167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان فرخي سيستاني

  • بدين شادي درستم دوش وامروز
    در اين انديشه بودم پار و پيرار
  • گه اندر جنگ با شمشير همدست
    گه اندر بيشه ها با شير در کار
  • کسي کز پيش او گيرد هزيمت
    نترسد گر شود در سله با مار
  • اميري يافت گيتي در خور خويش
    کنون گو جهد کن او را نگهدار
  • پدر بگذاشت او را بر در ري
    بر وي لشکر غدار و مکار
  • سليح و لشکر و پيلش جدا کرد
    غرضها بود سلطانرا در اين کار
  • يکي بر کنار گل، يکي در ميان بيد
    يکي زير شاخ سرو، يکي بر سر چنار
  • به ماه و صنوبر همي خواندم او را
    برخسار و بالاي زيبا و در خور
  • خطر روزه بزرگست و مه روزه شريف
    از مه روزه گشاده ست به خلد اندر در
  • کار در گردن ايشان کن تا من بکنم
    نا رسانيده بيک بنده تو هيچ ضرر
  • اندر اين مدت يکسال در اقصاي جهان
    همچو درياي دمان کرد بگيتي لشکر
  • شه روم خواهد که او همچو من
    نهد پيش اوبر بطي در کنار
  • همه کار او در خور خوي اوست
    ملک را هميشه چنين باد کار
  • ز پهلوي ره شيري آمد پديد
    غريونده چون رعد در کوهسار
  • سر شير وحشي بيک زخم کرد
    چو بر بار در تيرمه کفته نار
  • بياورد برزنده پيل و چو کوه
    بيفکند در پيش خيمه چو خار
  • در اين بزمگه بر تو فرخ کناد
    ثنا گفتن فرخي کردگار
  • چون کس بروزه در تو نيارد نگاه کرد
    از روزه چون حذر نکني اي سپيد کار!
  • اندر تبار خواجه وجدان او مديح
    مشت پرا که شعر پراکنده در بهار
  • از بسکه راست يابد نيکوتر از دروغ
    در مدح او دروغ نبرده ست کس بکار
  • آري بمهره هاي سقط ننگرد کسي
    کو را بتوده پيش بود در شاهوار
  • اندر عرب مناقب و مدحش ز بهرنام
    کم زان نگفته اند که اينجا در اين ديار
  • اندر ترازوي صلت او هزاردان
    همچون يکي و کم زيکي نيز در شمار
  • بمه روزه مرا توبه اگر در خور بود
    روزه بگذشت و کنون نيست مرا آن درخور
  • مطربانم همه همسايه (؟) وهم در گه خواب
    شعرها دارند از گفته دستور از بر
  • تا نصيحت گر اوبود براو بود پديد
    چون نصيحت ببريد آمد در کار غير
  • شکر يزدان جهانرا که چنين داند کرد
    بر دل ما ز طرب باز کند چونين در
  • با ز گرداند با خواجه بشادي و نشاط
    صد هزاران دل خسته ز در کالنجر
  • در دل بارخداي همه شاهان فکند
    تا بدو صدر وزارت را بفزايد فر
  • درسراي پسران تو و در خدمت تو
    پير گشتم تو بدين موي سياهم منگر
  • وقت آنست که بنشينم در کوشککي
    تابي اندوه بپايان برم اين عمر مگر
  • روزگار تو بکام توو در خدمت تو
    بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر
  • خاصه گنه من که پس از طاعت ايزد
    در خدمت دستور ملک بودم هموار
  • فرخنده ترين دولت و فرخنده ترين ملک
    وين هر دو نشان آمده در هر دو پديدار
  • بي آنکه در آيد بخزانه درمي سيم
    اندر همه گيتي نه درم ماند و نه دينار
  • تو در خور او بودي و اودرخور توبود
    ايزد برسانيد سزا را بسزاوار
  • خروش وناله بمن در فتادو رنگين گشت
    زخون ديده مرا هر دو آستين وکنار
  • حديث نوشدن مه شنيده اي به خبر
    بکاخ در شو و ماه و ستارگان باز نگر
  • نه بيهده سخنش در ميان خلق افتاد
    نه خير خير ثنا گوي او شد آن لشکر
  • غم ناديدن آن ماه ديدار
    مرا در خوابگه ريزد همي خار
  • جز او در پيش سلطان نيز کس بود
    جز او سلطان غلامان داشت بسيار
  • از عشق فکندستي در گردن من طوق
    وز رنج نهادستي بر گردن من بار
  • نشگفت گر از بخشش او زاير اورا
    منسوج بود پرده و زرين در و ديوار
  • خانه نبود ساخته بي پوشش و بي در
    بستان نبود خرم بي سبزه واشجار
  • بر دست بيدبست ز پيروزه دستبند
    در گوش گل فکند ز بيجاده گوشوار
  • باغي ز بهر تو زنو افکنده چون بهشت
    در پيش او بسان سپهري يکي حصار
  • تا چند روز ديگر از آن هر وصيفتي
    بر خويشتن بکار برد در شاهوار
  • از عطا و خلعت بسيار او با زايران
    باز يابي تازه در هر انجمن صد يادگار
  • تا بنالد زندواف دلشده وقت ربيع
    هر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زار
  • ابر نوروزي بگريد وز سرشک چشم او
    گل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وار
