نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
نشسته با سپاهي
در
سپاهان
که بود از مرزها بهتر سپاهان
سرافرازان چو شاپور و رفيدا
در
آن کشور به نام نيک پيدا
بدين خوبي که گفتم روزگاري
بسر بردند
در
عيش و شکاري
زره را
در
ميان پروين فگنده
کمان را توزه مشکين فگنده
نهفته
در
قصب اندام چون سيم
چو اندر آب روشن ماهي شيم
تنش ديبا و
در
پوشيده ديبا
رخش زيبا و بنگاريده زيبا
همي باريدش از مرغول عنبر
چنان کز نقش جامه
در
و گوهر
به من شد هر که
در
گوراب خستو
که من هستم کنون گوراب بانو
کجا از بيدلي گشت او علامت
شنيد از هر که
در
گيتي ملامت
نگيرم جز تو ياري را
در
آغوش
کنم آن را که ديدستم فراموش
نيابي
در
جهان چون من يکي يار
وفاورز و وفاجوي و وفادار
چو رامين شد
در
ايوان رفيدا
گرفته دست ماه سرو بالا
پس آنگه نامداران را بخواندند
دگر ره
در
و گوهر برفشاندند
که تا جانم بماند
در
تن من
گل خورشيد رخ باشد زن من
ز بس
در
مرغها دستان نوايي
همه مرغان شده چنگي و نايي
ز بس مي ريختن
در
کوهساران
ز مي سيل آمد اندر جويباران
جهان بي غم نباشد گاه و بيگاه
در
آن کشور نبود اندوه يک ماه
کنون همواره گل
در
پيش داري
هميشه گل پرستي کيش داري
گلستاني که با تو گاه و بي گاه
گهي
در
باغ باشد گاه بر گاه
مشاطه مشکش اندر گيسوان کرد
چو سرمه
در
دو چشم آهوان کرد
گل گل بوي شد چون گل شکفته
چو سروي
در
زر و گوهر گرفته
اگر پيدا بدي
در
روز اختر
چنان بودي که بر گردنش گوهر
مبادا
در
جهان چون ويس ديگر
بدآغاز و بدانجام و بداختر
مبادا
در
جهان چون دايه جادو
کزو گيرد همه سرمايه جادو
خدا و جز خدا از من بيازرد
همه کس
در
جهانم سرزنش کرد
شنيدم گه نصيحت گه ملامت
شدم از عشق
در
گيتي علامت
چه بودي گر دو چشمم
در
جهان ديد
يکي کس را که کار من پسنديد
مرا ديدي ز پيش مهرباني
که چون خودکام بودم
در
جواني
نوند کام من چندان دويدي
کجا انديشه ها
در
وي رسيدي
به باغ لهو
در
شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم
خرد ديدم ز دل آواره گشته
به دست عشق
در
بيچاره گشته
کمان ور گشته هر کس
در
زمانه
ملامت تير و جان من نشانه
گلم
در
بسترست و گل به بالين
مرا شايسته چون جان و جهان بين
من آنگه از جهان آگه نبودم
که
در
سختي همي شادي نمودم
که باشم تا زيم با گل وفاجوي
به شادي کرده با او روي
در
روي
يکي ساعت که باشم جفت اين ماه
نشسته شادمان
در
کشور ماه
شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در
آن گفتارها خيره فرو ماند
بشد رامين و
در
گوراب زن کرد
ترا با داغ دل بربابزن کرد
دلش دربر تپان شد چون کبوتر
که
در
چنگال شاهين باشدش سر
همي غلتيد
در
خاک و همي گفت
چه تيرست اين که آمد چشم من سفت
بشد رامين و
در
گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
چو بسپردم من اندر تشنگي جان
مبادا
در
جهان يک قطره باران
هرآن گاهي که گيتي گشت بي من
مرا چه دوست
در
گيتي چه دشمن
نهال عاشقي
در
دل مکاريد
وگر کاريد جان او را سپاريد
مرا عشق آتشي
در
دل برافروخت
که هرچند بيش کشتم بيشتر سوخت
بگردم
در
جهان چون کارواني
که تا يابم ز گمگشته نشاني
مرا بي کارد اي دايه تو کشتي
که تخم عشق
در
جانم بکشتي
درين راهم تو بودي کور رهبر
چو
در
چاهم فگندي تو برآور
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زير لاله
در
خفته سيه مار
که اکنون من بگيرم ره به گوراب
بوم
در
راه چون ره بي خور و خواب
ز بس
در
چرم ايشان آژده تير
