نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
زان مردمک چشمم بي اشک نيارامد
کارام نمي باشد
در
مردم دريائي
اگر زر مي زني
در
ملک معني
به از مستي نيابي کيميائي
لعل
در
پوش گهر پاش ترا لؤلؤي تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائي
همه شب منتظر خيل خيال تو بود
مردم ديده من
در
حرم بينائي
گر نپرسي خبر از حال دلم معذوري
که سخن را نبود
در
دهنت گنجائي
گفتا بدلربائي ما را چگونه ديدي
گفتم چو خرمني گل
در
بزم دلربائي
گفتا بگو که خواجو
در
چشم ما چه بيند
گفتم حديث مستان سري بود خدائي
دل خواجو همه
در
زلف بتان آويزد
زانکه ديوانه شد از سلسله گيسوئي
بر روي نکو اين همه آشفته نگردند
سريست
در
اوصاف تو بيرون ز نکوئي
در
نامه اگر شرح دهم قصه شوقت
کلکم دو زباني کند و نامه دو روئي
در
خاک سر کوي تو گمشد دل خواجو
فرياد گر آن گمشده را باز نجوئي
مبتلائي
در
بلا فرسوده ئي
بي قريني بي قرار افتاده ئي
نيمه مستي بي حريفان مانده ئي
مي پرستي
در
خمار افتاده ئي
همچو خواجو پاي
در
گل مانده ئي
بر سر پل مانده بار افتاده ئي
دلهاي شيخ و شاب بخون
در
فکنده ئي
جانهاي خاص و عام بر آتش نهاده ئي
در
شبستان عبير افشان زلف
شمع کافوري ز رخ بر کرده ئي
روز را
در
سايه شب برده ئي
شام را پيرايه خورد کرده ئي
لعل
در
پاش زمرد پوش را
پرده دار عقد گوهر کرده ئي
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه
در
نصفي و ساغر کرده ئي
مهر ورزانرا تب محرق بشکر بسته ئي
يا خطي
در
شکرستان بر نبات آورده ئي
تا چه مرغي کاشيان جائي همايون جسته ئي
گوئيا
در
سايه پر همائي بوده ئي
شد دلم مستغرق درياي عشق
ذره
در
غرقاب هرگز ديده ئي
در
غمش خواجو چو چشم خونفشان
چشمه خوناب هرگز ديده ئي
رباعيات خيام
معلوم نشد که
در
طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
اي آمده از عالم روحاني تفت
حيران شده
در
پنج و چهار و شش و هفت
اي خاک اگر سينه تو بشکافند
بس گوهر قيمتي که
در
سينه تست
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
در
بند سر زلف نگاري بوده ست
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در
صحن چمن روي دلفروز خوش است
چون بلبل مست راه
در
بستان يافت
روي گل و جام باده را خندان يافت
آمد به زبان حال
در
گوشم گفت
درياب که عمر رفته را نتوان يافت
در
پرده اسرار کسي را ره نيست
زين تعبيه جان هيچکس آگه نيست
جز
در
دل خاک هيچ منزلگه نيست
مي خور که چنين فسانه ها کوته نيست
در
خواب بدم مرا خردمندي گفت
کز خواب کسي را گل شادي نشکفت
در
دايره اي که آمد و رفتن ماست
او را نه بدايت نه نهايت پيداست
کس مي نزند دمي
در
اين معني راست
کاين آمدن از کجا و رفتن بکجاست
در
فصل بهار اگر بتي حور سرشت
يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشت
درياب که از روح جدا خواهي رفت
در
پرده اسرار فنا خواهي رفت
در
خيمه تن که سايباني ست ترا
هان تکيه مکن که چارميخش سست است
گويند مرا که دوزخي باشد مست
قوليست خلاف دل
در
آن نتوان بست
در
هر دشتي که لاله زاري بوده ست
از سرخي خون شهرياري بوده ست
آنانکه محيط فضل و آداب شدند
در
جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک نبردند برون
گفتند فسانه اي و
در
خواب شدند
بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک
در
طبل زمين و حقه خاک نهاد
از رنج کشيدن آدمي حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف
در
گردد
افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد
در
پاي اجل بسي جگرها خون شد
اين عقل که
در
ره سعادت پويد
روزي صد بار خود ترا مي گويد
تا زهره و مه
در
آسمان گشت پديد
بهتر ز مي ناب کسي هيچ نديد
من
در
عجبم ز ميفروشان کايشان
به زانکه فروشند چه خواهند خريد
در
دهر چو آواز گل تازه دهند
فرماي بتا که مي به اندازه دهند
در
دهر هر آن که نيم ناني دارد
از بهر نشست آشياني دارد
صفحه قبل
1
...
1085
1086
1087
1088
1089
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن