نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان فرخي سيستاني
بدين شادي درستم دوش وامروز
در
اين انديشه بودم پار و پيرار
گه اندر جنگ با شمشير همدست
گه اندر بيشه ها با شير
در
کار
کسي کز پيش او گيرد هزيمت
نترسد گر شود
در
سله با مار
اميري يافت گيتي
در
خور خويش
کنون گو جهد کن او را نگهدار
پدر بگذاشت او را بر
در
ري
بر وي لشکر غدار و مکار
سليح و لشکر و پيلش جدا کرد
غرضها بود سلطانرا
در
اين کار
يکي بر کنار گل، يکي
در
ميان بيد
يکي زير شاخ سرو، يکي بر سر چنار
به ماه و صنوبر همي خواندم او را
برخسار و بالاي زيبا و
در
خور
خطر روزه بزرگست و مه روزه شريف
از مه روزه گشاده ست به خلد اندر
در
کار
در
گردن ايشان کن تا من بکنم
نا رسانيده بيک بنده تو هيچ ضرر
اندر اين مدت يکسال
در
اقصاي جهان
همچو درياي دمان کرد بگيتي لشکر
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پيش اوبر بطي
در
کنار
همه کار او
در
خور خوي اوست
ملک را هميشه چنين باد کار
ز پهلوي ره شيري آمد پديد
غريونده چون رعد
در
کوهسار
سر شير وحشي بيک زخم کرد
چو بر بار
در
تيرمه کفته نار
بياورد برزنده پيل و چو کوه
بيفکند
در
پيش خيمه چو خار
در
اين بزمگه بر تو فرخ کناد
ثنا گفتن فرخي کردگار
چون کس بروزه
در
تو نيارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکني اي سپيد کار!
اندر تبار خواجه وجدان او مديح
مشت پرا که شعر پراکنده
در
بهار
از بسکه راست يابد نيکوتر از دروغ
در
مدح او دروغ نبرده ست کس بکار
آري بمهره هاي سقط ننگرد کسي
کو را بتوده پيش بود
در
شاهوار
اندر عرب مناقب و مدحش ز بهرنام
کم زان نگفته اند که اينجا
در
اين ديار
اندر ترازوي صلت او هزاردان
همچون يکي و کم زيکي نيز
در
شمار
بمه روزه مرا توبه اگر
در
خور بود
روزه بگذشت و کنون نيست مرا آن درخور
مطربانم همه همسايه (؟) وهم
در
گه خواب
شعرها دارند از گفته دستور از بر
تا نصيحت گر اوبود براو بود پديد
چون نصيحت ببريد آمد
در
کار غير
شکر يزدان جهانرا که چنين داند کرد
بر دل ما ز طرب باز کند چونين
در
با ز گرداند با خواجه بشادي و نشاط
صد هزاران دل خسته ز
در
کالنجر
در
دل بارخداي همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفزايد فر
درسراي پسران تو و
در
خدمت تو
پير گشتم تو بدين موي سياهم منگر
وقت آنست که بنشينم
در
کوشککي
تابي اندوه بپايان برم اين عمر مگر
روزگار تو بکام توو
در
خدمت تو
بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر
خاصه گنه من که پس از طاعت ايزد
در
خدمت دستور ملک بودم هموار
فرخنده ترين دولت و فرخنده ترين ملک
وين هر دو نشان آمده
در
هر دو پديدار
بي آنکه
در
آيد بخزانه درمي سيم
اندر همه گيتي نه درم ماند و نه دينار
تو
در
خور او بودي و اودرخور توبود
ايزد برسانيد سزا را بسزاوار
خروش وناله بمن
در
فتادو رنگين گشت
زخون ديده مرا هر دو آستين وکنار
حديث نوشدن مه شنيده اي به خبر
بکاخ
در
شو و ماه و ستارگان باز نگر
نه بيهده سخنش
در
ميان خلق افتاد
نه خير خير ثنا گوي او شد آن لشکر
غم ناديدن آن ماه ديدار
مرا
در
خوابگه ريزد همي خار
جز او
در
پيش سلطان نيز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسيار
از عشق فکندستي
در
گردن من طوق
وز رنج نهادستي بر گردن من بار
نشگفت گر از بخشش او زاير اورا
منسوج بود پرده و زرين
در
و ديوار
خانه نبود ساخته بي پوشش و بي
در
بستان نبود خرم بي سبزه واشجار
بر دست بيدبست ز پيروزه دستبند
در
گوش گل فکند ز بيجاده گوشوار
باغي ز بهر تو زنو افکنده چون بهشت
در
پيش او بسان سپهري يکي حصار
تا چند روز ديگر از آن هر وصيفتي
بر خويشتن بکار برد
در
شاهوار
از عطا و خلعت بسيار او با زايران
باز يابي تازه
در
هر انجمن صد يادگار
تا بنالد زندواف دلشده وقت ربيع
هر شب اندر باغ و
در
بستان بگلبن زار زار
ابر نوروزي بگريد وز سرشک چشم او
گل ز گلبن باز خندد
در
چمن معشوق وار
صد بار نشانيد مرا خواجه بدين عذر
آن خواجه که
در
فضل ندارد بجهان يار
در
خانه او وقت زوال آب (؟) نماند
گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار
از عاقبت خويش نينديشد و
در
وقت
بدهد همه جز ما حرم الله به زوار
معروف شده نزد همه خلق بخوبي
وز بخشش او
در
کف مانعمت بسيار
ابر فروردين هر روز همي بارد
در
وان همي گردد گوهر بدل خاک اندر
روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت
کس بدين
در
نرسد تا نرسد سال دگر
سيستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
اي جهانرا بجهانداري و شاهي
در
خور
تابه دي ماه گل سرخ نباشد
در
باغ
تابه نوروز نيابند گل نيلوفر
آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کرده ست بدان لشکر
در
دشت کتر
گله مردم شکرست پس از رايت او
که نبوده به جهان
در
سپه اسکندر
جان شيرين را آنروز که
در
جنگ شوند
برايشان نبود قيمت و مقدار و خطر
باد گويي مشک سوده دارد اندر آستين
باغ گويي لعبتان ساده دارد
در
کنار
بر
در
پرده سراي خسرو پيروز بخت
از پي داغ آتشي افروخته خورشيدوار
خسرو فرخ سير بر باره دريا گذر
با کمند شصت خم
در
درشت چون اسفنديار
اژدها کردار پيچان
در
کف رادش کمند
چون عصاي موسي اندر دست موسي گشته مار
هرکه را اندر کمندشصت بازي
در
فکند
گشت داغش بر سرين و شانه و رويش نگار
چه خطر دارد
در
چشم کسي مال که او
تا عطايي ندهد خوش نبرد روز بسر
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان
در
نداند کبر کرد و زان نداند
که با نيکو خوي او نيست
در
خور
گر آنجا
در
شوي آگاه گردي
مرا گردي بدين گفتار ياور
سرايش را دري بيني گشاده
به
در
بر چاکران چون شهد و شکر
اگر خواجه بود يا نه تو
در
قصر
بباش و آرزوها خواه و خوش خور
شوم
در
خاک غلطم پيش خواجه
بگريم، کج کنم سر پيشش اندر
مگر دل خوش کند لختي بخندد
گذارد از من اين ناخدمتي
در
دوش ناگاه بهنگام سحر
اندر آمد ز
در
آن ماه پسر
گفتم اي ترک
در
اين خانه مرا
کودکانند چو گلهاي ببر
او ز بهر ما
در
کوشش و رنج
ماگرفته همه زو ناز و بطر
در
جهان هيچ کتابي مشناس
کو نکرده ست دو سه باره زبر
همچو ابد الان
در
صومعه ها
کند از هر چه حرامست حذر
عيد او فرخ و فرخ سر سال
فرخي بر
در
او بسته کمر
بوستان سبز شد و مرغ
در
آمد به صفير
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زير
خامه
در
زير سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس ديگر نکندنيزه وتير
از پي رسم
در
آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبيران از بير
حق شناسيست که از بار خدايي نکند
در
حق هيچکسي تا بتواند تقصير
آن کيست کاندر آمد بازي کنان ازين
در
رويي چو بوستاني از آب آسمان تر
از رشک او دبيران انگشتها بدندان
او گاه
در
ببارد زانگشت خويش و گه زر
زري همي چکاند دري همي فشاند
کان
در
جهان بماند پاينده تا به محشر
آزار داري از يار زيرا که يک زمستان
بگذشت و کس نيامد روزي زمانه تن
در
(؟)
مابا هزار دستان خو داشتيم آنجا
بيدادکرد و بيشي زاغ سيه بر اين
در
امروز ما و شادي امروز ما و رامش
در
زير هر درختي عيشي کنيم ديگر
جاويد شاد بادي، با خرمي زيادي
بر کف مي مروق،
در
پيش يار دلبر
در
تن پيل دلاور زهره گردد خون صرف
گرد چشم شير شرزه مژده گردد نيشتر
سايه او برهماي افتاد روزي
در
شکار
زان سبب بر سايه پر هماي افتاد فر
چونانکه چون ملک، ملکي نيست
در
جهان
همچون وزير او به جهان نيست يک وزير
هشيار
در
مشاورت شه بود از آنک
اندر خور مشاورت شه بود مشير
اين بود ملک را به جهان وقتي آرزو
وين بود خلق را همه همواره
در
ضمير
گر
در
گذشته حمل غني بر فقير بود
امروز با غني متساوي بود فقير
اي روبهان کلته به خس
در
خزيد هين
کامد ز مرغزار ولايت درنده شير
طعني دگر
در
او نتواند زدن عدو
جز آنکه ژاژ خايد و گويد که نيست پير
در
مرغزار ملک خرامنده گشت شير
آن روزگار شد که تهي بود مرغزار
صفحه قبل
1
...
1078
1079
1080
1081
1082
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن