167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان خواجوي کرماني

  • مگذر از ياران که در هنگام کار افتادگي
    واجب آن باشد که ياران ياري ياران دهند
  • وقت را فرصت شمر زيرا که هنگام صبوح
    مست چون در خواب باشد مي بهشياران دهند
  • اهل تحقيق چو در کوي خرابات آيند
    از ره ميکده بر بام سماوات آيند
  • گر کرامت نشمارند مي و مستي را
    از چه در معرض ارباب کرامات آيند
  • پارسايان که مي و ميکده را نفي کنند
    گر بنوشند مئي جمله در اثبات آيند
  • گر کسي گفت که چون قد تو سروي برخاست
    اين خياليست که در خاطر ما بنشيند
  • بسا که شرح نويسان روزنامه گل
    ورق ز شرم تو در جويبار مي شويند
  • تنگ چشمانرا نيايد روي زيبا در نظر
    قيمت گوهر چه داند هر که نابينا بود
  • آن رفت که در تيره شب از غايت سودا
    دلبند من خسته جگر موي شما بود
  • خورشيد اگر چه شرفه ايوان کبرياست
    خشتي ز رهگذار در بام ما بود
  • ز ايام اگر چه تيره بود روز عمر ما
    فرخنده روز آنکه در ايام ما بود
  • نظر بفرقت صوري مکن که در معني
    ميان ليلي و مجنون وصال خواهد بود
  • براستان که سرما چنين که در سر ماست
    بر آستان شما پايمان خواهد بود
  • چو سرو ميل چمن کن که صبحدم در باغ
    سماع بلبل شيرين کلام خواهد بود
  • نقش مي بستم کزو يکباره دامن در کشم
    ليکن از شوقم سرشک ديده دامنگير بود
  • پير ديرم دوش مي گفت اي جوانان بنگريد
    کاين جوان خسته خاطر در محبت پير بود
  • دوشم بشمع روي چو ماهت نياز بود
    جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود
  • در انتظارصيد تذرو وصال تو
    چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود
  • در اصل چون تعلق جاني حقيقتست
    مشنو که عشق ليلي و مجنون مجاز بود
  • برمن بيدل نبخشود و دلم را صيد کرد
    گوئيان در شهر دلهاي پريشان تنگ بود
  • دوشم وطن بجز در دير مغان نبود
    قوت روان من ز شراب مغانه بود
  • بر هر طرف ز عارض آن ماه دلستان
    ديدم گلي شکفته که در گلستان نبود
  • جز خون دل که آب رخم را بباد داد
    در جويبار چشم من آب روان نبود
  • در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست
    موقوف لب چشمه حيوان نتوان بود
  • ور در سرآن زلف پريشان رودم دل
    از بهر دل خسته پريشان نتوان بود
  • خواجو چه نشيني که گر ايوب صبوري
    چندين همه در محنت کرمان نتوان بود
  • بي شهد شکر ريز وي از فرط حرارت
    چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
  • هر که با صورت خوب تو نيامد در کار
    چون بديديم بجز صورت ديوار نبود
  • از سر دار مينديش که در لشکر عشق
    علم نصرت منصور بجز دار نبود
  • خواجو انفاس تو اين نکهت مشکين ز چه يافت
    که چنين غاليه در طلبه عطار نبود
  • در آينه روي يار جستم
    خود آينه روي يار من بود
  • دي بر در دير درد نوشان
    آشوب خروش مرد و زن بود
  • ديدم بت خويش را که سرمست
    در دير حريف برهمن بود
  • از دل آتش مي زدم در صدره خاراي کوه
    زانسبب کوه گرانم دل گراني مي نمود
  • ز آه و اشک ميگونم شبي تا روز در مجلس
    سماع ارغنوني و شراب ارغواني بود
  • خيال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
    مرا بر جويبار ديده سرو بوستاني بود
  • ميانش را نشان هستي اندر نيستي جستم
    چوديدم در کنار آنرا نشان از بي نشاني بود
  • چنان کاندر پريشاني سرافرازي کند زلفش
    توانائي چشم ساحرش در ناتواني بود
  • ز مردان رهش خواجو در اين راه
    کسي کو جان بداد آنکس رهي بود
  • آتشي در سينه دارم کز درون سوزناک
    دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر مي رود
  • تيره مي گردد سحرگه ديده سيارگان
    بسکه دود آه من در چشم اختر مي رود
  • چون توئي نور دل ديده صاحب نظران
    شمع بي روي تو در مجلس اصحاب چه سود
  • باش تا آهوي شيرافکن روبه بازت
    همچو بخت من دلسوخته در خواب شود
  • باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسيم
    حلقه زلف رسن تاب تو در تاب شود
  • باش تا در هوس لعل لبت خواجو را
    درج خاطر همه پر لؤلؤي خوشاب شود
  • منعم مکن ز گريه که در آتش فراق
    از سيم اشک کار رخم همچو زر شود
  • خواجو ز عشق روي مگردان که در هوا
    ساير ببال همت و طائر بپر شود
  • کسي که در قلم آرد حديث شکر دوست
    عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود
  • خواجو از درد جدائي نبرد جان شب هجر
    اگرش نقش تو در ديده مصور نشود
  • در چنان وقت که طوفان بلا برخيزد
    عزت نوح بخواري پسر کم نشود