تو گفتي پرور بودند نخچير
کجا رامين چو او را ديد
در
راه
نه از راهش بپرسيد و نه از ماه
دگر بار آمدي چون غول ناگاه
که تا سازي مرا
در
راه گمراه
همي تا من رسم با آن پري روي
بسا آبا که خواهد رفت
در
جوي
دريغا کم جواني بار بربست
نماند از وي مرا جز باد
در
دست
بدين سر
در
جهان باشي نکونام
بدان سر جاودان باشي رواکام
مرا زين گونه آتش
در
دل افتاد
که يارم را دل از سنگست و پولاد
چه نيکويي کند مردم به مردم
که من
در
دوستي با او نکردم
تو خود داني سخن
در
هم سرشتن
به نامه هرچه به بايد نبشتن
اگر باز آوري او را به گفتار
شوم تا مرگ
در
پيشت پرستار
ز کاني کنده و بي بر بمانده
به کاني
در
جهان گوهر فشانده
نبشتم نامه
در
حال چنين زار
که جان از تن تن از جان بود بيزار
يکي بر تو دهم
در
نامه سوگند
به حق دوستي و مهر و پيوند
کرا داني چو من
در
مهرباني
چو تو با من نماني با که ماني
من آن ويسم که ماهم بر رخانست
من آن ويسم که نوشم
در
لبانست
مرا باشد به از تو
در
جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمين ماه
يکي آتش به مغز من
در
آيد
کزو جيحون ز چشم من برآيد
تو هيزم دادي او آتش برافروخت
به کام دشمنان
در
آتشم سوخت
وگر چه آتشم
در
دل فگندي
مرا مانند خر دل گل فگندي
کنون ده
در
بخواهم گفت نامه
به گفتاري که خون بارد ز خامه
مرا خود با فراقت خواب نايد
وگر آيد خيالت
در
ربايد
کنون آن کم تو ديدي سرو بالا
به بستر
در
فتاده گشته دوتا
مبادا هرگز از دردم رهايي
اگر من صبر دارم
در
جدايي
شکيبايي
در
آن دل چون بماند
که جز سوزنده دوزخ را نماند
دروغست آنکه جان
در
تن ز خونست
مرا خون نيست جانم مانده چونست
نگارا تا تو بودي
در
بر من
تنم چون شاخ بود و گل بر من
بياشفتست با من روزگارم
تو گويي با فلک
در
کار زارم
بکشتي
در
دلم تخم هوايت
کنون آبش ده از جوي وفايت
ببين روي مرا يک بار ديگر
نگر تا
در
جهان ديدي چنين زر
وفا را
در
دلم زيرا درنگست
ازيرا کاين دلم بنياد سنگست
دلم
در
عاشقي مي زان لبان خورد
مرا زين گونه مست جاودان کرد
ببوسم لاله را
در
ماه نيسان
همي گويم توي رخسار جانان
به دل گويم هم اکنون
در
رسد دوست
کجا آن بوي خوش بوي تن اوست
به خواب اندر خيالت پيشم آيد
مرا
در
خواب روي تو نمايد
گهي با روي تو اندر عتيبم
گهي از تير چشمت
در
نهيبم
چو
در
خوابم همي مهرم نمايي
چو بي خوابم همي دردم فزايي
اگر
در
خواب مهر من گزيني
به بيداري چرا با من به کيني
نه خرسندي بود چونين به ناکام
چو مرغي کاو بود خرسند
در
دام
ز بخت خويش چندان ناز بينم
کجا
در
خواب رويت باز بينم
چه باشد گر بوم صدسال بيدار
چو
در
گيتي بود نامم وفادار
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوي
نباشد تشنه را چون آب
در
جوي
صدف چون شد تهي از گوهر خويش
نبيند نيز گوهر
در
بر خويش
نشستم
در
فراقت روي و مويم
بدان تا بوي تو از تن نشويم
به ناداني مجوي از من جدايي
که
در
گيتي تو خود با من سزايي
توي کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جاي کبگ
در
کوه
کنارم هست چون درياي پرآب
دهانت چون صدف پر
در
خوشاب
فرو کشتم به دل
در
آتش آز
نهادم سر به بخت خويشتن باز
چو بازرگان به دريا
در
نشستم
ز دريا گوهر شهوار جستم
چو دي ماه فراق ما سرآيد
بهار وصلت و شادي
در
آيد
نبيني آنکه
در
دريا نشيند
چه مايه زو نهيب و رنج بيند
صفحه قبل
1
...
1061
1062
1063
1064
1065
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن