167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • در لعل تو آب زندگاني
    من تشنه آن زلال تا کي؟
  • در پرتو آفتاب حسنش
    اي ذره تو را مجال تا کي؟
  • در وصل تو را چو نيست طالع
    از دفتر هجر فال تا کي؟
  • دم در کش و خون گري، عراقي
    فرياد چه؟ قيل و قال تا کي؟
  • اي دريغا! ديده بختم بخفتي يک سحر
    تا شبي در خواب نازم رخ نمودي کاشکي
  • از پي بود عراقي زو جدا افتاده ام
    در همه عالم مرا بودي نبودي کاشکي
  • کاشکي ديدي من مسکين چگونه در غمش
    عمر ناخوش مي گذارم، مرگ به زين زندگي
  • به دل نزديکي، ار چه دوري از چشم
    دلم را چون هميشه در خيالي
  • در ميان آمدمي چون سر زلفت با تو
    از سر زلف تو گر هيچ کمر داشتمي؟
  • خود کجا آمدي اندر نظرم آب روان؟
    گر ز خاک در تو کحل بصر داشتمي
  • در جهان گر نه يار داشتمي
    با جهان خود چه کار داشتمي؟
  • دست کي شستمي به خون جگر
    گر به کف در نگار داشتمي؟
  • بر در دوست گر رهم بودي
    روز و شب زينهار داشتمي
  • يار در کارم ار نظر کردي
    بهترين کار و بار داشتمي
  • روي در روي تو آرند همه
    قبله اي؟ آينه اي؟ جاناني؟
  • گر چه خردي، همه را در خوردي
    نمکي؟ آب رواني؟ ناني؟
  • مهر هر روز دمي در بنده ات
    سحري؟ صبح دمي؟ خنداني؟
  • لعلش ز شکر خنده در مرده دميده جان
    چشمش ز سيه کاري برده دل کيهاني
  • ور زانکه به چشم من صوفي رخ او ديدي
    خورشيد پرستيدي، در دير، چو رهباني
  • جان خواستم افشاندن پيش رخ او دل گفت:
    خاري چه محل دارد در پيش گلستاني؟
  • نه بس که عراقي را بيني تو ز نظم تر
    در وصف جمال او پرداخته ديواني
  • در آن دلي، که ندارم، هميشه مي يابم
    ز تير غمزه تو لحظه لحظه پيکاني
  • چو نيست در دل تو ذره اي مسلماني
    چگونه رحم کند بر دل مسلماني؟
  • سر عشقت کس تواند گفت؟ ني
    در وصفت کس تواند سفت؟ ني
  • آفتابا، در هوايت ذره ام
    آفتاب از ذره رخ بنهفت؟ ني
  • حلقه بر در مي زدم، گفتي: درآي
    اندر آن بودم که غيرت گفت: ني
  • در بيابان غمم، وقت اين دم است
    کابر رحمت بر سرم باران کني
  • دود سوز من گذشت از آسمان
    تا کيم در بوته هجران کني؟
  • چون عراقي سر نهاده در برت
    هم سزد گر درد او درمان کني
  • کجايي؟ با فراقم در چه کاري؟
    جدا افتاده از دلدار چوني؟
  • تو گر چه بينيم غلتان به خون در
    نگويي آخر: اي افگار چوني؟
  • بسا جان عزيز مستمندان
    که بر خاک در خود خوار بيني
  • نبيني هيچ شادي در دل ما
    ولي اندوه و غم بسيار بيني
  • جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر
    گرد دل ما يک دم برآيي
  • حجاب روي تو هم روي توست در همه حال
    نهاني از همه عالم ز بسکه پيدايي
  • به پرده در چه نشيني؟ چه باشد ار نفسي
    به پرسش دل بيچاره اي برون آيي!
  • دل در سر زلف هر که بستم
    دادم دل خود به اژدهايي
  • خود هر چه بجز تو در جهان است
    هست آن چو سراب يا صدايي
  • اکنون به در تو آمدم باز
    يابم مگر از درت عطايي؟
  • دلي دارم، چه دل؟ محنت سرايي
    که در وي خوشدلي را نيست جايي
  • دل مسکين چرا غمگين نباشد؟
    که در عالم نيابد دل ربايي
  • فتادم باز در وادي خون خوار
    نمي بينم رهي را رهنمايي
  • نه دل را در تحير پاي بندي
    نه جان را جز تمني دلگشايي
  • تنم هم گوش مي دارد کزين در
    به گوش جانش آيد مرحبايي
  • همه شب نهاده ام سر، چو سگان، بر آستانت
    که رقيب در نيايد به بهانه گدايي
  • عروس حسن تو را هيچ در نمي يابد
    به گاه جلوه گري ديده تماشايي
  • حجاب روي تو هم روي توست در همه حال
    نهاني از همه عالم، ز بسکه پيدايي
  • عراقي از پي تو دربه در همي گردد
    تو خود مقيم ميان دلش هويدايي
  • همه از بيخودي خوش وقت بودند
    همه ز آشفتگي در هوي و هايي
  • نشسته بر سر خوان فتوت
    بهر دو کون در داده صلايي
  • وگر يک دم به وصلش خوش برآرم
    گمارد در نفس بر من بلايي
  • چنان تنگ آمدم از غم که در وي
    نيابي خوشدلي را جايگايي
  • غمش گويد مرا: جان در ميان نه
    ازين خوشتر شنيدي ماجرايي؟
  • چو تو از حسن در عالم نگنجي
    ندانم تا تو چوني، يا کجايي؟
  • سر مويي ز تو، تا با تو باقي است
    درين ره در نگنجي، گر چه مويي
  • تو را تا در درون صد خار خار است
    ازين بستان گلي هرگز نبويي
  • تو را رنگي ندادند از خم عشق
    از آن در آرزوي رنگ و بويي
  • درين ميدان همي خور زخم، چون تو
    فتاده در خم چوگان چو گويي
  • تويي در جمله عالم آشکارا
    جهان آيينه توست و تو اويي
  • ز بي رنگي تو را چون نيست رنگي
    از آن در آرزوي رنگ و بويي
  • رقيبان دست گيريدم، که باز از نو در افتادم
    به دست بي وفايي، سست پيماني، جفاجويي
  • سوداي تو در دلم فکنده
    هر لحظه به تازه جست و جويي
  • در سر آن دو زلف کافر تو
    دل و دين رفت اين مسلمان را
  • هر غريبي که در جهان بيني
    عاقبت باز يابد اوطان را
  • لاح صباح الوصال در شموس القراب
    صاح قماري الطرب دار کئوس الشراب
  • پرسي اگر در جهان کيست امام الامام؟
    نشنوي از آسمان جز زکريا جواب
  • در کنف لطف تو برده عراقي پناه
    درگه رحمان بود عاجزکان را مآب
  • باد به انفاس تو زنده دل عاشقان
    تا بود انفاس خلق در دو جهان بي حساب
  • ولي چون ديده منکر نبيند ديده باطن
    ز ظاهر جنبشي بيند دلش زان کار در جنبد
  • ولي حق عزيزالدين محمد حاجي آن عاشق
    که گرد کعبه وحدت همي صدبار در جنبد
  • چو بيند ديده جانش جمال يار، بخروشد
    دلش زان چون عيان گردد رخ دلدار در جنبد
  • ز دست ساقي همت دو صد باده بياشامد
    چو شد سرمست برخيزد ولي هشيار در جنبد
  • عراقي کي تواند گفت مدح تو؟ ولي مفلس
    بدانچش دسترس باشد بدان مقدار در جنبد
  • اگر پيش سليماني برد پاي ملخ موري
    روا باشد که هر شخصي ز استظهار در جنبد
  • دل تو را دوست تر ز جان دارد
    جان ز بهر تو در ميان دارد
  • کز شکر خواب ديده معذور است
    در درون جان ناتوان دارد
  • زان سوي کاينات صحرايي است
    او در آن لامکان مکان دارد
  • بوي خلق محمد آن بويد
    که در آن روضه اي قران دارد
  • بسکه بر خوان او نواله ربود
    در بغل زان دوتاي نان دارد
  • فتح گردد ز فضل او آن در
    کز جهان روي سوي آن دارد
  • حرز جان ساختم سه بيت تو را
    که ز صد فتنه در امان دارد
  • عاجز آيد ز دست مدح و ثنات
    هر که پا در ره بيان دارد
  • در مدح تو چون زنم؟ که ز غم
    خاطرم قفل بر دهان دارد
  • در رخ او جمال يار ببين
    که گل از يار يادگار آمد
  • بر در يار ما گذشت نسيم
    زان گل افشان و مشکبار آمد
  • گل مگر جلوه مي کند در باغ؟
    کز چمن ناله هزار آمد
  • زرفشان مي کند گل صد برگ
    کش صبا دوش در کنار آمد
  • نيست آزاده اي مگر سوسن
    که نه در بند کار و بار آمد
  • از سر مستي همه درياي هستي در کشند
    چون بترسند از ملامت خيمه بر صحرا زنند
  • در ازل چون خطبه او والضحي املا کند
    نوبتش زيبد که سبحان الذي اسري زنند
  • تا نسوزد آفتاب از پرتو نور رخش
    سايبان از ابر بر فرق سرش در وا زنند
  • شمه اي از طيب خلقش در دم عيسي نهند
    وز فروغ شمع رويش آتش موسي زنند
  • هشت بستان بهشت از شبنم دستش خورند
    نه حباب چرخ قبه هم در آن دريا زنند
  • از براي آستان قدر او در هر نفس
    صد هزاران خشت جان بر قالب تنها زنند
  • مشعله داران کويش هر مهي ماهي کنند
    سايبان در گهش زين مهر چتر آسا زنند
  • دوستي حق نيابي در دلي بي دوستيش
    مهر مهر او و مهر حق همه يکجا زنند
  • هر که او دعوي بينايي کند بي پيرويش
    رهروانش خاک در چشم جهان پيما زنند
  • روشنان آينه دل چو مصفا بينند
    روي دلدار در آن آينه پيدا بينند
  • بر در منظر دل دلشدگان زان شينند
    که تماشاگه دلدار هويدا بينند
  • اسم جان پرور او چون به جهان ياد کنند
    در درون دل خود عين مسما بينند