167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • در هر آيينه اي نمي گنجد
    عکس روي نگار چتوان کرد؟
  • هر سراسيمه اي نمي يابد
    بر در وصل بار چتوان کرد؟
  • کشته عشق اوست بر در او
    چون عراقي هزار، چتوان کرد؟
  • از در يار گذر نتوان کرد
    رخ سوي يار دگر نتوان کرد
  • گرچه دل خون شود از تيمارش
    غمش از سينه به در نتوان کرد
  • بدان مخسب که در خواب روي او بيني
    خيال او بود آن، اعتبار نتوان کرد
  • شدم که بوسه زنم بر درش ادب گفتا
    به بوسه خاک در يار خوار نتوان کرد
  • دلي که با غم عشق تو در ميان آمد
    بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد
  • فتور غمزه تو صدهزار صف بشکست
    که در ميانه يکي گرد برنمي خيزد
  • مرنج، اگر به سر زلف تو در آويزم
    که غرقه هرچه ببيند درو بياويزد
  • نواي مطرب عشقش اگر در گوش جان آيد
    ز کويش دست بفشاند قلندروار برخيزد
  • ناخوش نبود کسي که او را
    ياري چو تو در کنار باشد
  • بيچاره کسي که در دو عالم
    جز تو دگريش يار باشد
  • تا کي دلم، اي عزيز چون جان
    بر خاک در تو خوار باشد؟
  • از انتظار وصلت آمد به جان عراقي
    تا کي غريب و خسته در انتظار باشد؟
  • تا هست عراقي را در درگه او باري
    بر درگه اين و آن بسيار نخواهم شد
  • در سر سوداي عشق خوبرويان شد دلم
    وز چنان زلف ار ببستم نيز زناري چه شد؟
  • در صومعه و بتکده عشقش گذري کرد
    مؤمن ز دل و گبر و ز زنار برآمد
  • در وقت مناجات خيال رخش افروخت
    فرياد و فغان از دل ابرار برآمد
  • در سوخته اي آتش شمع رخش افتاد
    از سوز دلش شعله انوار برآمد
  • باد در او سر آتش گذري کرد
    از آتش سوزان گل بي خوار برآمد
  • با اهل خرابات ندانم چه سخن گفت؟
    کاشوب و غريو از در خمار برآمد
  • در صومعه ناگاه رخش پرده برانداخت
    فرياد و فغان از دل ابرار برآمد
  • تا جز رخ او هيچ کسي هيچ نبيند
    در جمله صور آن بت عيار برآمد
  • به لطف، کار دل مستمند خسته بساز
    که خستگان را لطف تو در کارساز آمد
  • بديد تا نظر از دور ناردان لبت
    بسا که چشم مرا آب در دهان آمد
  • ز روشنايي روي تو در شب تاريک
    نمي توان به سر کوي تو نهان آمد
  • اي ملامت کنان مرا در عشق
    گوش من نشنود ازين سان پند
  • آن را که غمت ز در براند
    بختش همه دربدر دواند
  • وآن را که عنايت تو ره داد
    جز بر در تو رهي نداند
  • در بند اميد، اي دل، بگشاي دو ديده
    باشد که ببيني رخ دلدار که داند؟
  • اي دل، چو در خانه خمار گشادند
    مي نوش، که از مي گره کار گشادند
  • تا لاله رخي در چمن آيد به تماشا
    از چهره گل پرده زنگار گشادند
  • تا کرد نسيم سحر آفاق معطر
    در هر چمني طبله عطار گشادند
  • چشم سر اغيار ببستند ز غيرت
    آنگاه در مخزن اسرار گشادند
  • چو با خود يافتند اهل طرب را
    شراب بيخودي در جام کردند
  • چو گوي حسن در ميدان فگندند
    به يک جولان دو عالم رام کردند
  • دل چو خواهم باختن در پاي او
    جان ز شوقش پيش دستي مي کند
  • وانکه چيند گلي ز باغ رخش
    در دلش بس که خار خار بود
  • وانکه ياد لبش کند روزي
    تا قيامت در آن خمار بود
  • يک شبي با خيال او گفتم:
    چند مسکين در انتظار بود؟
  • تا تو در بند خويشتن ماني
    کي تو را نزد دوست بار بود؟
  • درد ما را نيست درمان در جهان
    درد ما را روي او درمان بود
  • آفتاب روي تو گر بر جهان تابد دمي
    در جهان هر ذره اي خورشيد تاباني بود
  • در همه عالم نديدم جز جمال روي تو
    گر کسي دعوي کند کو ديد، بهتاني بود
  • نيست جز آب ديده در دستم
    زان نگارم ز دست مي برود
  • طالعم بين که: در چنين غم ها
    غمگسارم ز دست مي برود
  • اندرين ره هر که او يکتا شود
    گنج معني در دلش پيدا شود
  • جز جمال خود نبيند در جهان
    اندرين ره هر که او بينا شود
  • گر صفات خود کند يکباره محو
    در مقامات بقا يکتا شود
  • هر که دل بر نيستي خود نهاد
    در حريم هستي، او تنها شود
  • ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت
    زنده جاويد در الا شود
  • هر که آنجا مقصد و مقصود يافت
    در دو عالم والي والا شود
  • هم به بالا در رسد بي عقل و دين
    گر عراقي محو اندر لا شود
  • دلم را از غم جان وا رهاند
    مر از من زماني در ربايد
  • عراقي، بر درش اميد در بند
    که داند، بو که ناگه واگشايد
  • مرا در سينه تاب انده تو
    بسي خوشتر ز آب کوثر آيد
  • هم از در تو گشايدم کار
    کامم همه زان دهان برآيد
  • چو من تن در بلاي عشق دادم
    همه دشوارم آسان مي نمايد
  • چو ذره در هواي مهر رويت
    عراقي نيک حيران مي نمايد
  • دل در گره زلف تو بستيم دگر بار
    وز هر دو جهان مهر گسستيم دگربار
  • در بندگي زلف چليپات بمانديم
    زنار هم از زلف تو بستيم دگربار
  • دل در گره زلف تو بستيم و برآنيم
    جوياي سر زلف چو شستيم دگربار
  • از بهر يکي جرعه دو صد توبه شکستيم
    در دير مغان روزه گشاديم دگربار
  • عشقش به زيان برد صلاح و ورع ما
    اينک همه در عين فساديم دگربار
  • کسي کاهل مناجات است او را کنج مسجد به
    مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولي تر
  • در دل و چشمم، ز حسن و لطف خويش
    آشکارا و نهاني اي پسر
  • نيست در عالم عراقي را دمي
    بي لب تو زندگاني اي پسر
  • نام تو تا بر زبان ما گذشت
    مي گدازد در دهان ما شکر
  • از لب و دندان تو در حيرتم
    تا گهر چون مي کند پيدا شکر؟
  • تا دهانت شکرستان گشت و لب
    در جهان تنگ است چون دلها شکر
  • لعل و گفتار تو با هم در خور است
    باشد آري نايب حلوا شکر
  • لفظ شيرين عراقي چون لبت
    مي فشاند در سخن هر جا شکر
  • مانده در تيه فراقم، رهنمايا، ره نماي
    غرقه درياي هجرم، دستگيرا، دست گير
  • دايه لطفت مرا در بر گرفت
    داد جاي مادرم صد گونه شير
  • دل، که با وصلت چنان خو کرده بود
    در کف هجرت کنون مانده است اسير
  • نيابم در جهان ياري، نبينم غير غم خواري
    ندارم هيچ دلداري، تويي دلدار، دستم گير
  • اي مطرب درد، پرده بنواز
    هان! از سر درد در ده آواز
  • يک جرعه ز جام عشق در ده
    تا بو که رهانيم ز خود باز
  • آمدم با دلي و صد زاري
    بر در لطف تو، ز راه نياز
  • من چه دانم در ميان دوستان
    دشمن بد گو کدام افتاد باز؟
  • اين همي دانم که گفت و گوي ما
    در زبان خاص و عام افتاد باز
  • در سر سوداي زلفش شد دلم
    مرغ صحرايي به دام افتاد باز
  • تا چشيدم جرعه اي از جام مي
    در دلم مهر مدام افتاد باز
  • در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز
    وز لعل شکربار مي و نقل فرو ريز
  • خواهي که بيابي دل گم کرده، عراقي؟
    خاک در ميخانه به غربال فرو بيز
  • در بزم قلندران قلاش
    بنشين و شراب نوش و خوش باش
  • در صومعه چند خود پرستي؟
    رو باده پرست شو چو اوباش
  • در جام جهان نماي مي بين
    سر دو جهان، ولي مکن فاش
  • دلي دارم، مسلمانان، چو زلف يار سودايي
    همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش
  • از آن خوشتر تماشايي تواند بود در عالم
    که بيند ديده عاشق به خلوت روي دلدارش؟
  • به يک کرشمه چنان مست کرد جان مرا
    که در بهشت نيارد به هوش رضوانش
  • نگشت مست بجز غمزه خوش ساقي
    ازان شراب که در داد لعل خندانش
  • نبود نيز بجز عکس روي او در جام
    نظارگي، که بود همنشين و همخوانش
  • عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند
    براي آنکه منم در وجود انسانش
  • عجب، چرا به عراقي سپرد امانت را؟
    نبود در همه عالم کسي نگهبانش
  • پيري به در آمد از خرابات
    کين جا نخرند زرق، مفروش
  • ور بيني عکس روش در جام
    بي باده شوي خراب و مدهوش
  • خواهي که بيابي اين چنين کام
    در ترک مراد خويشتن کوش
  • ابر محنت خيمه زد بر بام دل
    صاعقه افتاد در جانم، دريغ