167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ويس و رامين

  • چراغ مهر شد در دلش مرده
    هم ايدون آتش کينه فسرده
  • نه جنگي بود مرگش را بهانه
    نه خوني ريخته شد در ميانه
  • بدان گاهي که او با ويس بگريخت
    به دام شاه موبد در نياويخت
  • بکن نيکي و در درياش انداز
    که روزي گشته لولو يابيش باز
  • زبانها بود بر وي آفرين خوان
    چو دلها در وفاي وي گروگان
  • مکن بد در جهان و بد مينديش
    کجا گر بد کني بد آيدت پيش
  • بدانديشان همه بر دار بودند
    و يا در چاه و زندان خوار بودند
  • در ايران هر کسي دانش بياموخت
    بدان تا راز خود نزدش برافروخت
  • صد و ده سال رامين در جهان بود
    از آن هشتاد و سه شاه زمان بود
  • شهي خوش زندگي بودست و خوش نام
    که خود در لفظ ايشان خوش بود رام
  • جهان در دست ويس سيمتن کرد
    مرو را پادشاه خويشتن کرد
  • دو خسرو نامشان خورشيد و جمشيد
    جهان در فر هردو بسته اوميد
  • کرا دشمن نباشد در جهان کس
    چو بيني دشمن او خود جهان بس
  • نديدم در جهان چون تو وفادار
    چرا گشتي ز من يکباره بيزار
  • شگفتي نيست گر با تو جفا کرد
    زمانه در جهان با که وفا کرد
  • چرا درد دگر بر من نهادي
    بلا را راه در جانم بدادي
  • شکيبايي ز پيران سخت نيکوست
    بخاصه در فراق جفت يا دوست
  • در آتشگه مجاور گشت و بنشست
    دل پاکيزه با يزدان بپيوست
  • گهي در پيش يزدان لابه کردي
    گناه کرده را تيمار خوردي
  • همي گرديم تازان در چراگاه
    ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
  • سرايي را که در وي يک زمانيم
    درو جوياي ساز جاودانيم
  • جهان بندست و ما در بند خرسند
    نجوييم آشنايي با خداوند
  • گل دولت به وقتي گشت خندان
    که در گيتي شده پژمرده ريحان
  • همانا دهر را باغ اين زمانست
    بدو در مملکت سرو روانست
  • کنون نيکان چو گلها در بهارند
    بدانديشان چو گلبن پر ز خارند
  • ازين سفله جهان آمد چنان حر
    که لعل از سنگ آيد وز صدف در
  • اگر ترسي تو از آتش به محشر
    ز بي باکي شوي در آتش اندر
  • جهان در فضل او بستست اوميد
    فزونتر زانکه اندر نور خورشيد
  • اگر در چشم خردست او به منظر
    به عقل اندر بزرگست او به مخبر
  • اگر يابي ز هرکس نظم گفتار
    ز من يابي تو نظم در شهوار
  • چو دريايست طبع من ز گفتار
    شود از علم در وي رود بسيار
  • دل و دست و در و رويت گشاده
    سرير و مسند و خوانت نهاده
  • ديوان عراقي

  • دوستان را زار کشتي ز آرزوي روي خود
    در طريق دوستي آخر کجا باشد روا؟
  • آن يار، که در ميان جان است
    بر گوشه دل نهاد ما را
  • در خانه ما نمي نهد پاي
    از دست مگر بداد ما را؟
  • دانست که در غميم بي او
    از لطف نکرد شاد ما را
  • بر ما در لطف خود فرو بست
    وز هجر دري گشاد ما را
  • به عالم، در که ديدم باز کردم
    نديدم روي دلداري دريغا
  • نديدم هيچ گلزاري به عالم
    که در چشمم نزد خاري دريغا
  • وعده اي مي ده، اگر چه کج بود
    کز بهانه در گماني ساقيا
  • از لطافت در نيابد کس تو را
    زان يقينم شد که جاني ساقيا
  • گوش جان ها پر گهر شد، زانکه تو
    از سخن در مي چکاني ساقيا
  • در دل و چشمم ز حسن و لطف خويش
    آشکارا و نهاني ساقيا
  • نيست در عالم عراقي را دمي
    بر لب تو کامراني ساقيا
  • خواهي که راه يابي بي رنج بر سر گنج
    مي بيز هر سحرگاه خاک در خرابات
  • جان باز در خرابات، تا جرعه اي بيابي
    مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات
  • چون غرقه شد عراقي يابد حيات باقي
    اسرار غيب بيند در عالم شهادات
  • ديدي چو من خرابي افتاده در خرابات
    فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات
  • دردش نديد درمان، زخمش نجست مرهم
    در ساخته به ناکام با درد بي مداوات
  • به يک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
    هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
  • من از وصال تو دل برگرفته بودم، ليک
    زبان لطف توام باز در گمان انداخت
  • سپاه عشق تو از گوشه اي کمين بگشود
    هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
  • چو در سماع عراقي حديث دوست شنيد
    بجاي خرقه به قوال جان توان انداخت
  • چه خوش باشد خرابي در خرابات
    گرفته زلف يار و رفته از دست
  • به گرد زلف مهرويان همي گشت
    چو ماهي ناگهان افتد در شست
  • ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
    که دل را در سر زلف بتان بست
  • لب ساقي صلاي بوسه در داد
    عراقي توبه سي ساله بشکست
  • آن دل، که ازو خبر نداريم
    هم در سر زلف اوست گر هست
  • در سايه زلف او بيآسود
    وز نيک و بد زمانه وارست
  • چو ديد شعاع روي خوبش
    در حال ز سايه رخت بربست
  • از پرده برون آمد ساقي، قدحي در دست
    هم پرده ما بدريد، هم توبه ما بشکست
  • در دام سر زلفش مانديم همه حيران
    وز جام مي لعلش گشتيم همه سرمست
  • ز روي روشن هر ذره شد مرا روشن
    که آفتاب رخت در همه جهان پيداست
  • شگفت نيست که در بند زلف توست دلم
    که هرکجا که دلي هست اندر آن سوداست
  • نديد چشم عراقي تو را، چنان که تويي
    از آن که در نظرش جمله کاينات هباست
  • ساقي، قدحي، که مست عشقم
    و آن باده هنوز در سر ماست
  • کارم، که چو زلف توست در هم
    بي قامت تو نمي شود راست
  • باغي است جهان، ز عکس رويت
    خرم دل آن که در تماشاست
  • در باغ همه رخ تو بيند
    از هر ورق گل، آن که بيناست
  • باري، به نظاره اي برون آي
    کان روي تو از در تماشاست
  • پنهان چه شوي؟ که عکس رويت
    در جام جهان نماي پيداست
  • آه! که در طالعم باز پراکندگي است
    بخت بد آخر بگو کين چه پريشاني است
  • صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
    روز اميدم چو شب تيره و ظلماني است
  • شر و شوري فتاد در عالم
    هاي و هويي ازين و آن برخاست
  • جامي از ميکده روان کردند
    در پيش صد روان، روان برخاست
  • جرعه با خاک در حديث آمد
    گفت و گويي از ميان برخاست
  • مهر مهر دلبري بر جان ماست
    جان ما در حضرت جانان ماست
  • بس عجب نبود که سودايي شوم
    کآيت سوداي او در شان ماست
  • جان ما چوگان و دل سودايي است
    گوي زلفش در خم چوگان ماست
  • اسب همت را چو در زين آوريم
    هر دو عالم گوشه ميدان ماست
  • وزن مي ننهندمان خلقان وليک
    کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟
  • گر ز ما برهان طلب دارد کسي
    نور او در جان ما برهان ماست
  • چنين که حال من زار در خرابات است
    مي مغانه مرا بهتر از مناجات است
  • مقام دردکشاني که در خراباتند
    يقين بدان که وراي همه مقامات است
  • فتور غمزده تو خون من بخواهد ريخت
    بدين صفت که در ابرو گره درافکند است
  • ديري است که بر در قبول است
    بيچاره دلم ، که نيک خوار است
  • کار آن دارد، که بر در تو
    هر لحظه و هر دميش بار است
  • دل، چو در دام عشق منظور است
    ديده را جرم نيست، معذور است
  • ناظرم در رخت به ديده دل
    گرچه از چشم ظاهرم دور است
  • در کوي خرابات، کسي را که نياز است
    هشياري و مستيش همه عين نماز است
  • آنجا نپذيرند صلاح و ورع امروز
    آنچ از تو پذيرند در آن کوي نياز است
  • خواهي که درون حرم عشق خرامي؟
    در ميکده بنشين که ره کعبه دراز است
  • از ميکده ها ناله دلسوز برآمد
    در زمزمه عشق ندانم که چه ساز است؟
  • در زلف بتان تا چه فريب است؟که پيوست
    محمود پريشان سر زلف اياز است
  • در خرابات خراب افتاده
    عاشق بي سر و سامان چه خوش است
  • آن دل شيفته ما بنگر
    در خم زلف پريشان چه خوش است
  • ناله و فرياد من هر نيم شب
    بر در وصلت تقاضايي خوش است
  • تا نپنداري که بي روي خوشت
    در همه عالم مرا جايي خوش است
  • در دلم بنگر، که از ياد رخت
    بوستان و باغ و صحرايي خوش است
  • تا عراقي واله روي تو شد
    در ميان خلق رسوايي خوش است