  • صد بار نشانيد مرا خواجه بدين عذر
    آن خواجه که در فضل ندارد بجهان يار
  • در خانه او وقت زوال آب (؟) نماند
    گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار
  • از عاقبت خويش نينديشد و در وقت
    بدهد همه جز ما حرم الله به زوار
  • معروف شده نزد همه خلق بخوبي
    وز بخشش او در کف مانعمت بسيار
  • ابر فروردين هر روز همي بارد در
    وان همي گردد گوهر بدل خاک اندر
  • روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت
    کس بدين در نرسد تا نرسد سال دگر
  • سيستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
    اي جهانرا بجهانداري و شاهي در خور
  • تابه دي ماه گل سرخ نباشد در باغ
    تابه نوروز نيابند گل نيلوفر
  • آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
    شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر
  • گله مردم شکرست پس از رايت او
    که نبوده به جهان در سپه اسکندر
  • جان شيرين را آنروز که در جنگ شوند
    برايشان نبود قيمت و مقدار و خطر
  • باد گويي مشک سوده دارد اندر آستين
    باغ گويي لعبتان ساده دارد در کنار
  • بر در پرده سراي خسرو پيروز بخت
    از پي داغ آتشي افروخته خورشيدوار
  • خسرو فرخ سير بر باره دريا گذر
    با کمند شصت خم در درشت چون اسفنديار
  • اژدها کردار پيچان در کف رادش کمند
    چون عصاي موسي اندر دست موسي گشته مار
  • هرکه را اندر کمندشصت بازي در فکند
    گشت داغش بر سرين و شانه و رويش نگار
  • چه خطر دارد در چشم کسي مال که او
    تا عطايي ندهد خوش نبرد روز بسر
  • گشاده بر همه خواهندگان دست
    چنان چون بر همه آزادگان در
  • نداند کبر کرد و زان نداند
    که با نيکو خوي او نيست در خور
  • گر آنجا در شوي آگاه گردي
    مرا گردي بدين گفتار ياور
  • سرايش را دري بيني گشاده
    به در بر چاکران چون شهد و شکر
  • اگر خواجه بود يا نه تو در قصر
    بباش و آرزوها خواه و خوش خور
  • شوم در خاک غلطم پيش خواجه
    بگريم، کج کنم سر پيشش اندر
  • مگر دل خوش کند لختي بخندد
    گذارد از من اين ناخدمتي در
  • دوش ناگاه بهنگام سحر
    اندر آمد ز در آن ماه پسر
  • گفتم اي ترک در اين خانه مرا
    کودکانند چو گلهاي ببر
  • او ز بهر ما در کوشش و رنج
    ماگرفته همه زو ناز و بطر
  • در جهان هيچ کتابي مشناس
    کو نکرده ست دو سه باره زبر
  • همچو ابد الان در صومعه ها
    کند از هر چه حرامست حذر
  • عيد او فرخ و فرخ سر سال
    فرخي بر در او بسته کمر
  • بوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفير
    ناله مرغ دلارام تر از نغمه زير
  • خامه در زير سر انگشتانش آن فعل کند
    که بدست کس ديگر نکندنيزه وتير
  • از پي رسم در آموختن نامه کنند
    نامه خواجه بزرگان و دبيران از بير
  • حق شناسيست که از بار خدايي نکند
    در حق هيچکسي تا بتواند تقصير
  • آن کيست کاندر آمد بازي کنان ازين در
    رويي چو بوستاني از آب آسمان تر
  • از رشک او دبيران انگشتها بدندان
    او گاه در ببارد زانگشت خويش و گه زر
  • زري همي چکاند دري همي فشاند
    کان در جهان بماند پاينده تا به محشر
  • آزار داري از يار زيرا که يک زمستان
    بگذشت و کس نيامد روزي زمانه تن در (؟)
  • مابا هزار دستان خو داشتيم آنجا
    بيدادکرد و بيشي زاغ سيه بر اين در
  • امروز ما و شادي امروز ما و رامش
    در زير هر درختي عيشي کنيم ديگر
  • جاويد شاد بادي، با خرمي زيادي
    بر کف مي مروق، در پيش يار دلبر
  • در تن پيل دلاور زهره گردد خون صرف
    گرد چشم شير شرزه مژده گردد نيشتر
  • سايه او برهماي افتاد روزي در شکار
    زان سبب بر سايه پر هماي افتاد فر
  • چونانکه چون ملک، ملکي نيست در جهان
    همچون وزير او به جهان نيست يک وزير
  • هشيار در مشاورت شه بود از آنک
    اندر خور مشاورت شه بود مشير
  • اين بود ملک را به جهان وقتي آرزو
    وين بود خلق را همه همواره در ضمير
  • گر در گذشته حمل غني بر فقير بود
    امروز با غني متساوي بود فقير
  • اي روبهان کلته به خس در خزيد هين
    کامد ز مرغزار ولايت درنده شير
  • طعني دگر در او نتواند زدن عدو
    جز آنکه ژاژ خايد و گويد که نيست پير
  • در مرغزار ملک خرامنده گشت شير
    آن روزگار شد که تهي بود مرغزار