نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
تا آگهيت بخشند از مساله معني
در
کارگه صورت عاشق شو و حيران باش
گر روز فروغي را تاريک نمي خواهي
در
خانه تاريکش خورشيد درخشان باش
ستاره تا که بود بر ستاره فرمان ده
زمانه تا که بود
در
زمانه سلطان باش
گر کاسته رنجي يک خمکده صهبا نوش
ور
در
طلب گنجي يک مرتبه ويران باش
اکسير قناعت را سرمايه دستت کن
در
عالم درويشي افسرزن و سلطان باش
شمشاد فروغي را
در
شهر تماشا کن
آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش
دلا مقيد آن گيسوان پرچين باش
در
اين دو سلسله خاقان چين و ماچين باش
اي خواجه برو بنده آن زهره جبين باش
در
بندگي خاک درش صدر نشين باش
يک چند به گرد حرم و کعبه دويدي
يک چند مقيم
در
مي خانه چين باش
خواهي که شوي خازن اسرار امانت
جبريل صفت
در
همه احوال امين باش
هر جا که درآيند ملوک از
در
حشمت
مشغول تماشاي ملک ناصردين باش
گر شبي
در
خانه جانانه مهمانت کنند
گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش
يا به چشم آرزو سير رخ صياد کن
يا به صحراي طلب
در
جستجوي دانه باش
خسروا شعر فروغي همه
در
مدحت تست
جاودان باد به طومار جهان اشعارش
من جعد عنبرين نشنيدم که
در
کشد
خورشيد را به سايه چتر معنبرش
يکي گذشته به صد نامرادي از
در
او
يکي کشيده به بر، بر مراد خويشتنش
خوشا دلي که تو باشي نگار پرده نشينش
به زير پرده بري
در
نگارخانه چينش
چه صيدها که نشد کشته
در
کمينگاهش
چه تيغ ها که نزد پنجه نگارينش
چه جامه ها که نپوشيد قد دلکش او
که
در
کنار کشد شاه ناصرالدينش
فروغي از لب نوشين او مگر دم زد
که شهره
در
همه شهر است شعر شيرينش
تا دهان او لبالب شد ز نوش
غنچه را
در
پوست خون آمد به جوش
با غمش تا طاقتي داري بساز
در
پي اش تا ممکنت باشد بکوش
ما و گل زاري که از نيرنگ عشق
گل بود خاموش و بلبل
در
خروش
دوش
در
خوابش فروغي ديده ايم
تا قيامت سرخوشيم از خواب دوش
از هر چه بجز حکايت عشق
ما پنبه نهاده ايم
در
گوش
زلف و خط و خال او فروغي
در
ماتم عاشقان سيه پوش
اسير گشته دلم رد چه زنخداني
که يوسف دل جمعي فتاده
در
چاهش
کسي که دوش بدان
در
به خاکساري رفت
کنون بيا به تماشاي حشمت و جاهش
نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم
که يوسف دلم افتاده
در
ميانه چاهش
سزد که بر سر آتش بيفکنيم دلي را
که رخنه
در
دل خوبان نکرد ناوک آهش
ميان معرکه تا کي دلم ربوده به افسون
که مار بوالعجبي خفته
در
ميان کلاهش
کاش
در
پرده شب و روز بپوشي رويت
تا ننازد فلک سفله به خورشيد و مهش
در
پا مريز حلقه زلف بلند خويش
ترسم خدا نکرده شوي پاي بند خويش
يا از شکنج طره کمندي به ره منه
يا رحمتي به آهوي سر
در
کمند خويش
با ناله
در
غم تو ز بس خو گرفته ام
آسوده ام به ناله ناسودمند خويش
در
راه عشق من نگذشتم ز کام خويش
گامي ميسرم نشد از اهتمام خويش
گر
در
محبت تو بريزند خون من
خود روز رستخيز شوم عذرخواه خويش
روزي اگر
در
آينه افتد نگاه تو
مفتون شوي ز فتنه چشم سياه خويش
درمانده ام به عالم عشقش ز بي کسي
آه ار نگيردم غم او
در
تباه خويش
فارغ نشد فروغي از آن شمع خانه سوز
تا آتشي ز ناله نزد
در
سراي خويش
داني چرا نشسته به خاکستر آفتاب
تا بنگري
در
آينه روي نکوي خويش
بوسيدن گلوي تو بر من حرام باد
گر
در
محبت تو نبرم گلوي خويش
امشب فروغي آن مه بيدار بخت را
در
خواب کردم از لب افسانه گوي خويش
گوشه ابروي معشوقت نيايد
در
نظر
تا نريزد خونت از شمشير خون افشان عشق
در
دير مغان باده ننوشم به چه دانش
وز مغبچگان ديده بپوشم به چه ادراک
شوق تو
در
هم شکست پنجه شاهين صبر
عشق تو لشکر کشيد بر سر سلطان دل
در
طلب چشم تو دور به آخر رسيد
آه که آن هم نشد حاصل دوران دل
رشته عقلم گسيخت بر سر سوداي عشق
گوهر اشکم بريخت بر
در
دکان دل
پرده تن را به دست شوق دريديم
تا نشود
در
ميان ما و تو حايل
دم نتوان زد به مجلسي که
در
آن جا
مهر خموشي زدند بر لب قايل
در
عالم عشق تو کفر است و نه اسلام
عشاق تو فارغ ز پرستيدن اصنام
تلخ و شيرين جهان
در
نظرم يکسان است
بس که شوريده دل از لعل شکرخاي توام
گر چه
در
چشم تو مقدار ندارم ليکن
اين قدر هست که درويش سر کوي توام
من که
در
گوش فلک حلقه کشيدم چو هلال
حاليا حلقه به گوش خم گيسوي توام
اي قيامت ز قيام تو نشاني، برخيز
که به جان
در
طلب قامت دل جوي توام
تا به
در
ميکده جا کرده ام
توبه ز تزوير و ريا کرده ام
از اثر خاک
در
مي فروش
خون بدل آب بقا کرده ام
دست
در
حلقه آن جعد چليپا زده ام
دل سودازده را سلسله و پا زده ام
در
اشک من به چشم حقارت نظر مکن
کاين لعل را به خون جگر پروريده ام
آن بقاست زهر فنا
در
مذاق من
تا شربت فراق بتان را چشيده ام
آن که نديده حسرتي
در
همه عمر خويشتن
کي به شمار آورد حسرت بيشماره ام
آن که به ديوانگي
در
غمش افسانه ام
آه که غافل گذشت از دل ديوانه ام
در
سرشکم نشد لايق بازار دوست
قابل قيمت نگشت گوهر يک دانه ام
سرو فرازنده اي خاسته از مجلسم
ماه فروزنده اي تافته
در
خانه ام
جلوه فروغي نکرد
در
نظرم آفتاب
تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه ام
افسانه دوزخ همه باد است به گوشم
تا ز آتش هجران تو
در
عين عذابم
تا کشيد آهنگ مطرب حلقه
در
گوشم فروغي
فارغ از قول خطيب، آسوده از پند اديبم
خيال گشتم و
در
خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم
پي ديدن خرامش سر کوچه ها ستادم
پي جلوه جمالش
در
خانه ها نشستم
ساقي نداده ساغر چندان نموده مستم
کز خود خبر ندارم
در
عالمي که هستم
از بس قدح کشيدم
در
کوي مي فروشان
هم جامه را دريدم، هم شيشه را شکستم
بر
در
مي خانه تا مقام گرفتم
از فلک سفله انتقام گرفتم
در
ره ساقي به انکسار فتادم
دامن مطرب به احترام گرفتم
ترک طلب کن که
در
طريق ارادت
مطلب خود را به ترک کام گرفتم
در
وادي محبت داني چه کار کردم
اول به سر دويدم، آخر ز پا فتادم
مجلس بهشت گردد از غايت لطافت
هر گه ز
در
درآيد حور پري نژادم
در
عالم محبت داني چه کار کردم
بعد از سپردن دل جان را نثار کردم
بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم
در
خيل کشتگانش آخر گذار کردم
اول قدم نهادم
در
کوي بي قراري
آن گه قرار الفت با زلف يار کردم
در
عين نااميدي گفتم اميد من داد
نوميد عشق او را اميدوار کردم
سنگ ناليد به حال دل ديوانه من
بس که
در
کوه غمش ناله و شيون کردم
يارب آويزه گوش تو پري پيکر باد
در
اشکي که من از ديده به دامن کردم
خيل اندوه به سر منزل من راه نبرد
تا فروغي به
در
ميکده مسکن کردم
جاني که خلاص از شب هجران تو کردم
در
روز وصال تو به قربان تو کردم
من هر غزل که گفتم
در
عاشقي فروغي
يک جاگريز آن را بر نام شاه کردم
شاه همه سلاطين، شايسته ناصرالدين
کز قهر دشمنش را
در
قعر چاه کردم
ببين که
در
طلب حال آتشين رخ تو
چگونه بر سر هر آتشي سپند شدم
ناله ها را اثري نيست وگرنه
در
عشق
آن قدر ناله نمودم که ز تاثير شدم
بريد از همه جا دست روزگار مرا
بدين گناه که
در
گردنت نيفکندم
معاشران همه
در
بزم پسته مي شکنند
شکسته دل من از آن پسته شکرخندم
نجات داد ملک هر کجا اسيري بود
من از سلاسل زلفش هنوز
در
بندم
يک باره گر از سبحه
در
انکار نبودم
از زلف بتان صاحب زنار نبودم
روزي ز قضا قسمت من خون جگر بود
کز صومعه
در
خانه خمار نبودم
بر مست غم دور فلک دست ندارد
اي کاش
در
اين غمکده هشيار نبودم
سرمايه سودا اگر اين زلف نبودي
سودازده
در
هر سر بازار نبودم
در
خواب نيايد گرم آن ماه، عجب نيست
کاندر خور اين دولت بيدار نبودم
بينايي من
در
رخش از گريه فزون شد
چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم
صف هاي ملائک همه
در
عالم رشکند
تا شد خم ابروي تو محراب سجودم
يک نکته ز هر دو لعل او بود
هر نشئه که
در
شراب ديدم
در
هر سر موي صيد بندش
صد پيچ و هزار تاب ديدم
صفحه قبل
1
...
1087
1088
1089
1090
1091
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن