نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
هيلاج نامه عطار
بگوش جان ازو بشنو
در
اينجا
ازو کن رازها باور
در
اينجا
کسي
در
خواب رفته او چه داند
که او
در
خواب بود خود بداند
که داند جبرئيل ما
در
اينجا
که خواند مر دليل ما
در
اينجا
مرا پيغام او داد از نمودم
در
اينجا بود او کرده
در
سجودم
تو منگر هيچ بي احمد
در
اينجا
ز احمد بنگر اندر هر
در
اينجا
جمالش
در
درون جان نهانست
جمالش
در
همه چيزي عيان است
جمالش
در
دل و
در
جان واصل
نمي بيني تو او را شيخ حاصل
در
آخر اولم شيخا عيانست
نمي بيني که
در
شرح و بيانست
مرو بيرون ز خود
در
لاو الا
که تا
در
عشق گردانمت يکتا
ابا خود آشنا باشد يقين او
ابا خود او بود
در
گفت و
در
گو
کنون او
در
مکان ز آن راز دارد
ولي
در
لامکان اعزاز دارد
درين اسرار شيخا
در
يقيني
بجز جبار
در
عالم چه بيني
بسي
در
خلوت اينجا چله دارند
هوائي صورتي
در
کله دارند
هواي غير نبود
در
درونش
بجز يک سير نبود
در
درونش
همه
در
مکر و زرق و نام و ناموس
بمانده
در
نهاد خود بافسوس
ز عزلت
در
درون خلوت دل
شدم ايشيخ
در
ديدار واصل
جهان بگذار و
در
حق پيش بين گرد
که تا ماني تو
در
عين اليقين فرد
ره مردان طلب
در
خلوت دل
عيان ياربين
در
خلوت دل
ره مردان طلب
در
ديد جانان
دمي بنگر تو
در
توحيد جانان
ره مردان منم کرده
در
اين سر
دريده بيشکي پرده
در
اين سر
دل صديق ميبايد
در
اين سر
که بيند
در
دروان اوست ظاهر
دل صديق با يار است دايم
از آن
در
عشق
در
کار است دايم
دل صديق دايم
در
نمود است
از آنش عرش دايم
در
سجود است
چو با دل ميکنم دلدار اويست
که با من
در
يقين
در
گفت و گوي است
که با من اينزمان
در
گفت و گويست
ز بهر ما چنين
در
جست و جويست
در
اين اعيان منصور است رفته
سخن چين چنين
در
عشق گفته
شود يکرنگ اينجا
در
يقين او
بود
در
عشق جانان پيش بين او
بدان نقاش تا بيني تو
در
خويش
که اعيان کرده
در
تو جوهر خويش
تو نقاشي کنون ايشيخ
در
ديد
يکي بنگر تو
در
اسرار توحيد
در
اينجا کار دارد گر بيابي
وگر تو فتنه تو
در
نيابي
وصال يار دارد
در
اناالحق
که اينجا ميزند
در
يار الحق
منم حيران شده ايدوست
در
تو
که چون بگشاده ايدوست
در
تو
منم حيران شده
در
روي خويت
يقين جا ميدهم
در
آرزويت
چه شور است اينکه
در
عالم فکندي
خروشي
در
دل آدم فکندي
چه شور است اينکه ما را
در
نهادست
که شوري
در
نهاد ما نهاده است
زند بحرم عجب شوري
در
اينجا
بگفت اسرار کل
در
روي دريا
توئي ايذات بيچون
در
عيانم
که شور آورده
در
شرح و بيانم
طبيعت شد خجل
در
راهت ايجان
چه ماند
در
يقين آگاهت ايجان
ببايد کاملي پاکيزه گوهر
که گويد راز تو
در
بحر و
در
بر
منم راز تو گفته
در
سوي کوه
فکنده زلزله
در
بار اندوه
وصالت
در
دلم آتش فکنده
عجب شوري
در
او بس خوش فکنده
ز سوداي تو
در
خونم چنين راز
نظر کن
در
دل مسکين افکار
يکي ديدم ز تو
در
بي نشاني
از آن کردم
در
اينجا جان فشاني
فنايت خوشتر آمد
در
نمودم
که
در
اول فناي محض بودم
اناالحق خود زدي
در
ذات منصور
بگفتي تا شدي
در
عشق مشهور
چنان منصور با تو
در
جهانست
که بيشک با تو
در
شرح و بيانست
چنان منصور با تو
در
نمود است
که کلي با تو
در
گفت و شنود است
بکش منصور جانا هم
در
اينجا
که بگشادي ورا کلي
در
اينجا
برافکن پرده از منصور بنيوش
لباس سر خود
در
جمله
در
پوش
دو عالم از تو حيران مانده امروز
همه
در
گريه و من
در
چنين سوز
زو صفت مانده ام غمگين
در
اينجا
که مي بينم چنين تمکين
در
اينجا
ز وصفت مانده ام
در
ناتواني
که خواهي کردنم
در
عشق فاني
زو صفت مانده ام
در
خويش امروز
تو پرده کرده
در
خويش امروز
توئي خورشيد
در
عين اليقينم
بجز روي تو
در
عالم نه بينم
توئي خورشيد پنهان گشته
در
دل
حقيقت تخم بودت کشته
در
دل
تو خورشيدي که
در
آئينه هستي
هر آيينه
در
آيينه تو هستي
در
اين آيينه منصور است نوري
در
اين آيت به بين عين حضوري
در
اين آيينه ديده عکس رويت
هر آئينه شدم
در
گفت و گويت
کني
در
آينه خود را نگاهي
ندارد کس
در
اين آيينه راهي
هر آئينه تو
در
منصور هستي
بت منصور
در
اينجا شکستي
هر آيينه ترا بينم
در
اينجا
بجز تو هيچ نگزينم
در
اينجا
بحق رازت
در
اينجا گفته ام من
در
اسرارت اينجا سفته ام من
بده جامي که
در
عين اليقينم
بجز تو هيچ
در
عالم نه بينم
بده جامي دگر ساقي بمنصور
که تاکل
در
دمد
در
جملگي صور
درين مستي بده کامم
در
اينجا
برافکن صورت و نامم
در
اينجا
که
در
انست از تو هاي و هويم
درون جاني و
در
آرزويم
حقيقت حق
در
اينست اي برادر
که آخر
در
يقين است اي برادر
نديدي غمخور کس
در
جهان تو
از آني
در
همه عالم نهان تو
وصال کعبه چون داري
در
اينجا
ترا دادند ره
در
کعبه تنها
دلا واصل ز قرآني
در
آخر
که راز دوست ميداني
در
آخر
همه ذرات را از سر آيات
که
در
آخر شما را هست
در
ذات
ز يکي باز دان او را تو
در
خويش
حجابت صورتست اينجاي
در
پيش
ترا ايدل سخن بسيار مانده است
در
آخر نقطه
در
پرگار مانده است
اگر زاينجا زني دم
در
فنايت
شود دم کل بماني
در
بقايت
تو خواهي شد فنا
در
آخر کار
تو خواهي بد خدا
در
آخر کار
ترا تا آتش کبر است
در
سر
نخواهي يافت اين صورت تو
در
سر
ز جان گر ره بري
در
سوي جانان
بماني زنده دل
در
کوي جانان
ز جان گر رهبري
در
سوي اول
نماني تو
در
اينجاگه معطل
ز جان گر رهبري
در
جزوو
در
کل
برون آئي تو از پندار و از دل
ز من زادي تو اينجاگه بصورت
نماندستي
در
اينجا
در
کدورت
همه با تست اين اسرار بيچون
که اينجا مانده
در
خاک و
در
خون
در
آخر جاي تو
در
شيب خاکست
دلا ميدان که کاري صعبناک است
چو
در
خود ديد اينجا روي دلدار
ز جان بيگانه شد
در
کوي دلدار
چو اندر ذات آئي
در
يکي گم
شوي چون قطره
در
بحر قلزم
دلا با تست گفتارم
در
اينجا
که ميداني تو اسرارم
در
اينجا
وصال ايدل ترا
در
روي خاکست
ترا هم رهگذر
در
سوي خاک است
دل خاک است
در
آخر وصالت
همين خواهد بدن
در
عين حالت
در
اينمنزل نخواهي بود بيدار
در
آخر گر دهان از عشق بيدار
عجب راز تو مشکل حالت افتاد
که آتش
در
پر و
در
بالت افتاد
در
اينجا سر خود از عشق داني
حقيقت جان جان
در
پيش داني
ز ماهي تا بمه
در
صنع بيچون
که پيدا کرد
در
تو بيچه و چون
همه
در
زمزمه
در
ذکر الله
همه اينجايگه از راز آگاه
همه با او
در
اينجا
در
مناجات
طلب دارند از ديدار حاجات
نظر کن بامدادان سوي خور تو
در
اينمعني که گويم
در
نگر تو
بيکباره چو دل بر اين نهادي
در
معني
در
اينجا برگشادي
بديدم هر دو عالم
در
درونم
نمودم روي
در
جان رهنمونم
تو
در
خوابي کنون
در
عين صورت
نميداني تو اين يعني ضرورت
تو مي بيني و
در
خوابي بمانده
ز بي آبي و
در
آبي بمانده
چنان مغرور
در
دنيا بماندي
که
در
صورت ابي معنا بماندي
همان آتش که
در
حلاج افتاد
مرا
در
جان و دل آنست فرياد
صفحه قبل
1
...
107
108
109
110
111
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن