167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان خواجوي کرماني

  • اي زلف تو زنجير دل حلقه ربايان
    در بند کمند تو دل حلقه گشايان
  • همچون مه نو گشته ام از مهر تو در شهر
    انگشت نما گشته انگشت نمايان
  • محمول سبکروح که در خواب گرانست
    او را چه غم از ولوله هرزه درايان
  • منزلگه خواجو و سر کوي تو هيهات
    در بزم سلاطين که دهد راه گدايان
  • اي خوشا وقت گل و لاله بهنگام صبوح
    در کشيدن مل گلگون و چو گل بشکفتن
  • شرط فراشي در دير مغان داني چيست
    ره رندان خرابات بمژگان رفتن
  • کار خواجو بهواي لب در پاشش نيست
    جز بالماس زبان گوهر معني سفتن
  • نگردد مهر دل در سينه پنهان
    بگل خورشيد چون شايد نهفتن
  • بگو با نرگس ميگون که پيوست
    نشايد مست در محراب خفتن
  • ني نگر با اهل دل هر دم بمعني در سخن
    بشنو از وي ماجراي خويشتن بيخويشتن
  • بلبل بستانسرا بين در چمن دستانسرا
    و او چون من دستان زن بستانسراي انجمن
  • گردر اسرار زبان بي زبانان مي رسي
    بي زباني را نگر با بي زبانان در سخن
  • ايکه چون ني سوختي جانم چوني را ساختي
    تاکه فرمودت که هردم آتشي در ني فکن
  • همچو من بي دوستان در بوستانش خوش نبود
    زان بريدست از کنار چشمه و طرف چمن
  • راستي را گوئي از شيرين زباني طوطيست
    هر نفس در شکرستان سخن شکر شکن
  • مرده در خاک لحد ديگر ز سر گيرد حيات
    گر به آب ديده ساغر بشويندش کفن
  • با جوانان پير ماهر نيمه شب مست و خراب
    خويشتن را در خرابات افکند بي خويشتن
  • در حقيقت پير کنعان چون ز يوسف دور نيست
    اي عزيزان کي حجاب راه گردد پيرهن
  • تا مگر گنجي بدست آيد ترا عمري دراز
    معتکف در کنج هر ويرانه مي بايد شدن
  • تا شود بتخانه از روي حقيقت کعبه ات
    با هواي کعبه در بتخانه مي بايد شدن
  • ورع يکسو نهد صوفي چو با مستان در آميزد
    بحکم آنکه ممکن نيست پيش آتش افسردن
  • شبي خورشيد را در خواب ديدم
    توئي تعبير و اين خوابيست روشن
  • بر رهگذرت دنيي و دين دانه و دامست
    در دام مقيد مشو و دانه رها کن
  • گر باده پرستان همه از ميکده رفتند
    سرمست مرا بر در ميخانه رها کن
  • شمع از جمال ماه پري چهره برفروز
    قند از عقيق يار شکر لب در آب کن
  • خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار
    از طرف باغ و باده ناب اجتناب کن
  • قصه تاريک روزان در دل شب عرضه دار
    داستان مهر ورزان صبحدم تقرير کن
  • خويش را در کوي بيخويشي فکن
    تا ببيني خويشتن بي خويشتن
  • جرعه ئي برخاک مي خواران فشان
    آتشي در جان هشياران فکن
  • هر کرا دادند مستي در ازل
    تا ابد گو خيمه بر ميخانه زن
  • مرغ نتواند که در بندد زبان
    صبحدم چون غنچه بگشايد دهن
  • آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
    کز در ديرم براند بر همن
  • حلقه سلسله طره ميفکن در پاي
    دل سودازدگان مشکن و ديوانه مکن
  • چون کار تو در هر طرفي مشک فروشيست
    با قافله چين بخراسان گذري کن
  • شب در شکن سنبل يارم بسر آور
    وانگه چو ببيني مه رويش سحري کن
  • برکش علم از پاي سهي سرو روانش
    وز دور در آن منظر زيبا نظري کن
  • مگر چو باد صبا مژده بهار آورد
    بباد داد دل خسته در هواي سمن
  • در آن نفس که برآيد نسيم گلشن شوق
    رسد ببلبل يثرب دم اويس قرن
  • کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
    چنانکه بلبل سرمست در هواي چمن
  • وان رند کو که بر در درديکشان درد
    از دل برون کند غم درمان چنانکه من
  • حاجي بعزم کعبه که احرام بسته ئي
    در ديده ساز جاي مغيلان چنانکه من
  • چگونه قصه شوق تو در ميان آرم
    که هست آيت مشتاقي از بيان بيرون
  • سر موئيست ميان تو ولي يکسر موي
    در کنار من دلخسته ترا نيست سکون
  • در آن مقام که احرام عشق مي بندند
    بآب ديده طهارت کنند و غسل بخون
  • چو در لعل پريرويان طمع بي هيچ نتوان کرد
    نبايد تنگدستانرا حديث آن دهان کردن
  • آتشم چو در جان و دل زدي
    خاطرم بدست آر وتن مزن
  • دود سينه خواجو ز سوز دل
    همچو شمع در انجمن مزن
  • خط زنگاري نگر از سبزه بر گرد سمن
    کاسه ياقوت بين از لاله در صحن چمن
  • نو عروس باغ را مشاطه باغ صبا
    هر نفس مي افکند در سنبل مشکين شکن
  • غنچه گوئي شاهد گلروي سوسن بوي ماست
    کز لطافت در دهان او نمي گنجد سخن