نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت
ليکن حديث سوز غمش
در
جهان بماند
در
عشق داستان شد و چون از جهان برفت
با دوستان محرمش اين داستان بماند
کنون که کشتي ما
در
ميان موج افتاد
سرشک ديده ز ما برکنار خواهد ماند
اساس عهد مودت که
در
ازل رفتست
ميان ما و شما پايدار خواهد ماند
مرد صاحب نظر آنست که
در
عالم معني
ديده بگشايد و از ره بنظر باز نماند
برو
در
خواهد آمد خون چشمم
بدين گرمي که گلگون مي دواند
تحيتي که فرستاده شد بدان حضرت
گر ابن مقله ببيند
در
آن فرو ماند
در
خنده رفت و گفت که مستوفيان روم
خطي باسم اجري قيصر نوشته اند
چون ببدنامي برآمد نام خواجو
در
جهان
نيک نام آنها که ترک نيک نامي کرده اند
از پردلي دو هندوي کافر نژادشان
با آفتاب دست
در
آغوش کرده اند
در
تاب رفته اند و برآشفته کز چه روي
تشبيه ما بسنبل مه پوش کرده اند
خسروان
در
آرزوي شکرش فرهادوار
جان شيرين را فداي جان شيرين کرده اند
ما برون افتاده ايم از پرده تقوي وليک
پرده سازان نگارين همچنان
در
پرده اند
خيز خواجو وز
در
خلوتگه مستان درآي
نيستانرا بين که ترک ملک هستي کرده اند
خورشيد را به سايه شب
در
نشانده اند
شب را بپاسباني اختر نشانده اند
گوئي که دانه ئي بقمر برفشانده اند
يا مهره اي ز غاليه
در
خور نشانده اند
يا خازنان روضه رضوان بلال را
در
باغ خلد برلب کوثر نشانده اند
گفتم که خال همچو سيه دانه ترا
برقرص آفتاب چه
در
خور نشانده اند
خون جگر که بر رخ خواجو چکيده است
ياقوت پاره ئيست که
در
زر نشانده اند
اين دلبران که پرده برخ
در
کشيده اند
هر يک بغمزه پرده خلقي دريده اند
از شير و سلسبيل مگر
در
جوار قدس
اندر کنار رحمت حق پروريده اند
سرم بر کف ز دستان تو تا کي
دلم
در
خون ز هجران تو تا چند
کسي کو خويش را
در
يار پيوست
کجا ياد آورد از خويش و پيوند
ببين فرهاد را کز شور شيرين
بيک موي از کمر خود را
در
افکند
چرا عمر عزيز آمد بپايان
من و يعقوب را
در
هجر فرزند
ما را چو
در
سلاسل زلفت مقيديم
پاي دل شکسته بزنجير درمبند
اي باغبان گرم ندهي ره بپاي گل
گلزار را بروي من خسته
در
مبند
چشمم که
در
هواي رخت بازگشته است
مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند
عيبم مکن اي خواجه که
در
عالم معني
جهلست خردمندي و ديوانه خردمند
همرهان رفتند و ما را
در
سفر بگذاشتند
از خبر رفتيم و ما را بيخبر بگذاشتند
شمع را
در
آتش و سوز جگر بگداختند
طوطي شيرين سخن را بي شکر بگذاشتند
دوش چون
در
شکن طره شب چين دادند
مژده آمدن آن صنم چين دادند
سوز پروانه دگر
در
دل شمع افکندند
مهر اورنگ بگلچهر خور آئين دادند
ز سر برون نکنم آرزوي خاک درت
در
آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند
بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز
چو بلبلان چمن
در
هواي گلزارند
روز و شب خاشاک روبان
در
دير مغان
مست و بيخود دوش بردوش آورندم يا برند
کي آشيان نهند درين خاکدان از آنک
شهباز عرشيند که
در
لامکان پرند
لعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شود
صد طعنه بر طويله
در
عدن زند
در
آرزوي عارض و بالاش عندليب
هنگامه بر فراز گل و نارون زند
همچو ني گر
در
سماعت خرقه بازي آرزوست
دامن آنکس بچنگ آور که نائي مي زند
ساقيا مي زين فزون تر کن که ميخواران بسند
همچو ما درديکشان
در
کوي خماران بسند
گر سبک دل گشتم از رطل گران عيبم مکن
زانکه
در
بزم سبک روحان سبکساران بسند
چشم مستت کو طبيب درد بيدردمان ماست
گو نگاهي کن که
در
هر گوشه بيماران بسند
گر گنهکارم که عمري صرف کردم
در
غمت
بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند
بر اميد گنج خواجو از سر شوريدگي
دست
در
زلفش مزن کانجا سيه ماران بسند
چو روزنامه روي تو
در
قلم گيرند
محققست که برآفتاب بنويسند
هر نسخه که
در
وصف خط يار نويسند
بايد که سوادش بشب تار نويسند
در
چين صفت جعد سمن ساي نگارين
هر نيمشب از نافه تاتار نويسند
اي بس که چو من خاک شوم قصه دردم
صاحب نظران بر
در
و ديوار نويسند
هرنکته که
در
سکه من نقش بخوانند
آنرا بطلا بر رخ دينار نويسند
صفحه قبل
1
...
1067
1068
1069
1070
1071
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن