نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
عمري بتمناي رخش مي گذرانيم
در
محنت و غم گرچه که دنيا گذرانست
در
کنج صوامع مطلب منزل خواجو
کو معتکف کوي خرابات مغانست
موي و رويت روز و شب
در
چشم ماست
زانکه گه تاريک و گاهي روشنست
بوقت صبح مي روشن آفتاب منست
بتيره شب
در
ميخانه جاي خواب منست
براه باديه اي ساربان چه جوئي آب
که منزلت همه
در
ديده پر آب منست
بيا که بي تو ملولم ز زندگاني خويش
که
در
فراق رخت زندگي عذاب منست
کنار چون کنم از آب ديده گوهر شب
بآرزوي تو تا روز
در
کنار منست
مرا ز ديده مي فکن که آبروي محيط
ز فيض مردمک چشم
در
نثار منست
گر چه
در
عالم خاکست مقامم ليکن
برتر از چرخ برين منزل و ماواي منست
خون شد از رشک خطت نافه آهوي ختا
گر چه
در
اصل طبيعت چو ببيني خونست
آن لعل گهر پوش مگر چشمه نوشست
يا درج عقيقست که بر
در
ثمينست
گر سردر آورد سرم آنجا که پاي اوست
ور سر کشد تنعم من
در
جفاي اوست
هيچم بدست نيست که
در
پايش افکنم
الا سري که پيشکش خاک پاي اوست
از هر چه بر صحايف عالم مصورست
حيرت
در
آن شمايل حيرت فزاي اوست
من بقول دشمنان هرگز نگيرم ترک دوست
کز نکورويان اگر بد
در
وجود آيد نکوست
همچو گوي ارزانکه سرگردان چوگان گشته ئي
سر بنه چون
در
سر چوگان هواي زخم گوست
چون صبا حال پريشاني زلفت شرح داد
هيچ مي داني کز آنساعت دلم
در
بند اوست
نرگس سرمست مخمور تو بيمارست از آن
سر
در
افکندست زلفت از پريشاني که هست
روح را
در
حالت آرد چون شود دستانسراي
بلبل بستان طبعش از خوش الحاني که هست
ايکه از دفتر حسنت مه تابان بابيست
آتش روي تو
در
عين لطافت آبيست
نيست
در
دور خطت دور تسلسل باطل
که خط سبز تو از دور تسلسل بابيست
تا شد ابروي کژت فتنه هر گوشه نشين
اي بسا فتنه که
در
گوشه هر محرابيست
آفتابيست که از اوج شرف مي تابد
يا بت ماست که
در
هر خم زلفش تابيست
من ازين
در
نروم زانکه بهر باب که هست
پيش خواجو درش از روضه رضوان بابيست
از روضه نعيم جمالش روايتيست
و آشوب چين زلف تو
در
هر ولايتيست
فرهاد را چو از لب شيرين گزير نيست
در
گوش او ملامت دشمن حکايتيست
در
سلسله زلف سراسيمه ليلي
حال دل مجنون پراکنده ما چيست
گر زانکه نرنجيده ئي از ما بخطائي
چين
در
خم ابروي تو اي ترک ختا چيست
در
حضرت سلطان چمن چون همه بادست
چندين همه آمد شدن پيک صبا چيست
کسي کز خاک کوي دوست ببريد
برو زو
در
گذر کو خاکساريست
فغان ز مردم چشمت که خون جانم ريخت
چه مردميست که
در
عين مردم آزاريست
بيا که
در
غم هجر تو کار ديده من
ز شوق لعل روان برقدت گهرباريست
حال من نرگس بيمار تو داند زآنروي
که
در
او همچو دل من اثر از بيماريست
چشم بيمار تو پيوسته چو
در
چشم منست
دل پر درد مرا ناگزر از بيماريست
ايکه از چشم تو
در
هر طرفي بيماريست
قامتم چون سر زلفت مگر از بيماريست
چون گرفتار توام دام دگر حاجت نيست
چه روي
در
پي مرغي که اسير قفسيست
بت محمول مرا خواب ندانم چون برد
زانکه
در
هر طرفش ناله و بانگ جرسيست
کمترين بنده درگاه تو گفتم خواجوست
گفت گو بگذر از اين
در
که مرا بنده يکيست
در
چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفرازست ولي چون تو سهي بالا نيست
مغان زنده دلرا خوان که
در
دير
مراد از زندخواني زنده خوانيست
دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند
ز کفر زلف بتان
در
حجاب ظلمانيست
نرگست
در
طاق ابرو از چه خفتد بي خبر
زانکه جاي خواب مستان گوشه محراب نيست
ساکن کوي خرابات مغان خواهم شدن
کز
در
مسجد مرا اميد فتح الباب نيست
پيش رويش ز آتش دل سوختم پروانه وار
زانکه شمعي چون رخش
در
مجلس اصحاب نيست
گفتمش کاخر دل گمگشته ام را باز ده
گفت باري اين بضاعت
در
جهان ناياب نيست
بسي شکايتم از فرقت تو
در
جانست
وگرنه از غم عشقت مرا شکايت نيست
چنين شنيده ام از راويان آيت عشق
که
در
قرائت دلدادگان روايت نيست
کدام رند خرابات ديده ئي کو را
هزار زاهد صد ساله
در
حمايت نيست
در
جهان مردي نمي بينم که از دردي جداست
يک طربناکست برگردون و آنهم مرد نيست
گويند صبر
در
مرض عشق نافعست
باري درين هوا که منم سودمند نيست
صفحه قبل
1
...
1061
1062
1063
1064
1065
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن