نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
خوشا بادا که از مشرق
در
آيد
تو گويي کز گلستاني برآيد
شکفته روي و خندان رفت آذين
زمين بوسه کنان
در
پيش رامين
چه فرخ بود آذين پيش رامين
چه
در
خور بود رامين پيش آذين
وز آن ابر اوفتادش برق بر دل
بديدش برق آتش سوز
در
دل
چو لختي هوش بازآمد به جانش
صدف شد
در
دندان را دهانش
تو خود داني که من
در
مهرباني
بنا کردم سراي جاوداني
نواي من نشسته
در
بر تو
چگونه سرکشم از چنبر تو
به جان تو که تا از تو جدايم
تو گويي
در
دهان اژدهايم
ز من جز راستي هرگز نبيني
مرا
در
راستي عاجز نبيني
ز سر گيرم وفا و مهرباني
کنم
در
کار مهرت زندگاني
چه باشد گر برم
در
عشق تو رنج
نشايد يافت بي رنج از جهان گنج
همي تا
در
جهان دريا و رودست
ترا از من به هر نيکي درودست
چنان آيم شتابنده درين راه
که تير اندر هوا و سنگ
در
چاه
دو شادي هست او را
در
دو هنگام
يکي شادي گه نامه ست و پيغام
همي تا
در
رسيد از راه رامين
نديم و غمگسارش بود آذين
کنون
در
خواب ديدم ماه رويش
جهان پرمشک و عنبر کرده مويش
به خاصه چون بود
در
مرو يارش
چگونه خوش گذارد روزگارش
سمن بر ويس گفتا شاه خفتست
بلا
در
زير خواب او نهفتست
چو مستان خواب نوشين
در
ربودش
چنان کز گيتي آگاهي نبودش
ز روزن روي رامين ديد چون مهر
شکفته شد به جانش
در
گل مهر
مگر يکدل شدي با دشمن من
مگر آتش زدي
در
خرمن من
نه يک شب خفت و نه يک روز آسود
به رنج باغباني
در
بفرسود
کنون امد زمستان جدايي
بدو
در
ابر و باد بي وفايي
ز بدبختي
در
آمد سال و ماهي
که ويران شد درو هر جايگاهي
بجز من
در
ميان کس را گنه نيست
که بخت کس چو بخت من سيه نيست
به جاي زر ناب و
در
شهوار
به چنگ من سفال و سنگ کهسار
چه بود ار من گنه کردم يکي بار
نه جز من نيست
در
گيتي گنهکار
دونده باره هم
در
سر درآيد
برنده تيغ هم کندي نمايد
گمان بردم که از آتش رهاني
ندانستم که
در
برفم نشاني
به مهمانان همه خوبي پسندند
نه زين سان
در
ميان برف بندند
کنون دارد بلورين جام
در
دست
به کام دل هميشه شاد و سرمست
همي ترسم که آيد
در
شبستان
گلش را رفته بيند از گلستان
ز حسرت مي بسايم دست بر دست
که چيزي نيستم جز باد
در
دست
ازين
در
کامدي نوميد برگرد
به بيهوده مکوب اين آهن سرد
اگر بايد همي مردن بناچار
همان بهتر که ميرم بر
در
يار
بداند هر که
در
آفاق باري
که ياري داد جان از بهر ياري
همي گفت اين سخن رامين بيدل
بمانده تا به زانو رخش
در
گل
همه شب رخش
در
باران شده تر
به برف اندر سوار از رخش بدتر
همه شب ويس گريان
در
شبستان
به ناخن پاک بشخوده گلستان
چه بي شرمم چه با نيرنگ و دستان
که آسوده نشستم
در
شبستان
تني پرورده اندر خز و ديبا
بمانده
در
ميان برف و سرما
تو خفته
در
ميان خز و سنجاب
من افتاده به راه اندر گل و آب
وگر بودم ترا يک روز
در
خور
نگفتم جاودان تيمار من خور
نکردم
در
جهان جز تو يکي يار
تو نيز از بخت من بودي بدين زار
دلم گر چون کمان درمهر دوتاست
چو تيرست
در
جفا گفتار من راست
مرا مهر تو
در
تن جان پاکست
ز پيري جان مردم را چه باکست
سيه سر را گنه بر سر نبشتست
گنهگاريش
در
گوهر سرشتست
به مهر اند رکنم تدبير فردا
که دي را
در
نيابد هيچ دانا
گنه کردم ز بهر آزمايش
که چون داري
در
آمرزش نمايش
گناهم را بيامرز و چنين دان
که نيکي گم نگردد
در
دو گيهان
نباشد با کسي هم کفر و هم دين
نگنجد
در
دلي هم مهر و هم کين
چو ياد آرم ز صدگونه جفايت
نماند
در
دلم بوي وفايت
زهي داده ستور و بستده خر
ترا همچون مني کي بود
در
خور
منم آن گلشن شهوار نيکو
که
در
جشم تو بودم يکسر آهو
ز سستي کامها بر وي وبالست
ازيرا
در
پي کامش ملالست
دگرباره چو کامي
در
نيابد
از آز دل به کام دل شتابد
چنان
در
هر دلي خود کام گردد
که دل بي صبر و بي آرام گردد
در
آن شهري که بودم شاه و مهتر
هم اندر وي ببودم خوار و کهتر
درم هر گه که نو آيد به بازار
کهن را کم شود
در
شهر مقدار
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسان تشنه جويان
در
جهان آب
گل گلبوي را
در
راه ديدم
گمان بردم که تابان ماه ديدم
نديدم
در
مدارا هيچ سودي
که دل هر ساعتي زاري نمودي
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن
در
سوز بود و دل به شيون
نه دل را بود
در
تن هيچ آرام
نه غم را بود نيز اندر دل انجام
به تو نالم که
در
دل آذري تو
به تو نالم که بدر دل داوري تو
بدو گفت: اي فريبنده سخن گوي
در
افگندي به ميدان سخن، گوي
اگر رفتي ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جويان
در
جهان آب
چرا آن بيهده نامه نبشتي
چرا گفتي مرا
در
نامه زشتي
ترا ديو آنچنان کين
در
دل افگند
که تخم آشتي از دلت برکند
تو نشنيدي که دو ديو ژيانند
هميشه
در
تن مردم نهانند
به مهمانان همه خوبي پسندند
نه زين سان
در
ميان برف بندند
بماند
در
وفا زنده مرا نام
چو مرگم پيش تو باشد به فرجام
چهان را بي تو بسيار آزمودم
بدو
در
زنده همچون مرده بودم
تني سنگين و جاني سخت رويي
نماند
در
ميان برف چندين
پس آن بهتر که بيهوده نگويي
به شوره
در
، گل و سوسن نجويي
مبادا
در
سرايش چون تو مهمان
که نز وي شرم داري نه ز يزدان
مرا از تو دريغ آيد همي راه
ترا چون آورم
در
خانه شاه
چو از خانه برفتي
در
زمستان
ندانستي که باشد برف و باران
علم بر
در
زدي از بي نيازي
همي کردي به من افسوس و بازي
کنون از من همي جان بوز خواهي
به دي مه
در
همي نوروز خواهي
نه بس بود آنکه از پيشم براندي
نه بس آن تير کم
در
دل نشاندي
نه تو گفتي خداوندان فرهنگ
بمانند اشتي را جاي
در
چنگ
چرا تو آشتي
در
دل نداري
مگر چون ما سرشت از گل نداري
مگر چون جان من يابد رهايي
ترا هم دل بگيرد
در
جدايي
مرا
در
دل بماند از تو يکي درد
که درمانش به افسون نه توان کرد
مرا
در
جان فگندي زنگ آزار
زدودن کي توان آن را به گفتار
جفاهاي تو
در
گوشم نشستست
ره ديگر سخن بر وي ببستست
برفت آن دل که بودي دشمن من
همه چيزي دگر شد
در
تن من
نخواهم نيز
در
دام اوفتادن
دو گيتي را به يک ناکس بدادن
چه باشد گر تو از من سير گشتي
همان کين مرا
در
دل بکشتي
مرا
در
دل نيايد از تو سيري
ندارم بر جفا جستن دليري
کنون گر مرگ جانم
در
ربودي
مرا زو درد دل يکباره بودي
تنم
در
آب ديده غرقه گشتست
جهان بر من چو زلفت حلقه گشتست
دلم داري
در
آن زلف معنبر
ندانم چون روم بيدل ازيدر
اگر کوهي بدي از سنگ و آهن
نماندستي کنون يک ذره
در
تن
دلي رسته ز بيم و جسته از دام
دگر ره کي نهد
در
دام تو گام
دلت را
در
شکيبايي هنر نيست
مرو را زين که ميگويي خبر نيست
تو چون طبلي که بانگت سهمناکست
وليکن
در
ميانت باد پاکست
مرا
در
برف چون گمراه ماندست
ز من تا مرگ يک بيراه ماندست
مرا مردن بود
در
رزمگاهي
که گرد من بود کشته سپاهي
صفحه قبل
1
...
1063
1064
1065
1066
1067
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن