نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
کوه سنگين دل اگر قلزم چشمم بيند
موج طوفان سرشکش ز کمر
در
گذرد
باد را بر سر زلف تو اگر باشد دست
بهوايت ز سر سنبل تر
در
گذرد
چرخ را بر سر ميدان محبت هر دم
ناوک آه من از هفت سپر
در
گذرد
هيچ
در
خاطر يوسف گذرد کز غم هجر
چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد
صبح رويش بديد و سوره والشمس
از سرصدق
در
دميد و دعا کرد
بدرستي که
در
حديث نيايد
آنچه غم با دل شکسته ما کرد
چون بروز وصال شکر نکردم
اخترم
در
شب فراق سزا کرد
چو آفتاب کشد روي
در
حجاب عدم
نظاره قمري شب نقاب بايد کرد
بروي دوست بروز آور امشب اي خواجو
که
در
بهشت برين ترک خواب بايد کرد
نتوانم که برآرم نفسي بي لب دوست
که قضا جان مرا
در
لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت
در
خنده ز شادي مگرش باور کرد
هر ميي کز کف ساقي غمت کردم نوش
گوئيا خون جگر بود که
در
ساغر کرد
جامه
در
پيش پير باده فروش
رهن جام شراب خواهم کرد
چون شکر شيرين بشکر خنده
در
آري
جان برخي آن لعل گهر پوش توان کرد
خواجو تو مپندار که بي سيم زماني
با سيمبران دست
در
آغوش توان کرد
تا
در
سر زلفش نکني جان گرامي
پيش تو حديث شب يلدا نتوان کرد
از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم
دل
در
سر آن هندوي لالا نتوان کرد
گو بشمشير بکش يا ز کمندش برهان
صيد را اين همه
در
قيد رها نتوان کرد
مهر رخسار تو
در
دل نتوان داشت نهان
که به گل چشمه خورشيد نهان نتوان کرد
ناوک غمزه ات از جوشن جانم بگذشت
در
صف معرکه انديشه جان نتوان کرد
هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد
سر
در
ميان مجلس عشاق برنکرد
گشتيم خاک پايش و آنسرو سرفراز
دامن کشان روان شد و
در
ما نظر نکرد
زان ساعتم که بر ره مستي گذر فتاد
در
خاطرم دگر غم هستي گذر نکرد
در
سر چشم جفا ديده خون افشان کرد
دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد
گل نهالي به بوستان آورد
مرغ را باز
در
فغان آورد
سخني بلبل از لبش مي گفت
غنچه را آب
در
دهان آورد
هر دم که
در
آن نرگس پر خواب تو بينم
خون جگرم ديده بيدار بگيرد
خواجو ز چه معني ز براي قدحي مي
هر لحظه
در
خانه خمار بگيرد
بي نرگس مخمور تو
در
مجلس مستان
هر دم دلم از باده چون زنگ بگيرد
در
پسته تنگ تو سخن را نبود جاي
الا که درو هر سخني تنگ بگيرد
مشک ختني هر دم
در
زلف تو آويزد
شمع فلکي هر شب پيش قمرت ميرد
کو زنده دلي تا جان
در
پاي تو افشاند
کانرا که بود جاني برخاک درت ميرد
هر که چون افعيش کمر گيرد
خويش را از کمر
در
اندازد
در
هواي تو چون پرد خواجو
که عقاب فلک پر اندازد
عقل از سر ناداني با عشق نياميزد
با شير ژيان آهو کي پنجه
در
اندازد
چهره برخاک
در
سيمبري بايد سود
بوسه برصحن سراي صنمي بايد زد
گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان
دست
در
حلقه زلف تو کمي بايد زد
خيز خواجو که چو افلاس شود دامن گير
دست
در
دامن صاحب کرمي بايد زد
گوشه دير مغان گير که
در
مذهب عشق
کنج ميخانه طربخانه خان مي ارزد
خرابي همچو من کو مست
در
ويرانها گردد
اگر گنجي نمي ارزد خرابي هم نمي ارزد
در
آن خالي که حالي نيست منگر
گه از شه مهره شه ماري نيرزد
با صوفي صافي گو
در
درد مغان آويز
کان دل که بود صافي از درد نپرهيزد
گر چشم تو جان خواهد
در
حال بر افشانم
کانکش نظري باشد با چشم تو نستيزد
از خاک من خاکي هر خار که بر رويد
چون بر گذرت بيند
در
دامنت آويزد
برخيزم و بنشانم
در
مجلس اصحابش
کان فتنه چو برخيزد صد فتنه برانگيزد
جز غبار دل شوريده من خاکي را
نيست معلوم که از خاک
در
او چه رسد
بسا رساله که
در
باب اشک ما دريا
بديده بر گهر آبدار بنويسد
بيگهست امشب و وقتي خوش و ياران سرمست
در
چنين وقت تمناي کجايت باشد
با نفحات نسيم باد بهاران
در
دم صبح احتياج طيب نباشد
در
گذر از عمر آنکه پيش محبان
عمر گرامي بجز حبيب نباشد
صفحه قبل
1
...
1065
1066
1067
1068
1069
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن