نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عراقي
شد سبو ظرف آب
در
تحقيق
عجب اين است کاب عين سبوست
در
رخش روي دوست مي بينم
ميل من با جمال او زآن روست
که به غير از تو
در
جهان کس نيست
جز تو موجود جاودان کس نيست
مرغ جان من شکسته درون
در
هواي تو مي کند پرواز
در
حقيقت بجز تو نيست کسي
گر چه پوشيده اي لباس مجاز
که به غير از تو
در
جهان کس نيست
جز تو موجود جاودان کس نيست
هاتف غيب گفت
در
گوشم
که: به تحقيق بشنو اي گفتار
که به غير از تو
در
جهان کس نيست
جز تو موجود جاودان کس نيست
هر دو
در
روي خويش فتنه شدند
هر دو با هم شدند مست و خراب
در
خرابات عاشقي با هم
هر دو خوردند بي قدح مي ناب
هر که را هست ديده بيدار
نرود چشم بخت او
در
خواب
که به غير از تو
در
جهان کس نيست
جز تو موجود جاودان کس نيست
که به غير از تو
در
جهان کس نيست
جز تو موجود جاودان کس نيست
در
سر زلف يار دل بنديم
تا به روز آيد آخر اين شب تار
از صفاي مي و لطافت جام
در
هم آميخت رنگ جام و مدام
سريان حيات
در
عالم
چون مي و جام فهم کن تو مدام
غرق آبيم و آب مي جوييم
در
وصاليم و بي خبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در
بدر مي رويم، ذره مثال
گنج
در
آستين و مي گرديم
گرد هر کوي بهر يک مثقال
در
ده، اي ساقي، از لبت جامي
کز نهاد خودم گرفت ملال
در
چنين حال شايد ار گويم
گر چه باشد به نزد عقل محال
کي توان کرد
در
خم زلفت
خويشتن را ز خود نهان روشن؟
چه حديث است
در
جهان؟ که شنيد
سخن سرش از سخن پرداز
مي نمايد که هست و نيست جهان
جز خطي
در
ميان نور و ظلم
در
نيايد به چشم تو دو جهان
کي به چشم تو اندر آيد خواب؟
پيش ازين بي رخت چه بود جهان؟
سايه اي
در
عدم سراي خراب
مهر چون سايه از ميان برداشت
ما چه باشيم
در
ميان؟ درياب
گر صد است، ار هزار، جمله يکي است
در
نيايد بجز يکي به حساب
مي توان آنچه هست و بود و بود
در
رخ او يکان يکان ديدن
در
خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان ديدن!
مهر جانان به چشم جان بنگر
در
ميان گمان يقين چه خوش است؟
آنکه اندر جهان نمي گنجد
در
ميان دل حزين چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش
عاشقي جان
در
آستين چه خوش است ؟
در
جهان غير او نمي بينم
دلم امروز هم برين چه خوش است؟
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در
جام جهان نماي باقي
اين جام بسر نرفت و زين فيض
گشت آب حيات
در
جهان عام
و آن کس که هنوز
در
خمار است
هم مست شود ولي به ايام
در
صومعه چند ديگ سودا
پختيم؟ و هنوز کار ما خام
در
ميکده نيز روزکي چند
بنشين تو ز وقت روز تا شام
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در
جام جهان نماي باقي
مفتاح جهان گشا به دست آر
بگشا
در
اين طلسم محکم
ورنه، کم نام و ننگ خود گير
ميزن
در
ميکده دمادم
چون بگشايند ناگه آن
در
بگشاي دو چشم شاد و خرم
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در
جام جهان نماي باقي
گر
در
نظر تو کثرت آيد
وحدت بود آن، ولي به اطوار
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در
جام جهان نماي باقي
صحراي وجود گشت
در
حال
هر کتم عدم، که پي سپر کرد
مي جست نشان صورت خود
چون
در
دل تنگ ما نظر کرد
وا يافت امانت خود آنجا
آنگه چو نظر به بام و
در
کرد
در
جان پوشيد و باز خود را
آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان
سر از سر هر سراي
در
کرد
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در
جام جهان نماي باقي
خود را به کنار
در
کشيدم
آنگاه که او کنار بگشود
بودم يکي، دو مي نموديم
نابود شد آن نمود
در
بود
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در
جام جهان نماي باقي
در
پرده چو من سخن سرايم
چون خوش نبود نواي پرده؟
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در
جام جهان نماي باقي
بودي شب و روز
در
تکاپوي
کردي همه ساله کشف احوال
در
اوج فضاي عشق روزي
پرواز گرفت و من به دنبال
گرد سر کوي حال مي گرد
خاک
در
او به ديده مي مال
ديدي چو يقين که مي توان ديد
پس بر
در
دل نشين چو ابدال
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در
جام جهان نماي باقي
در
ميکده با حريف قلاش
بنشين و شراب نوش و خوش باش
در
صومعه ها چو مي نگنجد
دردي کش و مي پرست و قلاش
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
در
پاش کسي که سر نيفکند
چون طره او نشد سرافراز
در
بند خودم، بيار ساقي
آن مي که رهاندم ز خود باز
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
گوشم چو صدف شود گهر چين
زان دم که ز لعل
در
چکاني
شمشير مکش به کشتن ما
کز ناز و کرشمه
در
نماني
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
دل زلف تو دانه ديد، ناگاه
افتاد به بوي دانه
در
دام
باشد که رسم به کام روزي
در
راه اميد مي زنم گام
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، مي مهر ريز
در
کام
بنما به شب آفتاب از جام
کي خانه من خراب گردد؟
تا مهر درآيد از
در
و بام
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
در
مجلس عشق مفلسي را
پر کن دو سه رطل رايگاني
جان را ز دو ديده دوست دارم
زان رو که تو
در
ميان آني
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
مستم کن، آنچنان که
در
حال
از هستي خود کنم فراموش
کي بود که ز لطف دلنوازت
گيرم همه کام دل
در
آغوش؟
مگذار برهنه ام ز لطفت
در
من تو ز مهر جامه اي پوش
در
صومعه حشمتت نديدم
اکنون شب و روز بر سر دوش
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
مي ده، که ز باده شبانه
در
سر بودم خمار امروز
در
ساغر دل شراب افکن
کز پرتو آن شود شبم روز
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
در
سر دارم که بعد از امروز
دست از همه کارها بدارم
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، دو سه دم که هست باقي
در
ده مدد حيات باقي
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
در
ده قدحي، که از عراقي
الا به شراب وا نرستيم
در
ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
عشق ار به تو رخ عيان نمايد
در
آينه جهان نمايد
آن نقطه به تو کمال مطلق
در
صورت اين و آن نمايد
صفحه قبل
1
...
1072
1073
1074
1075
1076
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن