167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان خواجوي کرماني

  • زان مردمک چشمم بي اشک نيارامد
    کارام نمي باشد در مردم دريائي
  • اگر زر مي زني در ملک معني
    به از مستي نيابي کيميائي
  • لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤي تر
    چه کند کز بن دندان نکند لالائي
  • همه شب منتظر خيل خيال تو بود
    مردم ديده من در حرم بينائي
  • گر نپرسي خبر از حال دلم معذوري
    که سخن را نبود در دهنت گنجائي
  • گفتا بدلربائي ما را چگونه ديدي
    گفتم چو خرمني گل در بزم دلربائي
  • گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بيند
    گفتم حديث مستان سري بود خدائي
  • دل خواجو همه در زلف بتان آويزد
    زانکه ديوانه شد از سلسله گيسوئي
  • بر روي نکو اين همه آشفته نگردند
    سريست در اوصاف تو بيرون ز نکوئي
  • در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت
    کلکم دو زباني کند و نامه دو روئي
  • در خاک سر کوي تو گمشد دل خواجو
    فرياد گر آن گمشده را باز نجوئي
  • مبتلائي در بلا فرسوده ئي
    بي قريني بي قرار افتاده ئي
  • نيمه مستي بي حريفان مانده ئي
    مي پرستي در خمار افتاده ئي
  • همچو خواجو پاي در گل مانده ئي
    بر سر پل مانده بار افتاده ئي
  • دلهاي شيخ و شاب بخون در فکنده ئي
    جانهاي خاص و عام بر آتش نهاده ئي
  • در شبستان عبير افشان زلف
    شمع کافوري ز رخ بر کرده ئي
  • روز را در سايه شب برده ئي
    شام را پيرايه خورد کرده ئي
  • لعل در پاش زمرد پوش را
    پرده دار عقد گوهر کرده ئي
  • بر کفم نه گر چه خون جان ماست
    آنکه در نصفي و ساغر کرده ئي
  • مهر ورزانرا تب محرق بشکر بسته ئي
    يا خطي در شکرستان بر نبات آورده ئي
  • تا چه مرغي کاشيان جائي همايون جسته ئي
    گوئيا در سايه پر همائي بوده ئي
  • شد دلم مستغرق درياي عشق
    ذره در غرقاب هرگز ديده ئي
  • در غمش خواجو چو چشم خونفشان
    چشمه خوناب هرگز ديده ئي
  • رباعيات خيام

  • معلوم نشد که در طربخانه خاک
    نقاش ازل بهر چه آراست مرا
  • اي آمده از عالم روحاني تفت
    حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت
  • اي خاک اگر سينه تو بشکافند
    بس گوهر قيمتي که در سينه تست
  • اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
    در بند سر زلف نگاري بوده ست
  • بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
    در صحن چمن روي دلفروز خوش است
  • چون بلبل مست راه در بستان يافت
    روي گل و جام باده را خندان يافت
  • آمد به زبان حال در گوشم گفت
    درياب که عمر رفته را نتوان يافت
  • در پرده اسرار کسي را ره نيست
    زين تعبيه جان هيچکس آگه نيست
  • جز در دل خاک هيچ منزلگه نيست
    مي خور که چنين فسانه ها کوته نيست
  • در خواب بدم مرا خردمندي گفت
    کز خواب کسي را گل شادي نشکفت
  • در دايره اي که آمد و رفتن ماست
    او را نه بدايت نه نهايت پيداست
  • کس مي نزند دمي در اين معني راست
    کاين آمدن از کجا و رفتن بکجاست
  • در فصل بهار اگر بتي حور سرشت
    يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشت
  • درياب که از روح جدا خواهي رفت
    در پرده اسرار فنا خواهي رفت
  • در خيمه تن که سايباني ست ترا
    هان تکيه مکن که چارميخش سست است
  • گويند مرا که دوزخي باشد مست
    قوليست خلاف دل در آن نتوان بست
  • در هر دشتي که لاله زاري بوده ست
    از سرخي خون شهرياري بوده ست
  • آنانکه محيط فضل و آداب شدند
    در جمع کمال شمع اصحاب شدند
  • ره زين شب تاريک نبردند برون
    گفتند فسانه اي و در خواب شدند
  • بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک
    در طبل زمين و حقه خاک نهاد
  • از رنج کشيدن آدمي حر گردد
    قطره چو کشد حبس صدف در گردد
  • افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد
    در پاي اجل بسي جگرها خون شد
  • اين عقل که در ره سعادت پويد
    روزي صد بار خود ترا مي گويد
  • تا زهره و مه در آسمان گشت پديد
    بهتر ز مي ناب کسي هيچ نديد
  • من در عجبم ز ميفروشان کايشان
    به زانکه فروشند چه خواهند خريد
  • در دهر چو آواز گل تازه دهند
    فرماي بتا که مي به اندازه دهند
  • در دهر هر آن که نيم ناني دارد
    از بهر نشست آشياني دارد