167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان فروغي بسطامي

  • تا در پي دهانش بگذاشتم قدم را
    گفتم به هر وجودي کيفيت عدم را
  • پيش صنم پرستان بالا گرفت کارم
    تا در نظر گرفتم بالاي آن صنم را
  • هر سو دلي به خواري در خاک ره ميفکن
    تا کي ذليل سازي دلهاي محترم را
  • روزي رمق گرفتم در شاعري فروغي
    کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را
  • داد آگهي ز خاصيت آب زندگي
    زهري که ريخت عشق تو در انگبين مرا
  • گشتم نشان سخت کماني فروغيا
    يا رب مباد چشم فلک در کمين مرا
  • خون آهوي حرم را در حرم خواهند ريخت
    محرمان بينند اگر آهوي مشکين مرا
  • گفتم آيا نخل اميدم به بر خواهد رسيد
    گفت اگر در بر بگيري سرو سيمين مرا
  • در محبت يک نفس آسايشم حاصل نشد
    کز پس هر عافيت چندين الم دادي مرا
  • فارغم در غم عشق تو ز ويراني دل
    که خرابي نرسد مملکت ويران را
  • ميديد اگر لعل تو را چشم سليمان
    مي داد در اول نظر از دست نگين را
  • در دايره تاج وران راه ندارد
    هر سر که به پاي تو نساييد جبين را
  • باد غيرت آتش زد، در سراي عطاران
    تا به چهره افشاندي، چين زلف مشکين را
  • در کمال خرسند، نيش غم توان خوردن
    گر به خنده بگشايي آن دو لعل نوشين را
  • گر تو در بتکده با زلف چو زنار آيي
    بت پرستان نپرستند بت سيمين را
  • کارخانه ماني در زمانه گم گردد
    گر ز پرده بنمايي زلف و خال مشکين را
  • کشته تو در محشر خون بها نمي خواهد
    گر به خونش آلايي ساعد بلورين را
  • سبوي باده نوشيدم ، نگار ساده بوسيدم
    ندانم پيش فضلش در شمار آرم کدامين را
  • داني که عاشقان ز چه در خون طپيده اند
    بيني گر آن کرشمه بيگاه وگاه را
  • دوستان شاه را در عين شادي ديده ام
    چرخ تا برکنده بهر دشمنانش چاه را
  • شاهنشهي که حاجب دولت سراي او
    بر خسروان گشوده در بارگاه را
  • سروي است قد شاه که در بوستان سحاب
    شويد به آب چشمه مهرش گياه را
  • گر در شاه وار شود بس عجب مدار
    بر سنگ اگر کند ز عنايت نگاه را
  • تا بست نقش صورت او صورت آفرين
    در هم شکست دايره کارگاه را
  • آشنايي هاي آن بيگانه پرور بين، که من
    مي خورم در آشنايي حسرت بيگانه را
  • در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خريد
    جوهري داند بهاي گوهر يکدانه را
  • کاش آن صنم آماده شدي جلوه گري را
    در پرده نشاندي صنم کاشغري را
  • چون سرو قباپوش تو در جلوه درآيد
    البته پري شيوه کند جامه دري را
  • فغان که بر در شاهي است دادخواهي ما
    که از ستم ندهد داد دادخواهي را
  • ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
    که در پناه نگيرند بي پناهي را
  • بزير خون محبان که در شريعت عشق
    به هيچ حال نخواهم کسي گواهي را
  • شربت من ز کف يار الم بود، الم
    قسمت من ز در دوست بلا بود، بلا
  • نفس ما از مدد عشق قوي بود، قوي
    سر ما در ره معشوق فدا بود، فدا
  • شيرين لبان به خون دل خود تپيده اند
    در صيدگاه خسرو گل گون سمند ما
  • دردا که هيچ در دل سختت اثر نکرد
    اشک روان و آه دل دردناک ما
  • دل شد شريک غصه ما در طريق عشق
    غيرت اگر بهم نزند اشتراک ما
  • دوش در خواب لب نوش تو را بوسيدم
    خواب ما به بود از عالم بيداري ما
  • گر در ميان نباشد پاي وصال جانان
    مردن چه فرق دارد با زندگاني ما
  • سوداي او گزيديم جنس غمش خريديم
    يا رب زيان مبادا در بي زياني ما
  • در عالم محبت الفت بهم گرفته
    نامهرباني او با مهرباني ما
  • صد ره ز ناتواني در پايش اوفتاديم
    تا چشم رحمت افکند بر ناتواني ما
  • تا وصف صورتش را در نامه ثبت کرديم
    مانند اهل دانش پيش معاني ما
  • تدبيرها نموديم در عاشقي فروغي
    کاري نيامد آخر از کارداني ما
  • مگرش زلف تو زنجير نمايد ور نه
    در همه شهر نگنجد دل صحرايي ما
  • تو و نوشيدن پيمانه و خشنودي دل
    من وخاک در مي خانه و بدنامي ها
  • در سفالين قدح از شيشه مکن مي به درنگ
    که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب
  • اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب
    مهمان عزيز آمده در خانه ام امشب
  • بي حاصلم از عمر گرانمايه فروغي
    گر جان نرود در پي جانانه ام امشب
  • دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب
    کاش که هرگز سحر نمي شدي اين شب
  • مهوشي از مهر در کنار من آمد
    چون قمر اندر ميان خانه عقرب
  • افسانه جان دادن خود هيچ فروغي
    در حضرت جانان نتوان گفت که عيب است
  • گيرم به خون ديده نويسم رساله را
    کس را در آن حريم چه حد رسالت است
  • در عمر خود به هيچ قناعت نموده ام
    تا روزيم به تنگ دهانش حوالت است
  • برخيز تا به پاي شود روز رستخيز
    وانگه ببين شهيد غمت در چه حالت است
  • داغي است که در سينه صد چاک نهفتند
    هر لاله که از خاک شهيدان تو برخاست
  • در کار فروبسته عشاق فکندند
    هر عقده که از زلف پريشان تو برخاست
  • صد ولوله در مردم صاحب نظر انداخت
    هر فتنه که از نرگس فتان تو برخاست
  • در انجمن باده کشانش ننشانند
    پيمانه کشي کز سر پيمان تو برخاست
  • دي در ميان مستي خنجر کشيده برخاست
    وز ما بجز محبت جرمي نديده برخاست
  • صيد دل حريصم از شوق تير ديگر
    از صيدگاه خونين در خون تپيده برخاست
  • غم زمانه مرا سخت در ميانه گرفت
    بيا فداي تو ساقي که وقت امداد است
  • پيکر زيبا به زير جامه ديبا
    آتش سوزنده در ميان پرند است
  • چگونه در غم او دعوي وفا نکنم
    که شاهدم دل مجروح و چشم خون بار است
  • هنوز قابل اين فيض نيستم در عشق
    وگرنه از پي قتلم بهانه بسيار است
  • ز سوز ناله مرغ چمن توان دانست
    که در محبت گل مو به مو گرفتار است
  • فروغي آن رخ رخشنده زير زلف سياه
    تجلي مه تابنده در شب تار است
  • سر غم عشق را در دل اندوهناک
    هر چه نهان مي کني از همه پيداتر است
  • عارف خونين جگر تشنه لب لعل دوست
    واعظ کوته نظر در طلب کوثر است
  • هر گرفتار که در بند تو مي نالد زار
    مي برد حسرت صيدي که گرفتارتر است
  • همه از زورمند در حذرند
    من ز سرپنجه اي که بي زور است
  • مي فروش از لب تو وام گرفت
    نشئه اي که آن در آب انگور است
  • گر خشم کند لعبت منظور وگر ناز
    صاحب نظر آن است که در عين نياز است
  • نازنده درآمد ز در آن شوخ فروغي
    هنگام نياز من و هنگامه ناز است
  • من در همه احوال خوشم، تا تو نگويي
    کز بهر کسي شادي پاينده محال است
  • کس در عقبش قوت رفتار ندارد
    همراهي آن سرو خرامنده محال است
  • عشق طغيانش به حدي شد که جان
    در ميان ما و جانان حايل است
  • خاک کوي دوست دامن گير ماست
    وين کسي داند که پايش در گل است
  • در دور سيه چشم تو مردم همه مستند
    دوري به ازين چشمي اگر ديده کدام است
  • افسوس که در خلوت خاصت نشسته
    وز هر طرفي بر سر من شورش عام است
  • امشب ز روي مهر مهي در سراي ماست
    کز يمن مقدمش سر مه زير پاي ماست
  • ما از ازل رضا به قضاي خدا شديم
    زان تا ابد رضاي قضا در رضاي ماست
  • عهدي نبسته ايم که در هم توان شکست
    سختي که هيچ سست نگردد وفاي ماست
  • شربتي در دو لعل جانان است
    که خيالش مفرح جان است
  • از پي قتل مردم دانا
    تيغ در دست طفل نادان است
  • دلم از ناله شعله در خرمن
    چشمم از گريه خانه ويران است
  • ميان به کشتن من بسته اي و خرسندم
    که در ميانه نخستين حجاب ما جان است
  • مجاور سر کوي تو اي بهشتي رو
    اگر به خلد رود در بلاي زندان است
  • بگو چگونه کنم دعوي مسلماني
    که در کمين من آن چشم نامسلمان است
  • قاصد فرخنده پي از در جانان رسيد
    جان گران مايه را وقت فدا کردن است
  • يک تجلي همه را سوخت فروغي امشب
    مگر آن شمع فروزنده در اين انجمن است
  • آن که در هيچ جا قرارش نيست
    دل بي صبر و بي قرار من است
  • پي طفلان نوش لب گيرد
    طفل اشکي که در کنار من است
  • من آن وجود شريفم که در قلمرو عشق
    کمينه خاک رهت جان نازنين من است
  • فروغي از شرف خاک آستانه دوست
    تجلي کف موسي در آستين من است
  • تو و زلفي که عنبر ساراست
    من و اشکي که در مکنون است
  • مي حرام است خاصه در رمضان
    جز بر آن لعل لب که ميگون است
  • به تلخ کامي عشاق تنگ دل رحمي
    تو را که تنگ شکر در دهان شيرين است
  • بدين طمع که شود قابل سواري شاه
    سمند سرکش گردون هميشه در زين است
  • جدا تا مانده ام از آستانش
    تو گويي گريه ام در آستين است
  • غزالي در کمند آورده بختم
    که چين زلف او آشوب چين است