نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
کس کان لعل و عارض ديد گفتا
زهي کوثر که
در
خلدبرين است
کمان ابرو بتي دارم فروغي
که از هر سو بتان را
در
کمين است
تا تو سوار سمند برق عناني
خرمن مه
در
ميان خانه زين است
رفتن به سلامت ز
در
دوست گمان است
مردن به ملامت ز غم عشق يقين است
مرا زمانه
در
آن آستانه جا داده ست
چنين مقام کسي را بگو کجا داده ست
تنگ شد
در
شکرستان دل طوطي گويا
دهن تنگ تو بر تنگ شکر خنديده ست
چون جرس
در
سينه مي نالد دل زارم مگر
نوسفر ماهي ميان کاروان تازه است
گر شاهد درد دل عاشق رخ زرد است
در
دعوي عشق تو مرا طرفه گواهي است
در
کوي کسي عشق فکنده ست به چاهم
کز هر طرفش يوسفي افتاده به چاهي است
انديشه اي از فتنه افلاک ندارد
آن را که ز خاک
در
مي خانه پناهي است
داند چگونه جان فروغي به لب رسيد
هر کسي که
در
طريق طلب دردمندتست
غالبا غالب نگردد با تو دست روزگار
زين توانايي که
در
سرپنجه سنگين تست
بس دل اسير زلف و زنخدان نموده اي
بس يوسف عزيز که
در
بند چاه تست
شاهان به هيچ حيله مسخر نکرده اند
ملکي که
در
تصرف خيل و سپاه تست
روزي که صف کشند خلايق پي حساب
جرمي که
در
حساب نيايد گناه تست
مستان ز باده هاي دمادم نديده اند
کيفيتي که
در
نگه گاه گاه تست
چشم تماشاي خلق
در
رخ زيباي اوست
هر که نظر مي کني محو تماشاي اوست
هر که به سوداگري رفت به بازار عشق
مايه سود جهان
در
سر سوداي اوست
شادي امروز دل از غم رويش رسيد
ديده اميد من
در
ره فرداي اوست
در
طلب وصل او طبع غزل خوان من
تشنه لب خون من لعل شکرخاي اوست
دامن آن ترک را سخت فروغي بگير
زان که مرا دادها بر
در
داراي اوست
در
عين خشم اهل هوس را به خون کشيد
کامي که خواستيم روا کرد چشم دوست
کس نکردي بار ديگر آرزوي زندگي
گر نبودي
در
قيامت قامت دل جوي دوست
صولجانش عنبرين زلف است
در
ميدان من
گوي آن سيمين زنخدان است گويي نيست هست
تنها نه همين اسب من اول قدم افتاد
کافتاده
در
اين باديه هر سو فرسي هست
نياز مي کشدم
در
گذرکه صنمي
که زير هر قدمش جان نازنيني هست
فروغي از کف من برده آفتابي دل
که
در
مجاورتش جعد عنبريني هست
تا بر اطراف رخت جعد چليپايي هست
هر طرف پاي نهي سلسله
در
پايي هست
آن قدر
در
خم گيسوي تو دل پنهان است
کز دل گمشده ما اثري پيدا نيست
عجبي نيست که سر خيل نظر بازانم
کز تو
در
خيل بتان خوب تري پيدا نيست
گر
در
آخر نفسم هم نفسي خواهي کرد
نفسي از نفس بازپسين خوش تر نيست
آنچنان کعبه دل را صنمي ويران ساخت
که کس از بهر خدا
در
پي تعميرش نيست
کامي از آهوي مقصود فروغي نبرد
هر که
در
دشت محبت جگر شيرش نيست
در
صف عشاق گو لاف نظربازي مزن
آن که دامانش ز خون ديده مالامال نيست
من نه تنها کشته خواهم گشت
در
ميدان عشق
هيچکس را ايمني زان غمزه قتال نيست
امروز
در
ميانه عشاق روي تو
مانند بنده هيچ عزيزي ذليل نيست
بيگانه را به کوي خود اي آشنا مخوان
کاهل جحيم
در
خور باغ نعيم نيست
اثري آه سحر
در
تو ندارد، فرياد
ور نه آه سحري را اثري نيست که نيست
من مسکين نه همين خاک درش مي بوسم
خاک بوس
در
او تاجوري نيست که نيست
قابل بندگي خواجه نگرديد افسوس
ور نه
در
طبع فروغي هنري نيست که نيست
نقد زاهد قابل آن شاهد زيبا نشد
زان که هر جان مقدس
در
خور جانانه نيست
باز
در
فکر اسيران کهن افتادي
به کمند تو مگر تازه گرفتاري نيست
دامن گوهر مقصود به دستش نفتد
هرکه را
در
دل شب چشم گهرباري نيست
اثري
در
نفس پير مغان است ار نه
سبحه شيخ کم از حلقه زناري نيست
از لب ساقي سر مست فروغي ما را
نشئه اي هست که
در
خانه خماري نيست
در
راه خطرناک طلب گم شدم آخر
زيرا که درين ورطه مرا راهبري نيست
در
کوي خرابات رسيدم به مقامي
کانجا ز کرامات فروشان اثري نيست
جز دردسر از درد کشي هيچ نديدم
افسوس که
در
بي خبري هم خبري نيست
کي اش مجنون ليلي مي توان گفت
کسي کافسانه
در
هر محفلي نيست
نشاطي هست
در
قربان گه عشق
که مقتولي ملول از قاتلي نيست
شرابي خورده ام از جام طفلي
که
در
خم خانه هر کاملي نيست
جانم آمد به لب از حسرت شيرين دهني
که
در
احياي دل مرده دم عيسي داشت
شاهدي تشنه لبم کشت که از غايت لطف
چشمه آب بقا
در
لب جان بخشا داشت
در
ره عشق مرا حسرت مقتولي کشت
که نگاهي گه کشتن به رخ قاتل داشت
نقد جان
در
عوض بوسه بتان نگرفتند
گوهري داشت فروغي که خريدار نداشت
گر صفاي مي ناب و رخ ساقي اين است
کس نيارد ز
در
خانه خمار گذشت
من که از سلطنت امکان گذشتن دارم
نتوان ز گدايي
در
يار گذشت
چه کنم گر نکنم صبر فروغي
در
عشق
گر نيارد دلم از صحبت دلدار گذشت
دهان نوش تو را چون خيال مي بستم
لعاب
در
دهنم نشئه شکر مي گشت
چندي از صومعه
در
دير مغان بايد رفت
قدمي چند پي مغبچگان بايد رفت
ناصرالدين شاه کفر افکن که
در
ماه رجب
عيد مولود علي عالي اعلي گرفت
هم ز حسنش تابشي بر ديده موسي فتاد
هم ز عشقش آتشي
در
سينه سينا گرفت
هرگز آزادي ازين بند نخواهد جستن
پاي هر دل که
در
آن زلف رسا خواهد رفت
چهره شاهد مقصود نخواهد ديدن
هر که
در
حلقه رندان به خطا خواهد رفت
گر شبي وعده ديدار تو را خواهد داد
هر سري
در
قدم پيک صبا خواهد رفت
غلام خاک
در
خواجه خراباتم
که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت
مريد جذبه بي اختيار منصورم
که سر عشق تو را
در
ميان ميدان گفت
چون دعوي خون با تو کنم
در
صف محشر
کز مست معربد نتوان خواست غرامت
من پيرو شيخي که ز خاصيت مستي
در
پاي خم انداخته دستار امامت
آهي که دل تنگم از سينه کشد امشب
آه ار بکشد فردا
در
حضرت سلطانت
با من مکن مدارا اکنون که
در
محبت
شد رازم آشکارا از غفره نهانت
عهد همه بشکستم
در
بستن پيمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
خون همه
در
مستي خوردي به زبر دستي
دست همه بربستي گرد سر دستانت
مويي که بدان بستگي رشته جهان هاست
در
شهر نديديم به جز موي ميانت
ماييم و سري
در
سر سوداي محبت
آن هم به فداي قدم نامه رسانت
غبار رزمگهش بر سر سماوات است
شهاب تيزپرش
در
دل شياطين باد
صبر از دل من مخواه
در
عشق
کشتي نرود چو لنگر افتاد
از خال و خط تو آتش رشک
در
طبله مشک و عنبر افتاد
دل
در
انديشه آن زلف گره گير افتاد
عاقلان مژده که ديوانه به زنجير افتاد
بر بست به راستي ميان را
در
بندگي تو سرو آزاد
نامه گر سوخت ز تحرير فروغي نه عجب
که ز تفسير غمت شعله
در
اقلام افتاد
تار سر زلفت ز گران باري دل ها
صد بار سراسيمه
در
آغوش تو افتاد
از چشم ترم جوش زند خون دمادم
تا
در
جگرم خار جگرجوش تو افتاد
خون مي چکد از گلبن اشعار فروغي
تا
در
طلب غنچه خاموش تو افتاد
هر دل که خبردار شد از عيش دو عالم
در
فکر خريداري غم هاي تو افتاد
سودازده اي را که به جان دسترسي بود
در
فکر خريداري کالاي تو افتاد
يارب چه جواني تو که پاي دل پيران
در
بند سر زلف سمن ساي تو افتاد
خون همه عشاق وفاکيش جفاکش
در
گردن بازوي تواناي تو افتاد
در
مملکت حسن بزن سکه شاهي
کاين قرعه به نام رخ زيباي تو افتاد
صد بار دل افتاد
در
آن چاه زنخدان
يک بار اگر يوسف کنعان به چه افتاد
در
مرحله عشق تو اي سرو قباپوش
چندان بدويديم که از سر کله افتاد
به هواي دهنت نقد روان بايد باخت
در
بهاي سخنت جان جهان بايد داد
پنجه
در
چنبر آن زلف دوتا بايد زد
تکيه بر حلقه آن موي ميان بايد داد
آن روز ملائک همه
در
سجده فتادند
کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد
هر اسم معظم که خدا داشت فروغي
در
خاتم انگشت سليمان زمان داد
مهي ز مهر مي از شيشه ريخت
در
جامم
که خوشه عرقش گوش مال پروين داد
چنان حبيب خجل شد ز اشک رنگينم
که
در
حضور رقيبم شراب رنگين داد
ببين چه مي کشم از دست پاسبان درش
که مي برم به
در
شاه ناصرالدين داد
به ياد شمع رخت آهي از دلم سر زد
که
در
دل شب تاريک روشنايي داد
بي چون اگر گناه شمارد نگاه را
پس
در
رخ تو اين همه خوبي چرا نهاد
صفحه قبل
1
...
1084
1085
1086
1087
1088
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن