167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • من اندر فلسفه در آخر کار
    بمانم مدتي در وي گرفتار
  • زهي قرآن که داني در حقيقت
    نموده راز جانان در شريعت
  • اگر ره برده در ذات اينجا
    هوالله دان تو در آيات اينجا
  • حقيقت در هوالله هو ببين باز
    گرفته نفحه در انجام و آغاز
  • همه جان در نمود ذات آمد
    عيان جمله در ذرات آمد
  • همه سري که در عين کتاب است
    از آن منصور در وي بيحجابست
  • که ايشان برده ره در قربت تو
    رسيده در نمود حضرت تو
  • سلامت ميکنم در جزو و در کل
    نباشد حکم ما ايدوست هر ذل
  • جهانت در تعجب ماند آخر
    که بيچون آمدي در وي تو ظاهر
  • ره شرع تو بسپردم در اينجا
    مرا در شرع خود کردي تو يکتا
  • نظر در حال ايشان کن بتحقيق
    مرايشانرا در آنجا بخش توفيق
  • کجائي تو که در بود وجودي
    تمامت را در اينجا بود بودي
  • توي الله در ديدار منصور
    که اورا کرده در خويش مشهور
  • ترا يکسان کند در وصل اينجا
    نمايد ديد خود در اصل اينجا
  • ويم گفتار در عين زبانست
    ويم اسرار در شرح و بيانست
  • دلم در واصلي او نهان شد
    در او گم گشت و آنجا جان جان شد
  • دلم در واصلي يکتاي اويست
    از آن در جزء و کلي جاي اويست
  • چه جامي آن کزين نه کاسه چرخ
    در اينجاگاه آورده است در چرخ
  • ميي در کش که منصور آن کشيدست
    جمال يار در آنمي بديد است
  • ميي در کش که آنجاگاه حلال است
    از آن منصور در عين وصال است
  • ميي در کش که جانت زنده گردد
    بساط هستي اينجا در نوردد
  • در آنمي زن اناالحق همچو من تو
    عيان خويش را در تن بتن تو
  • در آنمي زن اناالحق بر در يار
    که کل بيني عنايت ليس في الدار
  • از آنمي خورده ام در عز و در ناز
    که ديدستم رخ دلدار خود باز
  • اگر من جام بشکستم در اينجا
    تو جامي ده در اينجاگه مصفا
  • چو رخت افکنده ام اين لحظه بر در
    از آنم در ره معني قلندر
  • رخ معشوق در جانت عيان بين
    نشان در جام و او را بي نشان بين
  • چو خوردي يار بيني در درونت
    در آنمستي بود او رهنمونت
  • چو خوردي يار بيني در تن و دل
    از آنت او کند در جانت واصل
  • توي معشوق و عاشق در ميانه
    يکي باشند صورت در ميانه
  • در اينجا باش در عين فنايت
    خدا را مي نگر عين بقايت
  • در آنشور ار شوي آگاه معني
    تو باشي در حقيقت شاه معني
  • در آنشور ار شوي آگاه در دين
    يقين گردي تو اندر عين تحسين
  • در آنشورت در آن يکي نمايد
    ترا از بود خود اندر ربايد
  • همه مردان در اينجا در دم لا
    حقيقت محو گشته بردم لا
  • چنين خواهد بدن در آخر کار
    ولي در مرگ باشد عين ديدار
  • بسي خوردند و در عين حياتند
    نيارم گفت اگر وي در مماتند
  • يکي بايد که چون من در ميان او
    دمد در عين مستي جان عيان او
  • چو شيخ اينجام عين وصل آمد
    نمودم در يکي در اصل آمد
  • دو جوهر دان تو اندر کام بيچون
    که بنمودند رخ در کاف و در نون
  • بمانده قيد در عقل است اينجا
    هميشه مانده در نقل است اينجا
  • سخن از ديد آرد در ميانه
    دمادم آورد در کل بهانه
  • ممان در عقل خود با عشق ميباش
    که در اينجا نمايد عشق نقاش
  • دو جوهر با تو اينجا در حقيقت
    يکي با ذات ديگر در طبيعت
  • گهي در ظلمت است و گاه در نور
    گهي پنهان بود او گاه مشهور
  • همه يکي نگر از بود بيچون
    در اينحضرت در آنجا بي چه و چون
  • چنان در عشق شيخا عين ذاتم
    که جز او نيست در ديد صفاتم
  • چنان در عشق شيخا بود گشتم
    که در عين العيان معبود گشتم
  • چنان در عشق شاها مست ماندم
    که در عشقش يقين بيدست ماندم
  • کمالم از محمد در يقين است
    محمد در درون من يقين است
  • دمي بودم بود پيدا در اينراه
    زماني محو گشته در بر شاه
  • در اينحضرت منم گم کرده خويش
    بغربت در پس اين پرده خويش
  • جمال ما نديدند اندر اينجا
    که بگشايد در ايشانرا در اينجا
  • در ما را نه بسته است در حقيقت
    ولي نتوان درون آمد طبيعت
  • که او ره کرده گم در پرده ماست
    بمانده در سر او پرده ماست
  • جمال ماست پيدا در همه کل
    فرستاديم در تو دمدمه کل
  • تو از ما زنده در جسم و در جان
    منم اينجا ترا ديدار جانان
  • ز ما بگذر که پيدائيم در تو
    جمال خويش بنمائيم در تو
  • چو جام ما خوري در عز و در ناز
    نقاب هستي از پيشت برانداز
  • ادب داران ما در عز و در ناز
    شدند اينجا ز ديد ما سرافراز
  • دوا کن درد شيخاهم در اينجا
    که جانانست در ديد تو پيدا
  • از آن در درد ياري باز مانده
    که بي او ميشوي در آز مانده
  • تو در او گم شو و ديدار بنگر
    درآ در خويشتن اسرار بنگر
  • تو در او گم شوي نابود گردي
    حقيقت در خدائي فرد گردي
  • دواي درد ما ديدار اويست
    که او در جان ما در گفت و گويست
  • قراري يافت دل در نزد عشاق
    که شد در جان جان امروز کلي طاق
  • ز اولي جمله در اينجاست بيشک
    در آخر جان جان پيداست بيشک
  • دو روزي صبر کن در گردش دور
    که آنگاهي رسي در جمله غور
  • دو روزي صبر کن در بود و نابود
    که در آخر بيابي جمله مقصود
  • دو روزي صبر کن در هجر جانان
    که ددارت دهد در آخر آن
  • دو روزي صبر کن در محنت يار
    که در آخر بيابي قربت يار
  • قناعت کن در اين دار فنا تو
    که خواهي رفت در دار بقا تو
  • همه روي جهان در عين ماتم
    همي بينم در اينجاگه دمادم
  • نه من در غم بماندستم گرفتار
    نه هم در بند خود مانده است دلدار
  • ترا لطفست اينجاگه نموده
    تو در قهري و در جهلي چه بوده
  • چو ايشان هر دو ذاتند از حقيقت
    دوئي منگر در اينجا در طبيعت
  • بتقوي زندگاني کن در اينجا
    دل و جان با معاني کن در اينجا
  • بتقوي زندگاني کن در اينجا
    که از تقوي شوي در ذات يکتا
  • نيم ديوانه اما در حضورم
    که با جانان در اينجا غرق نورم
  • گر اين يکره بري در بود عشاق
    تو باشي بيشکي در جسم و جان طاق
  • هزاران جان بيک جو دان در اينجا
    چو گشتي در نمود عشق يکتا
  • دو بيني نيست در ما جمله ذاتست
    نهاد ما اگرچه در صفات است
  • چو بيچونم در اينجا سر توحيد
    يکي بينم در اينجا ديدن ديد
  • بيان خواهيم کردن بيش از اين ما
    نه در صورت که در عين اليقين ما
  • بيان خواهم کرد بيش از اين ما
    نه در صورت که در عين اليقين ما
  • چو او در پرده باشد پس که باشد
    بجز او در نظر شاها که باشد
  • اگر يکرنگ خواهي شد درينراه
    در آخر شاه خواهي بد در اينراه
  • اگر يکرنگ خواهي شد تو در ذات
    حقيقت محو گردان در يکي ذات
  • دو بيني ميکني زان در بلائي
    کجا هرگز رسي در روشنائي
  • همه در چون و چه افتاده تو
    از آن در چون و چه آزاده تو
  • ز چون و چند در آخر چه ديدي
    بگو با من که در آخر چه ديدي
  • همه اندر چه و در چند و چونند
    از آن در نفس کافر سرنگونند
  • بماندي همچو يوسف در بن چاه
    بکن صبري که در آخر شوي شاه
  • بمير ايشيخ و بي او زندگاني
    مکن در صورت و در اينمعاني
  • بمردم تا شدم اعيان در اينجا
    نمودم خويش را جانان در اينجا
  • چرا دل بسته در محنت و غم
    از آن افتاده در انده و غم
  • اگر صد سال خواهي در يقينت
    ببايد رفت در زير زمينت
  • دليلت با تو اينجا در ميانست
    درين پيدا ترا در جان نهان است
  • دليلت با تو و تو بيخبر زو
    چنين افتاده در گفت و در گو
  • تو زو غافل چنين مانده در اينجا
    فتاده در ميان شور و غوغا