167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان رودکي

  • کنه را در چراغ کرد سبک
    پس درو کرد اندکي روغن
  • هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت
    سر از دريچه رنگين برون کند زرين
  • به چنگال قهر تو در، خصم بد دل
    بود همچو چرزي به چنگال شاهين
  • هفت سالار، کندرين فلکند
    همه گرد آمدند در دو و داه
  • در راه نشابور دهي ديدم بس خوب
    انگشته او را نه عدد بود و نه مره
  • گه در آن کندز بلند نشين
    گه بدين بوستان چشم گشاي
  • تا چو شد در آب نيلوفر نهان
    او به زير آب ماند از ناگهان
  • اندر آن شهري که موش آهن خورد
    باز پرد در هوا، کودک برد
  • چونکه ماليده بدو گستاخ شد
    کار ماليده بدو در واخ شد
  • چون که نالنده بدو گستاخ شد
    تن درستي آمد و در واخ شد
  • مرد ديني رفت و آوردش کنند
    چون همي مهمان در من خواست کند
  • گفت: فردا بيني ام در پيش تو
    خود بيا هنجم ستيم از ريش تو
  • زشت و نافرهخته و نابخردي
    آدمي رويي و در باطن بدي
  • دستگاه او نداند کز چه روي؟
    تنبل و کنبوره در دستان اوي
  • که بر آب و گل نقش ما ياد کرد
    که ماهار در بيني باد کرد
  • رسيدند زي شهر چندان فراز
    سپه خيمه زد در نشيب و فراز
  • فگندند بر لاد پر نيخ سنگ
    نکردند در کار موبد درنگ
  • سرشک از مژه همچو در ريخته
    چو خوشه ز سارونه آويخته
  • نيست فکري به غير يار مرا
    عشق شد در جهان فيار مرا
  • چون نهاد او پهند را نيکو
    قيد شد در پهند او آهو
  • چراغان در شب چک آن چنان شد
    که گيتي رشک هفتم آسمان شد
  • اگرچه در وفا بي شبهي و ديس
    نمي داني تو قدر من ازنديس
  • بود زودا، که آيي نيک خاموش
    چو مرغابي زني در آب پاغوش
  • ديوان رهي معيري

  • چنبري گشته مرا از غم و انده بالاي
    در فراق سر زلف سيه چنبريش
  • هر سري حلقه فرمانبريش کرد به گوش
    چرخ در گوش کند حلقه فرمانبريش
  • مر محبش را دوران فلک باد به کام
    همه شب خفته در آغوش بتي چون پريش
  • ستاده سرو به بستان، چو لعبت کشمير
    شکفته سوري در باغ، چون بت فرخار
  • فضاي باغ بود چون نگارخانه چين
    ز بس که لعبت چيني در او گرفته قرار
  • بهار گرچه بسي خرم است و جان پرور
    ولي نباشد در ديده منش مقدار
  • ساقيا نوبهار در گذر است
    چه اميد است تا بهار دگر
  • باد را جان پروري گرمي نباشد گو مباش
    ميکند اشعار من در مدح شه جان پروري
  • رايت شرع مبين چونين نميگشتي بلند
    گر نبودي در قفايش ذوالفقار حيدري
  • در خور اوصاف او کس مي نيارد گفت مدح
    با رسن نتوان شدن بر گنبد نيلوفري
  • آمد سرمست در وثاقم شبگير
    آن بت نوشاد و ترک خلخ و کشمير
  • همي برآيد از مرغزار بانگ تذرو
    همي بخندد در کوهسار کبک دري
  • خرد ماند از آن داستان در شگفت
    که آتش دميد از دل مشک ناب
  • افسانه است در برشان حال يکدگر
    از بس که خلق، از دل هم دور بوده اند
  • نهفته آهن در سنگ خاره است و ترا
    درون سينه چون گل، دلي است از آهن
  • اگرچه پيش دو زلفت بنفشه بي قدر است
    بسان قطره به دريا و سبزه در گلشن
  • در خون نشست غنچه، که شد همنشين خار
    گردن فراخت سرو، ز بر چيده دامني
  • در جام فلک، باده بي دردسري نيست
    تا ما به تمنا، لب خاموش گشاييم
  • در دامن اين بحر فروزان، گهري نيست
    چون موج، به اميد که آغوش گشاييم؟
  • با همه خاموشي و افسردگي
    در دلم تير نگاهت کار کرد
  • بر فرق دوستان دو رو، پشت پاي زن
    در جنگ دشمنان وطن، چيره دست باش
  • موي سپيد، آيت پيري است در جهان
    گوش تو، از سپيدي مو شکوه ها شنيد
  • خزان هجر بر اين بوستان نيابد دست
    نسيم تفرقه در اين چمن نجويد راه
  • نامهربان شو اي دل خونين، که در جهان
    شد خصم زندگاني من، مهربانيم
  • اي بهتر از جواني و اي خوشتر از اميد
    طي گشت در اميد وصالت، جوانيم
  • مرا بود از جهان جمعيتي در کنج آسايش
    پريشان کرد حالم، تا پريشان کرد گيسو را
  • در بر دريا شود هموار، هر پست و بلند
    مشکلات زندگي از عشق شد آسان مرا