نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
من بغيرتو اگر کافرم انکار مکن
کانکه دين
در
سر آن کار کند کافر نيست
نه من دلشده دارم سر پيوندت و بس
کيست آنکش سر پيوند تو
در
خاطر نيست
اينجا نماز زنده دلان جز نياز نيست
وآنرا که
در
نياز نبيني نماز نيست
رهبانت ار بدير مغان راه مي دهد
آنجا مقام کن که
در
کعبه باز نيست
عشق مجاز
در
ره معني حقيقتست
عشق ار چه پيش اهل حقيقت مجاز نيست
آنچنان
در
عالم وحدت نشان گم کرده ام
کز وجودم اينکه مي بيني نشاني بيش نيست
در
غمش چون دانه نارست آب چشم من
وز لبش کام روانم نارداني بيش نيست
گنبد گردنده پيروزه يعني آسمان
در
جهان آفرينش آسيائي بيش نيست
قاضي ديوان اعلي را که خواني مشتري
در
حقيقت چون ببيني پارسائي بيش نيست
مطرب بربط نواز مجلس سيارگان
در
گلستان فلک بلبل نوائي بيش نيست
اصف ثاني چرا خواني دبير چرخ را
زانکه او
در
کوي دانش کدخدائي بيش نيست
شهره شهرست مه
در
راه پيمائي وليک
بر سر ميدان قدرت بادپائي بيش نيست
چه ذوقش بود بلبل ار
در
چمن
گلي دارد و گلعذاريش نيست
مده دل بدنيا که
در
باغ عمر
گلي کس نبيند که خاريش نيست
گر شوم کشته بدانيد که
در
مذهب عشق
خونبهاي من دلسوخته بر قاتل نيست
نشود فرقت صوري سبب منع وصال
زانکه
در
عالم معني دو جهان حائل نيست
هيچ سائل ز درت باز نگردد محروم
گرچه
در
کوي تو جز خون جگر سائل نيست
در
چنين وقت که ديوان همه ديوان دارند
کي دهد ملک جمت دست اگر خاتم نيست
دوا پذير نباشد مريض علت شوق
ولي چو روي مرض
در
شفا بود غم نيست
کنون که کشتي ما
در
ميان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نيست
با جمالت نکنم ميل تماشاي بهار
زانکه
در
گلشن رويت چه تماشاست که نيست
ايکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائي
در
سر زلف سياه توچه سوداست که نيست
کي شود
در
کوي معني آشنا
هر که او از آشنا بيگانه نيست
ترک دام و دانه کن زيرا که مرغ
هيچ دامي
در
رهش جز دانه نيست
نيست جانش محرم اسرار عشق
هر کرا
در
جان غم جانانه نيست
گر چه نايد موئي از زلفش بدست
کيست کش موئي از و
در
شانه نيست
گفتمش افسانه گشتم
در
غمت
گفت اين دم موسم افسانه نيست
حاجيانرا کعبه بتخانه ست و ايشان بت پرست
ور بيني
در
حقيقت کعبه جز بتخانه نيست
از قافله عشق به جز ناله خواجو
در
وادي هجران تو بانگ جرسي نيست
اي تماشاگه جان عارض شهرآرايت
بجز از روي تو
در
شهر تماشائي نيست
در
هواي گل رخسار تو شب تا سحرم
بجز از بلبل شوريده هم آوائي نيست
هر سري لايق سوداي تو نبود ليکن
از تو
در
هيچ سري نيست که سودائي نيست
نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
هر کرا
در
نظر آن شکل و شمايل بگذشت
آن خط سبز هيچ داني چيست
که دميد از عقيق
در
پوشت
کاش کامشب بديدمي
در
خواب
مست از آنسان که ديده ام دوشت
تو از آن برتري بزيبائي
که رسد دست ما
در
آغوشت
چهره خويش را
در
آينه بين
تا ببينيم مست و مدهوشت
از ميانش چون سر موئي نديدم
در
وجود
هيچ اگر خواهي نوشتن مختصر بايد نوشت
شرح خمريات خواجو جز
در
دردي فروش
تا نپنداري که برجاي دگر بايد نوشت
عشقبازي نه ببازيست که داننده غيب
عشق
در
طينت آدم نه به بازيچه سرشت
همچو بالاي تو
در
باغ کسي سرو نديد
همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت
در
آن مجمع که خلوتگاه خوبيست
ترا شمع شبستان مي توان يافت
اين زمان بلبل دلسوخته گو دم
در
کش
زانکه آن طوطي خوش نغمه ز گلزار برفت
مي زدم
در
طلبش داو تمامي ليکن
مهره مهر برافشاند و دغا کرد و برفت
ابر را بنگر که لاف
در
فشاني مي زند
بسکه از چشمم بدامن لؤلؤي لالا گرفت
ايکه پيش قامتت آيد صنوبر
در
نماز
راستي را کار بالايت قوي بالا گرفت
چون زتنگ شکر شکر مي ريخت
سخنش تنگ
در
دهان بگرفت
بسکه
در
ديده من کرد خيال تو نزول
راه بر مردمک چشم جهان بين بگرفت
سمن قرطه فستقي چاک زد
چو او پرنيان
در
صنوبر گرفت
چو مرغ صراحي نوا ساز کرد
مه چنگ زن چنگ
در
بر گرفت
صفحه قبل
1
...
1062
1063
1064
1065
1066
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن