167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • در آينه مصطفي چه بيند؟
    جز حسن و جمال ذات والا
  • در صورت او حق ار نديدي
    اينجا به يقين ببيني آنجا
  • بگشا سر قنينه، که در بند مانده ام
    وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
  • خواهم به خواب در شوم از مستي آنچنان
    کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
  • ساقي، مدار چشم اميدم در انتظار
    صافي و درد، هرچه بود، جرعه اي بيار
  • در تنگناي ظلمت هستي چه مانده ام؟
    تا کي چو کرم پيله همي گرد خود تنم؟
  • پيوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
    شايد که اين زمانه «انا الشمس » در زنم
  • آري چو آفتاب بيفتد در آينه
    گويد هر آينه که: همه مهر روشنم
  • چون عکس آفتاب در آيينه اوفتد
    آن دم ازو بپرس نگويد که آهنم
  • ساقي، بيار دانه مرغان لامکان
    در پيش مرغ همت من دانه اي افشان
  • در بوستان بي خبري جلوه اي کنم
    وز آشيان هفت دري جان برون برم
  • چه عرش و چه ثري؟ که همه ذره اي بود
    در پيش آفتاب ضمير منورم
  • خود را، چو گوي، در خم چوگان فکنده اند
    گوي مرا از خم چوگان ربوده اند
  • در وسع آدمي نبود آنچه کرده اند
    اينان مگر ز طينت انسان نبوده اند؟
  • در صبح دم براي صبوح از نسيم مي
    مستانه خفته را همه بيدار کرده اند
  • نقشي که کرده اند درين کارگاه صنع
    در ضمن آن جمال خود اظهار کرده اند
  • اين قطره اي ز قلزم توحيد بيش نيست
    نايد يقين حقيقت توحيد در ميان
  • توحيد لايزال نيايد چو در مقال
    روشن کنم ضمير به توحيد ذوالجلال
  • هر دم هزار عاشق مسکين بداده جان
    در حسرت جمال رخ بي مثال او
  • اي بي نياز، آمده ام بر در تو باز
    بر درگه قبول تو آورده ام نياز
  • اميدوار بر در لطفت فتاده ام
    اميد کز درت نشوم نااميد باز
  • چون بود حال ناتوان موري
    که کند قصد کعبه از در چين؟
  • آنکه کرد از قفس چنان پرواز
    کاثرش در نيافت روح الامين
  • زيبد ار بفکند قفس سيمرغ
    بي صدف قدر يافت در ثمين؟
  • شايد ار شود در جهان فکنيم
    گريه بر پير و بر جوان فکنيم
  • آب حسرت روان کنيم از چشم
    سيل خون در حصار جان فکنيم
  • از پي جست و جوي او نظري
    در رياضات خوش جنان فکنيم
  • ور نيابيم در مکان او را
    خويشتن را به لامکان فکنيم
  • پس در آن بارگاه عزت و ناز
    عرضه داريم از زبان نياز
  • دست او در يمين لم يزل است
    رتبتش برتر ازو قياس شماست
  • هر دو عالم درون قبضه اوست
    بار او در درون صفه ماست
  • گرچه در جاي نيست، ليک ز لطف
    هر کجا کان طلب کني آنجاست
  • ديده بايد که جان تواند ديد
    ورنه او در همه جهان پيداست
  • در جهان آفتاب تابان است
    عيب از بوم و ديده اعمي ست
  • هيچ باشد که از فراموشي
    ياد آري در آن خجسته مقام؟
  • چه شود گر کند در آن حضرت
    ناقصي را عنايت تو تمام؟
  • در مذهب عاشقي روا نيست که ما:
    عالم به تو بينيم و نبينيم تو را
  • هر چند ز چشم زخم دوري، اي بينايي
    نزديک مني چو در خيال دل را
  • تا ظن نبري که مشکلي نيست مرا
    در هر نفسي درد دلي نيست مرا
  • گر عمر مرا در سر کار تو شود
    عهد تو به ميراث دهم خويشان را
  • اي روي تو آرزوي ديرينه ما
    جز مهر تو نيست در دل و سينه ما
  • از صيقل آدمي زداييم درون
    تا عکس رخت فتد در آيينه ما
  • در دام غمت دلم زبون افتاده است
    درياب، که خسته بي سکون افتاده است
  • از جهل بدان، گر تو يکي ده گردي
    در هستي حق نيست شوي، کار اين است
  • ايزد، که جهان در کنف قدرت اوست
    دو چيز به تو بداد، کان سخت نکوست
  • بي آنکه دو ديده بر جمالت نگريست
    در آرزوي روي تو خونابه گريست
  • در هر دو جهان نيک نظر کرد دلم
    زان هيچ مقام برتر از عشق تو نيست
  • در عشق توام واقعه بسيار افتاد
    ليکن نه بدين سان که ازين بار افتاد
  • زنهار! که قطب فلک دايره وار
    در ديده صاحب نظران مي گردد
  • نرگس، که ز سيم بر سر افسر دارد
    با ديده کور باد در سر دارد
