167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان فروغي بسطامي

  • برخيزد و جان در قدمت بازفشاند
    گر چشم تو بر کشته خونين کفن افتاد
  • واقف شده از حال شهيدان تو در حشر
    هر ديده که بر نامه اعمال تو افتد
  • فرخنده شکاري که ز پيکان تو افتد
    در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
  • ز خاک ميکده در عين بي خودي ديدم
    همان خواص که سرچشمه بقا دارد
  • غافل از حال جگر سوخته عشق مباش
    که در آتشکده سينه شررها دارد
  • تو در آيينه نظر داري و زين بي خبري
    که به ديدار تو آيينه نظرها دارد
  • تيره شد روز فروغي به ره مهر مهي
    که نهان در شکن طره قمرها دارد
  • اشک عشاق کجا در نظرش مي آيد
    لب لعلي که بسي ننگ ز گوهر دارد
  • دريده تا نشود پرده ات نمي داني
    که حسن پرده نشينان پرده در دارد
  • اسير بند سواري شدم ز بخت بلند
    که در کمند اسيران معتبر دارد
  • فتاده بر لب ميگون شاهدي نظرم
    که خون ناحق عشاق در نظر دارد
  • نه ديده از رخ خوب تو مي توان برداشت
    نه آه سوختگان در دلت اثر دارد
  • فروغي از لب شيرين شکرافشانت
    هزار تنگ شکر در ني قلم دارد
  • شد چمن انجمن از بوي خوشش پنداري
    که سمن در بغل و گل به گريبان دارد
  • تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم
    که سر کي طلب اين همه حرمان دارد
  • به تيره روزي من چشم روزگار گريست
    ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد
  • سزد که اهل نظر سينه را نشان سازند
    که ترک عشوه گري تير در کمان دارد
  • جهاني سرخوش از افسانه اوست
    چه افسوني در اين افسانه دارد
  • غمش هر لحظه مي کاود دلم را
    مگر گنجي در اين ويرانه دارد
  • در خور خرمي هر دو جهان داني کيست
    آن که از دست غمت خاطر محزون دارد
  • اهل بينش همه در جلوه او حيرانند
    اين چه معني است که آن صورت نيکو دارد
  • يک مسلمان ز در کعبه نيامد بيرون
    بنده دير مغان ابش که هندو دارد
  • بر سر آنم که در کمند نيفتم
    بازوي آن شهسوار اگر بگذارد
  • دلي بايد از خويش بيگانه گردد
    که رو بر در آشنا مي گذارد
  • دل آخر ز دست غمش مي گريزد
    مرا در ميان بلا مي گذارد
  • دعاي مرا بي اثر خواست ماهي
    که تاثير در هر دعا مي گذارد
  • سزد گر ببوسد لبت را فروغي
    که در بزم سلطان ثنا مي گذارد
  • شها ثناي تو در دست قدسيان افتاد
    که هر چه بنده نوشتم فرشته از بر کرد
  • زنهار به مست در مي خانه مخنديد
    کاين بي خبري با خبر از خويشتنش کرد
  • گر آدمي درآيد در عالم خدايي
    آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد
  • شيخ تا حلقه زنار سر زلف تو ديد
    هيچ در دل هوس سبحه صد دانه نکرد
  • آگهي هيچ ز کيفيت مستانش نيست
    آن که در پاي قدح نعره مستانه نکرد
  • سيل غمت فتاد به فکر خرابي ام
    چندان که در خرابه من جغد خانه کرد
  • در ناف آهوان ختا نافه گشت خون
    تا جعد مشک بوي تو را باد شانه کرد
  • تيغ ستم کشيده به سر وقت من رسيد
    الحق که در حقم کرم بي کرانه کرد
  • سال ها کردم به صافي خدمت ميخانه را
    تا مي صاف محبت در وجودم خانه کرد
  • سر حق را بر سر دار فنا کرد آشکار
    در طلب منصور الحق همت مردانه کرد
  • گر بر خرابي بگذري سويش به خواري ننگري
    کايام گنج گوهري در گنج ويران پرورد
  • پيري فروغي سوي من دارد نظر در انجمن
    کز يک فروغ خويشتن صد مهر رخشان پرورد
  • خجلت عشق به حدي است که در مجلس دوست
    آستين هم نتوان بر مژه پرنم زد
  • چشم مستش اگر از خواب گران برخيزد
    اي بسا فتنه که در دور زمان برخيزد
  • عجبي نيست که در صحبت آن تازه جوان
    پير بنشيند و آن گاه جوان برخيزد
  • ترسم افزوني صيدي که در اين صيدگه است
    نگذارد که خدنگش ز کمان برخيزد
  • خون به پيمانه کشي مغبچگان بنشينند
    کس نيارد ز در دير مغان برخيزد
  • در همه عمر به جز عشق نکردم کاري
    آه اگر حاصل اين کار ندامت باشد
  • کي توان باده ننوشيد در ايام بهار
    گر قدح ريخت سر شيشه سلامت باشد
  • نشود صدرنشين در مي خانه عشق
    آن که شايسته محراب امامت باشد
  • مشت خاکم ز لحد رقص کنان برخيزد
    وعده وصلش اگر در صف محشر باشد
  • واقف از حال پراکنده دلان داني کيست
    دل جمعي که در آن جعد معنبر باشد
  • گر تو در مجلس فردوس نباشي ساقي
    مي ننوشم اگر از چشمه کوثر باشد
  • در ره عشق اگر بخت فروغي اين است
    يار بايد که جفاکار و ستمگر باشد
  • در پرده قدح نوش فروغي که مبادا
    سنگي به کمينت عسسي داشته باشد
  • صاحب نظر آن است که در صورت معني
    چشم از همه بربندد و بيناي تو باشد
  • در مستي آن باده خماري ندهد دست
    کز چشمه لعل طرب افزاي تو باشد
  • از سياهي بختم زلف يار در هم گشت
    وز تباهي حالم چشم دوست حيران شد
  • در غلامي ات ما را فر سلطنت دادند
    خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد
  • ساقي از مي باقي جرعه اي به خاک افشاند
    در قلمرو ظلمت نامش آب حيوان شد
  • عشق تا پديد آمد دانش فروغي رفت
    در کمال دانايي محو طفل نادان شد
  • مقصود خود از خاک در کعبه نجستم
    بايد که به جان معتکف دير مغان شد
  • ديدي که زاهد شهر در کوي شاهد ما
    دي لاف سلطنت زد، امروز پاسبان شد
  • در دور چشم ساقي بخت جوان کسي راست
    کز فيض جام باقي پيرانه سر جوان شد
  • در گلشن محبت منعم ز ناله کم کن
    خاموش کي نشيند مرغي که نغمه خوان شد
  • آن که در عشق سزاوار سر دار نشد
    هرگز از حالت منصور خبردار نشد
  • آن که بوسيد لب نوش تو شکر نچشيد
    وان که خسبيد در آغوش تو بيدار نشد
  • طرب انگيز گلي در همه گل زار نرست
    که به سوداي غمت بر سر بازار نشد
  • مو به مو حال پراکنده دلان کي داند
    آن که در حلقه موي تو گرفتار نشد
  • هر چه گفتند مکرر همه در گوش آمد
    بجز از نکته توحيد که تکرار نشد
  • اثر از ناله شب گير مجو در ره عشق
    که ز صدناله يکي صاحب تاثير نشد
  • در همه عالم ايجاد فروغي کس نيست
    که دلش رنجه ز سر پنجه تقدير نشد
  • من بنده خواجه اي که در معني
    آسوده ز قيد صلح و جنگ آمد
  • سوداي سر زلف کمندافکن ساقي
    سيلي است که در کندن بنياد من آمد
  • هر سيل که برخاست ز کهسار محبت
    اول به در خانه آباد من آمد
  • از چنگل شاهين اجل باک ندارد
    هر صيد که در پنجه صياد من آمد
  • يک آدم عاقل نتوان يافت فروغي
    شهري که در آن شوخ پري زاد من آمد
  • ز شام گاه قيامت کسي نينديشد
    که در فراق تو يک شام تا سحر ماند
  • خواص باده ز آب حيات بيشتر است
    علي الخصوص که در شيشه بيشتر ماند
  • ستوده خان معير که در ممالک شاه
    به مهر او همه جا گنج معتبر ماند
  • قدم به خاک فروغي نهد پي درمان
    به درد عشق جگر خسته اي که در ماند
  • چو درآيم خم زلف تو به چوگان بازي
    اي بسا گوي که در حسرت چوگان ماند
  • واقف از معني خورشيد ازل داني کيست
    آن که در صورت زيباي تو حيران ماند
  • جز ندامت ثمري عشق ندارد آري
    هر که شد در پي اين کار پشيمان ماند
  • ظل حق ناصردين ماه فلک، شاه زمين
    آن که در بزم به خورشيد درخشان ماند
  • در خور دولت بيدار نگردد هرگز
    آن که شب تا سحر از عشق تو بيدار نماند
  • خسته ام کرد چنان در محبت که طبيب
    تا خبردار شد از هستيم آثار نماند
  • تا صبا دم زده از طره مشک افشانش
    مشک خون ناشده در طبله عطار نماند
  • گردشي ديدم از آن چشم فروغي که مرا
    هيچ حاجت به در خانه خمار نماند
  • سروقدي دلم از طرز خراميدن برد
    که مرا در پي او قوت رفتار نماند
  • گر بت من ز در دير درآيد سرمست
    از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند
  • نام نيک ار طلبي گرد خرابات مگرد
    که در اين کوچه کسي نيست که بدنام نماند
  • خلوت خاص تو مخصوص دل خاصان است
    خاصه وقتي که در آن رهگذر عام نماند
  • آن چنان آتش سوداي تو افروخته شد
    که دل سوخته ام در طمع خام نماند
  • ميگساران چنگ تا در گردن مينا زدند
    دعوي گردن کشي با چرخ مينا کرده اند
  • سودها بردند تجاري که در بازار عشق
    نقد جان را با متاع بوسه سودا کرده اند
  • التفاتي نيست خوبان را به حال عاشقان
    تا مثال خويش در آيينه پيدا کرده اند
  • صورتي را کاو ز کف دين فروغي را ربود
    معنيش در پرده خاطر مصور کرده اند
  • مرغ دل در سينه ام امشب فروغي مي تپد
    لشکر ترکان مگر قصد شبيخون کرده اند
  • مستان بزم عشق شرابي نداشتند
    در عين بي خودي مي نابي نداشتند
  • در مکتب محبت آن مه فروغيا
    الا کتاب مهر کتابي نداشتند
  • بر روي کسي بخت گشايد در دولت
    کو منظر زيباي تو بيند نظري چند
  • فرياد که شد از دل سنگين تو نوميد
    آهي که در آن بود اميد اثري چند