167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • دل در طلب دنيي دون هيچ منه
    بر دل غم او کم و فزون هيچ منه
  • پيري بدر آمد ز خرابات فناي
    در گوش دلم گفت که: اي شيفته راي
  • ني بر سر کوي تو دلم يافته جاي
    ني در حرم وصل نهاده جان پاي
  • اي کاش! به سوي وصل راهي بودي
    يا در دلم از صبر سپاهي بودي
  • اي کاش! چو در عشق تو من کشته شوم
    جز دوستي توام گناهي بودي
  • بردي دلم، اي ماهرخ بازاري
    زان در پي تو ناله کنم، يا زاري
  • چون در دلت آن بود که گيري ياري
    برگردي ازين دلشده بي آزاري
  • خاک کف تو چو سرمه در ديده کشم
    زيرا که نشان از کف پايي داري
  • در عشق، اگر بسي ملامت ببري
    تا ظن نبري جان به قيامت ببري
  • دانم که نگيري، اي دل و جان، دستم
    در پاي تو جان و دل فشانم روزي
  • گر شهره شوي به شهر شرالناسي
    ور گوشه گرفته اي، تو در وسواسي
  • زنهار! ز دست ناکسان آب حيات
    بر لب ننهي، گرچه در آتش باشي
  • اي کاش! بدانمي که من کيستمي؟
    تا در نظرش بهتر ازين زيستمي
  • يا جمله تنم ديده شده، تا شب و روز
    در حسرت عمر رفته بگريستمي
  • در عشق ببر از همه، گر بتواني
    جانا طلب کسي مکن، تا داني
  • اندر طلبت چو لوليان مي گردم
    دور از در تو، دربدر و کوي به کوي
  • فرزند عزيز، قرة العين کبير
    بادات خدا در همه احوال نصير
  • ورچه در خورد نيست خدمت من
    به بزرگان خرده دان برسان
  • رسم گويي در آن حضرت دگرباره من مسکين
    عسي الايام ان يرجعن قوما کالذي کانوا
  • در کف محنت خودي امروز؟
    يا نه از دست رنج وارستي
  • همچو ماهي بر آسمان نشاط
    يا چو ماهي فتاده در شستي؟
  • گفتم که:مگر جستم،وز دام بلا رستم
    دل در پسري بستم،کز ياد لبش مستم
  • ساقي،مي مهرانگيز،در ساغر جانم ريز
    چون مست شوم برخيز،زان طره شورانگيز
  • عشاقنامه عراقي

  • پس چهل طورشان در آن اشکال
    برد از جا به جا و حال به حال
  • خلق را در جهان کون و فساد
    هست او مبدا و بدوست معاد
  • دادش ايجاب و سلب هر تحقيق
    در جهان تصور و تصديق
  • هر چه ادراک آن کند افهام
    يا بود در تصور اوهام
  • جز وجود خداي در دو جهان
    دومين نقش چشم احوال دان
  • هر که را در ميان جان نور است
    مغز جانش براي آن نور است
  • سر او در سر يقين و گمان
    مايه کفر دان و هم ايمان
  • نور خورشيد در جهان فاش است
    گنه از ديده هاي خفاش است
  • ساکن است او، مگر تو بشتابي
    در نيابد، مگر تو دريابي
  • در ره او بلا و محنت و حلم
    پيشه «الذين اوتوا العلم »
  • فعل و فعال و وجد و ماهيت
    محو دان در ره الهيت
  • ور تو را نور ازين چراغي نيست
    در تجاويف هر دماغي نيست
  • لحظه اي درگذر ازين پس و پيش
    لمحه اي در نگر به عالم خويش
  • به طلب در جهان چه مي پويي؟
    چو تو گم گشته اي، چه مي جويي؟
  • ديده بگشاي، اي که در خوابي
    خويشتن را طلب، مگر يابي
  • تا تو در خويشتن نظر نکني
    وانگه از خويشتن گذر نکني
  • تا کي، اي همچو گاو سر در پيش
    طعمه اي گرگ نفس را چون ميش؟
  • هر که دل در امور سفلي بست
    به بلاهاي جاودان پيوست
  • هر دلي کو هواي دنيا خواست
    در تن افزود، ليک از جان کاست
  • هر که در ملک جان امين نبود
    خازن نقد ماء و طين نبود
  • بي قدم در جهان همي پويد
    بي زبان مدح خواجه مي گويد
  • تا ازو در زمانه وا گويند
    دايمش مرد و زن دعا گويند
  • به کفش نسبتي چو کرد سحاب
    زان شد آبستن او به در خوشاب
  • زانکه در وصف او هنرمندان
    هر چه گويند هست صد چندان
  • علم علم بي نهايت ملک
    آب و آتش که ديده در يک سلک؟
  • چون سکندر ازو شنيد دعا
    گفت در پاسخش که : اي دانا
  • به سکندر چنان نمود حکيم
    که: بماني تو در زمانه مقيم
  • هر که او نيک نامي اندوزد
    در جهان کسوت بقا دوزد
  • مصطفي گفت و ياد مي گيرند:
    در جهان مؤمنان نمي ميرند
  • خاطرم در اين معاني سفت
    نکته اي بس مفيد و موجز گفت
  • چون در گنج دوست وا کردند
    به من اين شيوه را عطا کردند
  • روز و شب درد درد مي نوشم
    در خروشم، اگر چه خاموشم
  • از تلطف به من نما گل را
    در حديث اندر آر بلبل را
  • حبذا آن زمان که در ره عشق
    بيخود از سر کنند پا عشاق
  • از مي شرق دوست مست شدند
    همه در پاي عشق پست شدند
  • عشق را رهگذر دل و جان است
    اولش طعنه در دل و جان است
  • تا ازين راه بر کران نشوي
    در خور خيل صادقان نشوي
  • هر محبت، که در دلي پيداست
    بي شک آن انقطاع غير خداست
  • مي روي در سراي خسته دلان
    اين کرم بين تو با شکسته دلان
  • دل من، چون به عشق مايل شد
    عشق در گردنش حمايل شد
  • روي بنمود و دل ببرد و نشست
    کار من در فراق مشکل شد
  • داشت بر يوسف و زليخا دست
    در جهان خود ز دست عشق که رست؟
  • چون ز سيمرغ ديد شهپر عشق
    همچو داود مي زند در عشق
  • بود در کنج خانه صبح دمي
    خاطر من بخود فتاده دمي
  • ذوق لذت شناس شاهد باز
    کرده در عشق نغمه ها آغاز
  • صوت بر در زنان، ز قرع هوا
    از ره گوش هوش گفت مرا:
  • خيز و بگشاي در، که يار آمد
    ميوه از شاخ عمر بار آمد
  • بگشودم درش، چو رخ بنمود
    در جنت به روي من بگشود
  • سايه غم برفت از سر من
    کافتاب اندر آمد از در من
  • تا جهان است، مثل تو قمري
    در نيامد به دلبري ز دري
  • گو: عراقي در آرزوي رخت
    جان همي داد و حسرت اندر دل
  • دست يازيد و بر گرفت و بخواند
    در بد و نيک اين سخن مي راند
  • گفتم: اي جان جان، من مسکين
    در بيابان عشق گفته ام اين
  • بر بديهه بگويي اندر حال
    باشد اين در فراق و آن ز وصال
  • عاشقان را خيال عارض تو
    در شب تيره نور ديده و دل
  • ز آرزوي قد تو سرو سهي
    خشک بر جاي مانده پا در گل
  • يا سوار آي در سخن راني
    يا خطي باز ده به ناداني
  • در جهان هيچ کس مشوش عشق
    نشد، الا ز سوز آتش عشق
  • همه را نيست، گر چه جان و تن است
    جان معني، که در تن سخن است
  • پاي در نه به جاده تحقيق
    از تو آغاز و از خدا توفيق
  • زنده جانان مرده در غم يار
    مست حالان جان و دل هشيار
  • در ره دوست پا ز سر کرده
    ابجد عشق را ز بر کرده
  • يار خود ديده در پس پرده
    تن به جان مانده، جان فدا کرده
  • جان من در هواي ايشان است
    تن من خاک پاي ايشان است
  • از جناب خداي در دو جهان
    اين مراتب براي ايشان است
  • عشق در هر دلي که جاي گرفت
    دست برد اندرون و پاي گرفت
  • عشق در هر دلي که سر بر زد
    خيمه از عقل و علم برتر زد
  • چون محبت رسد به عين کمال
    در دل و جان و الهان جمال
  • به ارادت درآمد از در او
    تا رهاند ز بار خود سر او
  • گوش کن تا:، چها مقدر فرد
    در کرامات شيخ تعبيه کرد
  • در گذرگه کسي که اول ديد
    دل بدو داد و عشق او بخريد
  • زو دماغ دلش معطر شد
    در دلش عشق او مقرر شد
  • گشت ناگاه از هواي دلش
    بسته در دام عشق پاي دلش
  • وان که بربود ناگهان دل وي
    به خرابات رفت و او در پي
  • قرب سالي مريد عاشق مست
    در خرابات بود باده به دست
  • چون که در راه عشق صادق شد
    مقتداي هزار عاشق شد
  • بي دلان را جز آستانه عشق
    در ره کوي دوست منزل نيست