  • در دست عصايي ز زمرد دارد
    کوري به نشاط شب مکرر دارد
  • حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
    بنمود جمال و عاشق زارم کرد
  • من خفته بدم به ناز در کتم عدم
    حسن تو به دست خويش بيدارم کرد
  • دل در غم تو بسي پريشاني کرد
    حال دل من چنان که مي داني کرد
  • دور از تو نماند در جگر آب مرا
    از بسکه دو چشمم گهرافشاني کرد
  • گويند: ثناي هر کسي برتر ازوست
    تو برتر از آني که ثنا در تو رسد
  • مسکين دل من! که بي سرانجام بماند
    در بزم طرب بي مي و بي جام بماند
  • در آرزوي يار بسي سودا پخت
    سوداش بپخت و آرزو خام بماند
  • يک عالم از آب و گل بپرداخته اند
    خود را به ميان ما در انداخته اند
  • در سابقه چون قرار عالم دادند
    مانا که نه بر مراد آدم دادند
  • هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند
    در پرده اسرار شدن نتوانند
  • صندوقچه سر قدم بس عجب است
    در بند و گشادش همه سرگردانند
  • در کوي تو عاشقان درآيند و روند
    خون جگر از ديده گشايند و روند
  • ما بر در تو چو خاک مانديم مقيم
    ورنه دگران چو باد آيند و روند
  • در بارگه وصل، جلالش مي گفت:
    اين سر که نه عاشق است بارش ندهند
  • در بند گره گشاي مي بايد بود
    ره گم شده، رهنماي مي بايد بود
  • مازار کسي، کز تو گزيرش نبود
    جز بندگي تو در ضميرش نبود
  • اي جان من، از دل خبرت نيست، چه سود؟
    در عالم جان رهگذرت نيست، چه سود؟
  • شد موي سفيد و من رها کرده نيم
    در نامه خود بجاي يک موي سفيد
  • اين عمر، که برده اي تو بي يار بسر
    ناکرده دمي بر در دلدار گذر
  • دل در سر زلفين تو گم کردستم
    جوياي دل خودم، مرا با تو چه کار؟
  • ترسم که به بوي دانه در دام شوي
    اي دوست، همه دانه مبين دام نگر
  • دل ز آرزوي تو بي قرار است هنوز
    جان در طلبت بر سر کار است هنوز
  • فرياد رسي ندارم، اي جان و جهان
    در جمله جهان بجز تو، فريادم رس
  • بگذار که در پاي تو اندازد سر
    کو بي رخ خوب تو ندارد سر خويش
  • در دل همه خار غم شکستيم دريغ!
    وز دست غم عشق نرستيم دريغ!
  • گرديده به کس در نگرد عيبي نيست
    کو شاهد ديده است و او شاهد دل
  • در کوي خرابات نه نو آمده ام
    ياري دارم ز بهر او آمده ام
  • تو در دل من نشسته اي فارغ و من
    از تو ز جهانيان نشان مي طلبم
  • خالي نشود خيالت از چشم ترم
    در کوزه تو را بينم اگر آب خورم
  • سرگردانم ز هجر، معلومم نيست
    در پاي که افتم که به دستت آرم؟
  • جانا، سخن وداع در باقي کن
    کين باقي عمر با تو باقي دارم
  • در من نظري کن، که مگر باز رهم
    زين درد که از درد عراقي دارم
  • در سر هوس شراب و ساقي دارم
    تا جام جهان نماي باقي دارم
  • گر بر در ميخانه روم، شايد، از انک
    با دوست اميد هم وثاقي دارم
  • هر شام که بگذشت مرا غمگين ديد
    مي سوزم و در فراقشان مي سازم
  • بگذار، که بگذرم به کويت نفسي
    در عمر مگر يک نفسي خوش باشم
  • دل در دو جهان هيچ نخواهم بستن
    با آنکه مرا خوش است خوش مي باشم
  • با نفس خسيس در نبردم، چه کنم؟
    وز کرده خويشتن به دردم، چه کنم؟
  • گيرم که به فضل در گزاري گنهم
    با آنکه تو ديدي که چه کردم، چه کنم؟
  • در عشق تو زارتر ز موي تو شديم
    خاک قدم سگان کوي تو شديم
  • گر بر در تو بار نيابم، باري
    از پيش سگان کوي خويشم، بمران
  • رخ باز نماي، تا روان جان بدهم
    در پيش رخ تو مي توان جان دادن
  • آن دل که به هر دو کون سر در ناورد
    اکنون که اسير توست رسواش مکن
  • يا در پايت فگند بينم سر خويش
    يا بر لب تو نهاده بينم لب من
  • من دانم و دل که در فراقت چونم
    کس را چه خبر ز اندرون دل من؟
  • اي دل، پس زنجير تو ديوانه نشين
    در دامن درد خويش مردانه نشين
  • ز آمد شد بيهوده تو خود را پي کن
    معشوق چو خانگي است در خانه نشين
  • چندن که خم باده پرست است بده
    چندان که در توبه نبسته است بده
  • تا اين قفس جسم مرا طوطي عمر
    در هم نشکسته است و نجسته است بده