نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
ز شور زلف تو
در
شب نمي توانم خفت
ز دست فکر پريشان و خواب شوريده
دلم چوخيل خيال تو
در
رسد با خون
ببام ديده برآيد روان بنظاره
برويم گر بخندد چرخ گويد
مگر
در
روز مي بينيم ستاره
چو
در
طرف کمر بند تو بينم
ز چشم من بيفتد لعل پاره
همچو خواجو بنده هندوي او گشتم وليک
دارد آن ترک ختا با بنده
در
سر خرخشه
پري رخا منه از دست يکزمان شيشه
قرابه پر کن و
در
گردش آر آن شيشه
اي از گل رخسار تو خون
در
دل لاله
بر لاله ز مشک سيه افکنده گلاله
وي تير چشم مست تو پيوسته
در
کمان
وي آفتاب روي تو طالع ز سنبله
گل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست
وز عندليب
در
چمن افتاده غلغله
در
وادي فراق چو خواجو قدم زند
از خون دل گياش برويد ز مرحله
رو عارف خود باش که
در
عالم معني
مقصود توئي کعبه و بتخانه بهانه
پرواز کن اي مرغ و بگلزار فرود آي
ور اهل دلي بر
در
دلدار فرود آي
اي باد صبا بهر دل خسته ياران
ياري کن و
در
بندگي يار فرود آي
ور پرتو خورشيد رخش تاب نياري
در
سايه آن زلف سيه کار فرود آي
از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست
مؤمن شو و
در
حلقه کفار فرود آي
از صومعه بيرون شو و از زوايه بگذر
وانگاه بيا بر
در
خمار فرود آي
خواجو اگر از بهر دواي دل مجروح
دارو طلبي بر
در
عطار فرود آي
گر تو خواهي که شهان تاج سرت گردانند
کار درويش چو خلخال ميفکن
در
پاي
چنگ از آنروي نوازندش و
در
بر گيرند
که بهر باد هوائي نخروشد چون ناي
مرا مگوي که دل
در
کمند او مفکن
بدان نگار پريچهره گو که دل مرباي
نواي نغمه چنگم چه سود چون همه شب
خيال زلف توام چنگ مي زند
در
ناي
خوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوح
نواي پرده سرا
در
هواي پرده سراي
شبهاست که از حسرت روي تو نيايد
در
ديده بيدار من دلشده خوابي
مردم همه گويند که خورشيد برآمد
گر برفکني
در
شب تاريک نقابي
در
ميکده گر ديده مرا دست نگيرد
کس نشنود از همنفسان بوي کبابي
در
نرگس عاشق کش ميگون نظري کن
تا بنگري از هر طرفي مست و خرابي
عصا تا
در
کفت ثعبان نگردد
ز چوبي معجز موسي نيابي
ساکن ديري و از کعبه نشان مي پرسي
در
خرابات مغاني و خدا مي طلبي
خيز خواجو که
در
اين گوشه نوا نتوان يافت
بسپاهان رو اگر زانکه نوا مي طلبي
در
باغ چون بالاي تو سروي نديدم راستي
بنشين که آشوب از جهان برخاست چون برخاستي
اي ساعد سيمين تو خون دل ما ريخته
گر دعوي قتلم کني داري گوا
در
آستي
بر چينيان آشفته هندوي تو از شوريدگي
در
جادوان پيوسته ابروي تو از ناراستي
قدح
در
ده که چشم مست خوبان
قد اتضحت لنا اي اتضاح
هر چند بي هدايت واصل نمي توان شد
در
عشق سالکانرا جز عشق نيست هادي
کنون که قامت من
در
پي تو شد چو کمان
دل مرا هدف ناوک بلا کردي
چرا چو گيسوي مشکين خويشتن
در
تاب
شدي و پيرهن صبر من قبا کردي
ز ديده رفتي و از دل نمي روي بيرون
در
آن خرابه ندانم چگونه جا کردي
گفتمش
در
شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخويش نگه کن که بچشمش خردي
گفتمش
در
تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا ديدي و جان پروردي
چو آيمت که ببينم مرا ز کوي براني
چو خواهمت که
در
آيم درم بروي ببندي
بجان گر دسترس بودي اسير قيد محنت را
روان
در
پاي شبرنگش فشاندن يکنفس بودي
گلندامي طلب خواجو که
در
خلوتگه رامين
اگر هرگز نبودي گل جمال ويس بس بودي
پاي سرو از قد رعناي تو
در
گل مي رفت
خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودي
همچو پروانه دلم سوخته عشق تو بود
زانکه
در
تيره شبم شمع شبستان بودي
در
هواي تو چو بلبل زدمي نعره شوق
که بگلزار لطافت گل خندان بودي
گر آن مه
در
نظر بودي چه بودي
ورش بر ما گذر بودي چه بودي
اگر چون آن پري پيکر
در
آفاق
پري روي دگر بودي چه بودي
روانم
در
شب هجران بفرسود
گر آنشب را سحر بودي چه بودي
اي شمع چگل دوش
در
ايوان که بودي
وي سرو روان دي بگلستان که بودي
وي آيت رحمت که کست شرح نداند
کي بود نزول تو و
در
شان که بودي
صفحه قبل
1
...
1082
1083
1084
1085
1086
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن