نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
ترا موبد هم ايدون باد
در
بر
مرا چون تو يکي دلدار ديگر
نه خم زلفکانم گشت بي تاب
نه
در
اندر دهانم گشت بي آب
کجا ديدي دو تيغ اندر نيامي
و يا هم روز و شب
در
يک مقامي
جهان آشفته چون آشفته دريا
نوان
در
موجش اين دل کشتي آسا
همي شد
در
ميان برف چون کوه
فزون از کوه او را بر دل اندوه
دريغا آن همه رنج و تگاپوي
که
در
ميدان بسر برده نشد گوي
نمايد دوست جندان ناز و گشي
که
در
مهرش نماند هيچ خوشي
نه کس را
در
جهان گردن نهادي
نه باري زين جهان بر تن نهادي
چو بودي
در
گهرمان بي نيازي
به که کردي جهان افسوس و بازي
ز گريه کرد چشم خويش پرآب
به رخ براشک او چون
در
خوشاب
نبيني هيچ مهر و مهرجويي
که خود
در
وي نباشد گفت و گويي
نه با من خورده اي صدبار سوگند
که هرگز نشکني
در
مهر پيوند
نگه کن
در
همه روزي به فرداش
مکن بد تا نرنجي از مکافاش
هنوزم بر رخان لاله ست و نسرين
هنوزم
در
دهان زهره ست و پروين
گر از مهر و وفايم سير گشتي
بساط دوستي را
در
نوشتي
تو نيز اين دشمني
در
دل همي دار
مرا منماي چندين خشم و آزار
تو داري
در
لب آب زندگاني
که باز آري به تن جان و جواني
بدان زن ماني اي ماه سمنبر
که باشد
در
کنارش کور دختر
اگر هرگز تو روي من نديدي
نه
در
گيتي نشان من شنيدي
بلا را خود همين يک حال نيکوست
که بشناسي بدو
در
دشمن و دوست
مدر بر بخت من يکباره پرده
مکن جان مرا
در
مهر برده
درخت خرمي را شاخ مشکن
مه اوميد را
در
چاه مفگن
عتاب دوستان
در
وصل و هجران
بماند تا بماند مهر ايشان
اگر تيزي نمودم از
در
ناز
نگر تا من ترا چون جويمي باز
چو بودم روز شادي با تو انباز
شدم
در
روز سختي با تو دمساز
وگر ناياب گردد
در
جهان سنگ
بود يک من به گوهر شصت همسنگ
اگر
در
زير وصلت هست صد گنج
نيرزد جستنش با اين همه رنج
تو نيز از بخردي و هوشياري
چو من باشي و غم
در
دل نداري
اگر صدسال تخم مهر کاري
ازو
در
دست جز بادي نداري
سمن بر ويس دست رام
در
دست
ز داغ عاشقي بيهوش و سرمست
همي گفت اي مرا چون ديده
در
خور
شبم را ماهتابي روز را خور
نه باشد
در
عتاب نيکوان جنگ
نه اندر نازشان بردن بود ننگ
چه برفش بود و چه زهر هلاهل
که
در
ساعت همي بفسرد ازو دل
عنان رخش را چون باد برتافت
سمنبر ويس را
در
راه دريافت
نه
در
پوزش سخن گفتن توانم
نه بي تو ره به کار خويش دانم
بگيرم من ترا
در
برف دامن
بدارم تا نه تو ماني و نه من
مراکس نيست جز تو
در
جهان نيز
چو من مانده نباشم تو ممان نيز
اگر شايد که من پيشت بميرم
چرا
در
مرگ دامانت نگيرم
به گاه مرگ جويم چون تو ياري
در
آن گيتي به هم خيزيم باري
مرا هم تو بهشتي هم تو حوري
که جويد
در
جهان زين هردو دوري
همان گه دست يکديگر گرفتند
ز بيم دشمنان
در
گوشک رفتند
ز روي و موي ايشان
در
شبستان
نگارستان بد و خرم گلستان
ندانست او که رامين
در
سرايش
نشسته روز و شب با دلربايش
به کام خويش
در
دام اوفتاده
دو گيتي را به يک دلبر بداده
من آيم با تو تا گرگان به نخچير
که باشد
در
بهاران خانه دلگير
پلنگان را
در
آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بيشه کردن آوار
مرا چون صبر باشد
در
جدايي
ازين پتياره چون يابم رهايي
مرو با شاه و ايدر باش خرم
تو بي غم باش او را دار
در
غم
زماني بر جدايي زار بگريست
ز بهر آنکه
در
زاري همي زيست
مرا گر راست آيد اين گماني
بمانم
در
بهشت اين جهاني
بشد رامين ز پيش شاه ناکام
چو ماهي کش بود صدشست
در
کام
دل ويسه ز ديدارش برآشفت
در
آن آشفتگي با دل همي گفت
ببستم دل به صد زنجير پولاد
همه بگسست و با تو
در
ره افتاد
ز بس انديشه ها کش بود
در
دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
در
آن ناله سخنهايي همي گفت
که آن گويد که تنها ماند از جفت
شبي چون دوش ديدم
در
زمانه
که بوسه تير بود و لب نشانه
کجا شد خرمي و ناز دوشين
عقيق شکرين و
در
نوشين
ندانم چون کنم با که نشينم
به جاي دوست
در
عالم که بينم
همالان تو
در
شادي و نازند
به کام دل همه گردن فرازند
تو همواره چنين
در
رنج و دردي
به غم خوردن قرارم را ببردي
تو
در
دل کن که او يک روز ناگاه
چو ره يابد بيايد از کمينگاه
سخن
در
نامه از زاري چنان بود
که خون از حرفهاي او چکان بود
نوشتم نامه
در
حال چنين سخت
که چون من نيست اکنون ايچ بدبخت
بلا را مونس و غم را رفيقم
به درياي جدايي
در
غريقم
ز جان من يکي آتش برافروخت
که صبر و رامشم
در
دل همي سوخت
چو دريا کرد چشمم را ز بس آب
کنون
در
آب چشمم غرقه شد خواب
چرا بردي ز من آن روي چون خور
که چون جان و روانم بود
در
خور
ز بس کردن نصيحت يا ملامت
مرا کردند
در
گيتي علامت
اگر چون من بود هر مهرباني
مباد از مهر
در
گيتي نشاني
غباري کز سم اسپت بجستست
چو پيکان
در
دو چشم من نشستست
خيال روي تو
در
ديدگانم
همي گريد ز راه ديده جانم
مرا
در
مهر بسيار آزمودي
به مهر اندر ز من خشنود بودي
بيا تا روي من بيني چو دينار
بر آن دينار باران
در
شهوار
نه شب خفت و نه روز آسود
در
راه
به رامين برد چونين نامه ماه
به دريا
در
گهر جفت نهنگست
چو نوش اندر جهان جفت شرنگست
ز شيران برگذر وز جام خور مي
که دي مه را بود نوروز
در
پي
مرا
در
پيش چون شاهي شکارست
چو دلبر ويس مه پيکر نگارست
من اندر دام و يارم نيز
در
دام
نهاده دل به درد و رنج ناکام
تنش
در
راه بود و دل بر ويس
به چشم اندر بمانده پيکر ويس
بگو کاين بار کار ما چنان شد
کجا
در
هر زباني داستان شد
بگفتش سر به سر پيغام رامين
بسان
در
و شکر خوب و شيرين
همان گه سوي زردش کس فرستاد
که بختم دوش
در
خواب آگهي داد
بماند آن راز
در
گيتي نهفته
نيامد باد بر شاخ شکفته
چهل جنگي همه گرد دلاور
کشيده چون زنان
در
روي چادر
چو سوزان آتش اندر دز فتادند
همه شمشير
در
مردم نهادند
بجست از خواب زرد و تيغ برداشت
کجا چون شير
در
کوشش جگر داشت
بزد رامينه تيغي بر سر زرد
چنان زخمي که مغزش را به
در
کرد
عدو
در
هر کجا بد گشت مسکين
شب بدخواه بود و روز رامين
چو زرد از شوربختي بي روان شد
رمه
در
پيش گرگان بي شبان شد
نشانده ويس را
در
مهد زرين
چو مه به ميان هفتورنگ و پروين
شتر
در
پيش و استر ده هزاري
نبد دينار و گوهر را شماري
ز قزوين
در
زمين ديلمان شد
درفش نام او بر آسمان شد
زمين ديلمان جاييست محکم
بدو
در
لشکري از گيل و ديلم
چو رامين شد
در
آن کشور به شاهي
ز بخت نيک ديده نيکخواهي
گهي گفتي که گر من بازگردم
به زشتي
در
جهان آواز گردم
جهان خوابست و ما
در
وي خياليم
چرا چندين درو ماندن سگاليم
گهي ماند بدان مرد کمان ور
که باشد پيش او
در
تير بي مر
زني پيرست پنداري نکو روي
که
در
چاه افگند هردم يکي شوي
بدين خواريش باشد روز فرجام
بماند
در
دل و چشمش همه کام
به دست اندر يکي خشت سيه پر
بسي بدخواه را کرده سيه
در
صفحه قبل
1
...
1064
1065
1066
1067
1068
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن