167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان خواجوي کرماني

  • ببند اي خادم ايوان در خلوتسرا کامشب
    حريفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از مي
  • ديو بود طالب نگين سليمان
    طفل بود در هواي صورت ماني
  • از سرمستي کشيده ايم چو مجنون
    رشته جان در طناب خيمه ليلي
  • زلف کژش بين فتاده بر رخ زيبا
    راست چو ثعبان نهاده در کف موسي
  • ياد بود چون تو در محاوره آئي
    با لب لعلت حکايت دم عيسي
  • شور تو در سر من شوريده تا بچند
    داغ تو بر دل من دلخسته تا بکي
  • صبحست و ما چو نرگس مست تو در خمار
    قم واسقنا المدامة بالصبح يا صبي
  • چون گذارت بسر کوي دلارام من افتد
    خويش را در حرم افکن بگذاري که تو داني
  • خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئي
    وز لبت بوسه شمارم بشماري که تو داني
  • چند گوئي که دواي دل ريشت صبرست
    ترک درمان دلم کن که در آن درماني
  • برون از جهل بوجهلي نبينم هيچ در ذاتت
    ازين پس پيش گير آخر مسلماني سلماني
  • هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند
    خون سيه از تيغ زبانش بچکاني
  • هر چند جهاني ز سلاطين زمانه
    آخر نه گداي در سلطان جهاني
  • در مصر معاني يد بيضا بنمائي
    وقتي که چو موسي نکشي سر ز شباني
  • ز بس کز ناله من در فغانست
    کند کوه گرانم دل گراني
  • بياد لعل در پاش تو خواجو
    کند گاه سخن گوهر فشاني
  • چه جرم رفت که رفتي و در غمم بنشاندي
    چه خيزد ار بنشيني و آتشم بنشاني
  • چه باشد گر دمي در منزل دوست
    بر آسايد غريبي کارواني
  • مگر بديده مجنون نظر کني ورني
    چگونه در نظر آيد جمال طلعت ليلي
  • بياد لعل تو خواجو چو در محاوره آيد
    کند بمنطق شيرين بيان معجز عيسي
  • در تنگناي کفر فرو مانده ئي هنوز
    وانگه فضاي عالم ايمان طلب کني
  • در مرتبت بپايه دربان نمي رسي
    وين طرفه تر که ملکت سلطان طلب کني
  • هر چوب کان ز دست شباني در اوفتد
    زان معجزات موسي عمران طلب کني
  • همچون خضر ز تيرگي نفس در گذر
    گر زانکه آب چشمه حيوان طلب کني
  • چون همه جمعيت من در سر سوداي تو شد
    کار دلم همچو سر زلف پريشان چکني
  • خيز و در ميکده زن خيمه بصحرا چه زني
    نغمه خواجو بشنو مرغ خوش الحان چکني
  • از چه در تاب شو دهر نفسي گر بخطا
    نسبت زلف تو کردند بمشک ختني
  • چون لب لعل تو در چشم من آيد چه عجب
    گرم از چشم بيفتاد عقيق يمني
  • چشم خواجو چو سر درج گهر بگشايد
    از حيا آب شود رسته در عدني
  • با پريرويان بخلوت روي در روي آوري
    خويش را ديوانه سازي و پري خواني کني
  • ظاهرا چون طيبتي در طينت موجود نيست
    زان سبب هر جا که باشي خبث پنهاني کني
  • چون بدستان اهل کرمانرا بدست آورده ئي
    از چه معني در پي خواجوي کرماني کني
  • تا کي حديث زلف تو در دل توان نهفت
    مشک ختن هر آينه پيدا شود ببوي
  • خواجو بآب ديده گر از خود نشست دست
    در آتش فراق برو دست ازو بشوي
  • فصل بهار باده گلبوي لاله گون
    در پاي گل ز دست بتي گلعذار جوي
  • اي دل مجوي نافه مشکل ختا وليک
    در ناف شب دو سلسله مشکبار جوي
  • خود را ز نيستي چو کمر در ميان مبين
    يا از ميان موي ميانان کنار جوي
  • خواجو اگر چنانکه در اين ره شود هلاک
    خونش ز چشم جادوي خونخوار يار جوي
  • صبحدم در باغ اگر دستت دهد
    خوش برآ چون سرو و طرف جوي جوي
  • چند گوئي در صف رندان کجا جويم ترا
    تشنگانرا هر کجا آبي روان يابي بجوي
  • يکنفس خواهم که با گل خوش برآيم در چمن
    ليک نتوانم ز دست بلبل بسيار گوي
  • تشنگان را بر کنار جو ببين
    کشتگانرا در ميان خون بجوي
  • دل که بر خاک درت گم کرده ام
    مي برم در زلف مشکين تو بوي
  • بي موي ميانت تن من در شب هجران
    چون موي ميانت شده باريکتر از موي
  • زاهد صومعه در حلقه زنار شود
    گر شود از سر زلف تو عيان يک سر موي
  • گفتي که در کنار کشم چون کمر ترا
    تا کي کني بهيچ حديث ميان تهي
  • از پا در آمديم و نديدم حاصلي
    زان گيسوي دراز مگر دست کوتهي
  • گر تو شيرين شکر لب بشکر خنده در آئي
    بشکر خنده شيرين دل خلقي بربائي
  • چون پيکر مطبوعت در معني زيبائي
    صورت نتوان بستن نقشي بدلارائي
  • آنرا که بود در سر سوداي سر زلفت
    گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائي