
رهگذار او مگر از خاک کمتري
چون همه وضع جهان گذران
در
گذر است
مگذر از عالم شيدايي و شوريده سري
تا سر خود نسپرديم به خاک
در
دوست
خاطر آسوده نگشتيم از اين دربه دري
در
شاه راه طلب جانم رسيد به لب
ليکن ز سر لبت هيچم نشد خبري
در
عين خسرويم مملوک خويش بخوان
افزوده کن ز کرم بر قدر من قدري
از آن به چشم خود اي اشک مسکنت دادم
که
در
بيان محبت گواه من باشي
گر کمال هر دو عالم
در
تو هست
تا پي طفلي نگيري جاهلي
کوشش بي جا مکن
در
راه وصل
هر زمان کز خود گذشتي واصلي
دوشينه سيه چشمي
در
خواب خوشم گفتا
کز نشئه بيداري کيفيت خواب اولي
از چشم بد مردم ايمن نتوان بودن
رخسار نکوي او
در
زير نقاب اولي
گنجينه مهر او
در
سينه نمي گنجد
کاشانه بدين تنگي يک باره خراب اولي
در
وعده گاه وصلش جانم به لب رسيده ست
ترسم صبا نيارد زان بي وفا پيامي
واعظ مرا مترسان زيرا که
در
محبت
ديدم قيامتم را از قد خوش قيامي
گه
در
کنار ماه چو جراره عقربي
گه بر فراز گنج چو پيچيده ارقمي
خورشيد
در
کمند تو گردن نهاده است
گويا کمند پر خم شاه معظمي
آن خسرو کريم که دست سخاي وي
افکنده است رخنه
در
ارکان هر يمي
شاها هميشه باد ممالک مسخرت
زيرا که
در
قلمرو شاهي مسلمي
قدم
در
حلقه آزادگان وقتي تواني زد
که قلبي را نيازاري و جاني را نرنجاني
فروغي شهره هر شهر شد شعرم به شيريني
که
در
گفتار شيرين خسروم داده ست فرماني
خديو دادگستر ناصرالدين شاه دين پرور
که مانندش نديده ست آسمان
در
هيچ دوراني
در
گردنم فکنده ست گيسوي او کمندي
بر کشتنم کشيده ست ابروي او کماني
در
وادي محبت حال دلم چه پرسي
کردي فتاده ديدم دنبال کارواني
گر با پري نداري نسبت چرا هميشه
در
خاطرم مقيمي وز ديده ام نهاني
گر دل از نقطه خال تو بنالد نه عجب
عجب اين است که
در
دايره امکاني
گفتمش
در
ره جانانه چو بايد کردن
زير لب خنده زنان گفت که جان افشاني
کردي سياه زلف دوتا را که
در
غمت
مويم سفيد سازي و پشتم دوتا کني
تا کي
در
انتظار قيامت توان نشست
برخيز تا هزار قيامت به پا کني
در
شهر اگر تو شاهد شيرين گذر کني
شهري به يک مشاهده زير و زبر کني
آگه شوي ز خاک رياضت کشان عشق
گر
در
بلاي هجر شبي را سحر کني
جان
در
بهاي بوسه شيرين توان گرفت
گيرم درين معامله قدري ضرر کني
جم دستگاه فتحعلي شاه تاجدار
بايد که سجده بر
در
او هر سحر کني
عقده هايي که بدان طره پرچين زده اي
کاش بگشايي و
در
سنبل رعنا فکني
چون به هم برفکني طره مشک افشان را
آتشي
در
جگر عنبر سارا فکني
وقتي ار سايه بالاي تو بر خاک افتد
خاک را
در
طلب عالم بالا فکني
گر چشم سياهش را از چشم صفا بيني
آهوي خطايي را
در
عين خطا بيني
اطوار تطاول را
در
طره او يابي
زنجير محبت را بر گردن ما بيني
بر طره او بگذر تا مشک ختن يابي
در
چهره او بنگر تا نور خدا بيني
در
راه طلب بنشين چندان که خطر يابي
از کوي وفا بگذر چندان که جفا بيني
آن حور بهشتي رو گر حلقه کند گيسو
مرغان بهشتي را
در
دام بلا بيني
با سر زلف پراکنده بيا
در
مجمع
تا بدانند که سرمايه سوداي مني
غمت کشيده به خون کافر و مسلمان را
تو جور پيشه ندانم که
در
چه آييني
شمايل تو به حدي رسيد
در
خوبي
که قابل نظر شاه ناصرالديني
در
مي خانه برو باده ديرينه بنوش
لب دريا بنشين دامن سجده بشوي
همه تدبير من اين است که ديوانه شوم
کودکان
در
پيم افتند به صد هايا هوي
دستگيرت نشود حلقه مشکين رسنش
تا نگون سار
در
آن چاه زنخدان نشوي
دانه اشک بده درگران مايه بگير
غوطه
در
بحر بزن گوهر گم گشته بجوي
به غير سينه صد چاک خويش
در
صف محشر
شهيد عشق نخواهد نه شاهدي، نه گواهي
اي سر زلف تو سر رشته هر سودايي
خاري از سوزن سوداي تو
در
هر پايي
شورش عشاق
در
عهد لب شيرين لبت
اي خوشا عهدي که شورش عشق و شيرينش تويي
مي برم رشک نظربازي که از بخت بلند
در
ميان سرو قدان سرو سيمينش تويي
زندگي بهر فروغي
در
محبت مشکل است
تا به جرم مهرباني بر سر کينش تويي
مدعا
در
دل من هيچ نماند از دهنت
بس که دشنام شنيدم به مکافات دعا
دست خالي نتوان رفت به خاک
در
دوست
قدمي همرهم اي چشم گهربار بيا
شرف کعبه اسلام ملک ناصردين
آن که جان آمده
در
حضرتش از بهر فدا
بگشاي گوش هوش و بيا
در
سراي ما
بشنو کلام خسرو کشورگشاي ما
در
ساکنان هفت فلک خواب و خور نماند
از ناله شبانه و از هاي هاي ما
در
زندگي گذر نکني سوي ما وليک
رحمي به دل بياور بعد از فناي ما
آن قدر به چنگ باز و تيهو آمد
کز کثرت قتلشان
در
آزار شدم »
گر وصل تو بار دگرم دست دهد
در
هر دو جهان بس است منظور مرا»
گر قرين
در
آسمان جويند مه را
مي توان هم بر زمين جستن قرينت
همچو طاووس چو سرمست خرامي
در
باغ
توتياي مژه را خاک زمين بايد کرد
طاقت و صبرم نمانده ست دگر هيچ
در
شب هجرم چه قدر حوصله باشد»
دوست نشايد ز دوست
در
گله باشد
مرد نبايد که تنگ حوصله باشد
راهرو عشق بايد از پي مقصود
در
قدمش صد هزار آبله باشد
تند مران اي دليل ره که مبادا
خسته دلي
در
قفاي قافله باشد
موي تو زد حلقه بر ميانت و نگذاشت
يک سر مو
در
ميانه فاصله باشد
تا ز شاه اين پنج بيت الحق شنيدم
طبع من مستغني از
در
ثمين شد
تا عجايبها کند ظاهر ز باطن
در
نظر گاهي چنان گاهي چنين شد
تا قدم زد
در
جهان آفرينش
آفرين بر جانش از جان آفرين شد
در
شب معراج ذات عرش سيرش
با احد بود و به احمد هم نشين شد
« دل من مايل آن لعبت فرخار بود
جان من
در
ره آن شوخ دل آزار بود
ترسم آخر نرسد نوبت خون خواهي من
بس که
در
ره گذرش کشته بسيار بود
به که
در
پرده بپوشند رخ خوبان را
راز عشاق چرا بر سر بازار بود
سبب نقطه ايجاد ملک ناصر دين
که مدار فلکش
در
خط پرگار بود
ملکا شعر فروغي همه
در
مدحت توست
که چنين صاحب اشعار گهربار بود
صفحه قبل
1
...
1090
1091
1092
1093
1094
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن